«یک روز بهانهای پیدا کرد آمدند حاجآقا را بردند. شکنجهاش کردند صدای یاالله و یا زهرا (س) گفتههایش را میشنیدیم و گریه میکردیم. وقتی برش گرداندند لبخند میزد همه بدنش کبود بود ...» آنچه میخوانید بخشی از خاطرات سید آزادگان، شهید «حجتالاسلاموالمسلمین سیدعلیاکبر ابوترابیفرد» است که تقدیم حضورتان میشود.
«به او گفتم این آقا را میبینی که جلوی تو نشسته است گفت بله. گفتم این آقای رجایی نخستوزیر است نگاه محبتآمیزی به من کرد و گفت شما هم مثل اینکه محلی نیستید گفتم نه. خیلی اصرار کرد تا به او گفتم وزیر کشاورزی هستم ...» ادامه این خاطره از شهید رئیسجمهور «محمدعلی رجایی» را در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
«در زمان کودکی علی، در همان محله قدیم ما در خیابان مولوی قزوین یک شب که او را در آغوش داشتم زلزلهای به وقوع پیوست که من بلافاصله علی را برداشته و به حیاط خانه دویدم ...» ادامه این خاطره از شهید «علی میوهچین» را در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
«بعد از چند دقیقه بازهم خمپارهای بر سر ما انداختند وقتی گردوخاک خوابید دیدم خمپاره به سر یکی از همرزمان اصابت کرده و سرش از بدن جدا شد و همان سر جدا شده شروع به خواندن قرآن کرد ...» ادامه این خاطره را در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
«یک شب که نماز میخواند آتش خمپاره میآمد حتی نزدیک سنگر ما طبق معمول خوابیدیم هر قدر که ایشان را نصیحت کردیم که برادر احمدی نماز را قطع کنید، اما برادرمان نماز را به ویژه قنوت را بیشتر طول میداد و هیچ هراسی در دل نداشت ...» ادامه این خاطره از شهید «جعفر احمدیمقدم» را در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
«هنگامیکه بچهها میخوابیدند حاجآقا نبود. حدود ساعت سه بامداد بود که دیدم حاجآقا دنبال جایی برای خواب میگردند و آخر هم بین بچهها جایی به اندازه دو یا سه کاشی پیدا کرده و خود را طوری جمع کرده و خوابید که به نظر میرسید یک بچه چهار ساله زیر این عبا خوابیده است ...» ادامه این خاطره از «سید آزادگان، شهید "حجتالاسلاموالمسلمین سیدعلیاکبر ابوترابیفرد» را در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.