همان روز از رادیو آبادان شنیدم که هلال احمر درخواست نیرو کرده است. رفتیم و خودمان را معرفی کردیم. روز بعد هلال احمر ما را به بیمارستان طالقانی فرستاد. بنا شد که من در اتاق عمل مشغول کار شوم. یکی دو نفری را هم به قسمت سردخانه فرستادند. ..

زنان خرمشهر؛ خاطرات فوزیه وطن خواه

نوید شاهد: شنیدم پدرم مجروح شده و او را به بیمارستان طالقانی آبادان آورده اند. خواهرم همراه او بود. آن دو پس از آنکه ما خرمشهر را ترک کرده بودیم، در شهر مانده بودند. خواهرم در مسجد جامع به مجروح ها رسیدگی می کرد و پدر هم سایه به سایه همراه ما بود. اولین شبی که به آبادان رسیدیم، مینی بوس ما را در کنار «مقبره سید عباس» پیاده کرد. از آن جا تا شهر یکی دو کیلومتر فاصله بود. گفتند: «ماشین جلوتر نمی رود.» ما هم بی چون و چرا پیاده شدیم و شب را همان جا ماندیم.

روز بعد از دیگران شنیدم که پدرم مجروح شده است. وقتی سراغشان رفتم، خواهرم گفت:«وقتی که پدر دم در مسجد منتظر او بوده، خمپاره ای نزدیک مسجد منفجر می شود، پدرم داخل جدول کنار خیابان پناه می گیرد که ناگهان خمپاره بعدی می آید و ترکش آن بدنش را زخمی می کند.» خواهرم همان موقع از راه می رسد و پدرم را با ماشین به بیمارستان رفتیم. وقتی پدرم را دیدم، خیالم آسوده شد. ترکش به ریه اش خورده بود و احتیاج به عمل داشت. همان روز از رادیو آبادان شنیدم که هلال احمر درخواست نیرو کرده است. رفتیم و خودمان را معرفی کردیم. روز بعد هلال احمر ما را به بیمارستان طالقانی فرستاد. بنا شد که من در اتاق عمل مشغول کار شوم. یکی دو نفری را هم به قسمت سردخانه فرستادند. بقیه هم داخل یکی از بخش ها مشغول به کار شدند. همان روزی که در بیمارستان دست به کار شدم، پدرم را آوردند. گفتند:«در بیمارستان شرکت نفت، موقع عمل حالش بد شده است.» او را به بیمارستان طالقانی فرستاده بودند تا تحت نظر باشد. چند روز بعد پدرم را به تهران منتقل کردند و من دیگر او را تا اواسط بهمن ماه 59 ندیدم.

منبع: رئیسی، رضا: «مادربزرگ (ستاره های بی نشان) تهران، انتشارات مؤسسه فرهنگی سماء، 1384

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده