قسمت دوم خاطرات شهید «غلامرضا رسولیپور»
مادر شهید «غلامرضا رسولیپور» نقل میکند: «چند سال منتظرش بودم. ماه رمضان خبر دادند میآید. فقط چند تکه استخوان بود. اشک ریختم نه برای رفتنش؛ احساس کردم غریب آمد.»
کد خبر: ۵۵۷۱۵۹ تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۴/۱۸
قسمت نخست خاطرات شهید «غلامرضا رسولیپور»
مادر شهید «غلامرضا رسولیپور» نقل میکند: «هر وقت از جبهه میآمد، لباس بسیجیاش را میشست و مرتب میکرد و اگر نیاز به وصله داشت، میدوخت. آماده رفتن به جبهه میشد و میگفت: بسیجی باید نسبت به بیتالمال دقت داشته باشه و به فکر نگهداری آن باشه.»
کد خبر: ۵۵۷۱۵۴ تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۴/۱۷
قسمت نخست خاطرات شهید «مجید قدس»
معلم شهید «مجید قدس» نقل میکند: «شنيدم مجروح شده و یک چشمش را از دست داده است. رفتم عیادتش. میخواستم بگویم ناراحت چشم از دست رفتهات نباش! خیلیها با یک چشم هم تو زندگی تونستن به موفقیتهای بزرگی برسن که مهلتم نداد و گفت: این که فقط یک چشمه، دعا کنین همه تنم فدای اسلام بشه.»
کد خبر: ۵۵۶۹۸۲ تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۴/۱۳
مادر شهید «حسین بینائیان» نقل میکند: «در رویا دیدم، آقایی نورانی وارد شد و گفت: خدا به شما سی سال دیگر عمر داده است! لالههای خونین گلستان زندگیام، یحیی و حسین درست در اوج جوانی یکی پس از دیگری به شهادت رسیدند و آن راز سربهمهر برایم آشکار شد.»
کد خبر: ۵۵۶۹۴۸ تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۴/۱۳
شهید «محمدرضا زرکار» چهارم خرداد سال 1347 در کاشان متولد شد. تا دوم راهنمایی درس خواند به عنوان پاسدار وظیفه در جبهه حضور یافت. سرانجام هفتم تیرماه سال 66 در عملیات نصر پنج در سردشت بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسید. مزار این شهید در زیارت درب زنجیر زادگاهش واقع است. تصاویری از دفتر خاطرات وی را مشاهده کنید.
کد خبر: ۵۵۶۹۴۵ تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۴/۱۲
پدر شهید «مهدی نیکبخت» نقل میکند: من به او گفتم مهدی جان دیگر به جبهه نرو همینجا بمان، گفت: پدر صحنههایی را دیدم که امکان ندارد صحنه را خالی کنم. در خرمشهر عراقیها هشتاد زن ایرانی را کشته بودند و مثل یک دیوار روی هم چیده بودند. او از دیدن این صحنه خیلی ناراحت و غم زده بود و گفت اگر تو را هم شهید کنند پدر بازهم کم است و به جبهه رفت و شربت شهادت را نوشید و به درجه رفیع شهادت نائل آمد.
کد خبر: ۵۵۶۸۵۳ تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۴/۱۱
فرزند شهید «حسن شیرآشیانی» نقل میکند: « پدر هنگام انقلاب بسیار تحتتأثیر حضرت امام خمینی (ره) قرار گرفته بود. تمام فکر و ذکر و هموغمش، اطاعت از امام و مقتدایش بود؛ تا جایی که با شروع جنگ با وجود داشتن همسر و چند فرزند داوطلبانه عازم جبههها شد. وقتی که از طرف دوستان به او گفتند: حسن بچههایت کوچکند و نیاز به سرپرست دارند، وجودت در جبهه ضرورت ندارد! گفت: مثل این که شما متوجه نیستید! میروم تا حرف امام بر زمین نماند.»
کد خبر: ۵۵۶۸۲۶ تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۴/۱۱
همسر شهید «محمد حبیبی» نقل میکند: «بعضی از روزها آنقدر دلم برای او میگرفت و دلتنگ حرفهایش میشدم که توان راهرفتن نداشتم. آن شب به محمد گفتم: یا تو یا هیچ چیز دیگر! با یاد محمد به خواب رفتم.»
کد خبر: ۵۵۶۶۵۹ تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۴/۰۶
همسر شهید «عینالله حامدی» میگوید: «گفت: خانم جان! اگه غذایی سر سفره میآری، مطمئن شو که همسایهات گرسنه نباشه، حتی اگه شده یک نون رو هم با اونها نصف کن.»
کد خبر: ۵۵۶۴۴۹ تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۴/۰۳
زنبرادر شهید «محمد بهاران» نقل میکند: «میگفت: بیشتر جوونای ما بهخاطر حجاب شما دارن میرن شهید میشن؛ پس حجابتون رو رعایت کنین. فاطمه زهرا رو الگو قرار بدین که سعادتمند دنیا و آخرت میشین.»
کد خبر: ۵۵۶۳۴۳ تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۳/۳۱
قمست دوم خاطرات شهید «محمد پایون»
همرزم شهید «محمد پایون» نقل میکند: «شبها به علت پشه زیاد، وقت خواب پشهبند میزدیم. به بچهها گفته بودیم، هرکس دیر بیاد، باید بیرون پشهبند بخوابه. یک شب محمد به علت شرکت در دعای توسل دیر رسید و داخل پشهبند راهش ندادیم. صبح به محمد گفتم: حتماً خیلی اذیت شدی؟ گفت: نه! اتفاقاً دیشب داخل حرم امام حسین (ع) پشهبند زدم و خوابیدم. تمام عمرم خواب به این خوبی ندیده بودم.»
کد خبر: ۵۵۶۲۸۷ تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۳/۳۱
قسمت دوم خاطرات شهید «محمدرضا کلائی»
برادر شهید «محمدرضا کلائی» نقل میکند: «ناگهان ترکشی پیشانی محمدرضا را نشانه رفت. خون از سر و صورتش فوران کرد. در آن تشنگی و گرمای شلمچه با آرامش به امامحسین (ع) سلام داد و گفت که صورتش را به سمت قبله برگردانند. آخرین ذکرش «یامهدی ادرکنی!» بود. دوستانش به یاد آوردند که او چند ساعت قبل، خبر شهادتش را داده و همه را متعجب کرده بود.»
کد خبر: ۵۵۶۲۸۵ تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۳/۳۰
قمست اول خاطرات شهید «محمد پایون»
برادر شهید «محمد پایون» نقل میکند: «ساعت دو و نیم بعدازظهر با عدهای از بچهها برای آبتنی به رودخانهای که نزدیک خط مهران بود رفتیم. محمد وارد آب شد. مشتی از آب را برداشت و بویید و گفت: بچهها این آب بوی کربلا و شهادت میده. آب را بهطرف آسمان پاشید و خود را به آغوش آب سپرد. با تأنی غسل کرد و عازم مقر شدیم.»
کد خبر: ۵۵۶۱۹۲ تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۳/۳۰
قسمت نخست خاطرات شهید «محمدرضا کلائی»
برادر شهید «محمدرضا کلائی» نقل میکند: «محمدرضا اعلامیهها را در زیر لباسش مخفی کرده بود. در آخرهای مجلس یک لحظه مردم دیدند که دستی بلند شد و تعداد زیادی اعلامیه را در فضای مسجد به پرواز درآورد. محمدرضا با چابکی پس از پخش اعلامیهها به قسمت خواهران رفت. مأموران به تکاپو افتادند تا او را پیدا کنند. این اولین فرار انقلابی او نبود. بارها هنگام تظاهرات علیه رژیم طاغوت از دست مأمورین گریخته بود.»
کد خبر: ۵۵۶۱۵۵ تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۳/۲۸
فرمانده شهید «احمدرضا گیلوری» نقل میکند: «یادم میآید که یکبار در عملیات کمین ضد انقلاب از ناحیه پا مجروح شد. چون سطحی بود با مداوای سرپایی در منطقه ماند و حاضر به برگشت نشد.»
کد خبر: ۵۵۶۱۴۳ تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۳/۲۷
برادرم با توجه به مسئولیتش در سپاه سخنرانیهایی انجام میداد، اما برای دوری از خودبینی و ریا در یادداشتهای روزانهاش نامی از خود نمیبرد و چنین مینوشت: «یکی از برادران در تاریخ فلان درباره فلان موضوع سخنرانی کرد.»
کد خبر: ۵۵۶۰۵۶ تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۳/۲۵
همسایه شهید «محمدرضا خدابندهلو» نقل میکند: «هر سال یازدهم محرم، توی دامغان خرج میدادیم. محمدرضا همیشه میآمد کمک میکرد و مجلس روضهخوانی هم میگرفتیم. یک سال بعد از شهادتش داشتیم خانهمان را تعمیر میکردیم. یک شب محمدرضا به خوابم آمد و گفت: همسایه! حتماً روضه بگیر؛ خودم میآم کمکت. حرف کسی رو گوش نکن!»
کد خبر: ۵۵۵۹۸۵ تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۳/۲۷
همرزم شهید «اسماعیل حدادی» نقل میکند: «خواب دیدم که کبوتری سفید در دستهای مادرم بود؛ کبوتر خیلی تلاش میکرد که از دستش فرار کند و بالاخره پرواز کرد و مادرم هم نتوانست مانع اون بشه. چند روز بعد در حالی که غسل شهادت کرده بود، برای همیشه پرواز کرد.»
کد خبر: ۵۵۵۹۴۸ تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۴/۰۵
خواهر شهید «ناصر تفضلی» نقل میکند: «نسبت به حقالناس خیلی حساس بود. دقت میکرد کسی از او ناراحت نشود. یادم است هر وقت که وارد کوچه میشد، موتورش را خاموش میکرد که مبادا صدایش مزاحم همسایهها شود.»
کد خبر: ۵۵۵۹۱۶ تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۳/۲۳
قسمت دوم خاطرات شهید «شاهرخ قندالی»
پدر شهید «شاهرخ قندالی» نقل میکند: «گفت: فقط بیست روز مونده که خدمتم تموم بشه. اون وقت میخواین نرم؟ گفتم: خب برو! مرد که گریه نمیکنه. به مادرش گفت: حنا داریم؟ مادرش گفت: آره! و برایش حنا درست کرد و سر و دستش را حنا گذاشت. مرخصیاش تمام شد و رفت. آخرین سفر را با سفر آخرت به پایان برد، آن هم با شهادت.»
کد خبر: ۵۵۵۷۲۰ تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۳/۲۱