دوشنبه, ۰۸ مرداد ۱۳۹۷ ساعت ۱۱:۳۳
مادرم گفت تو بايد به جبهه بروي و در راه خدا شهيد شوي و افتخار ما باشي. و با گفتن اين جمله شروع كرد به گريه كردن. و من مي‌دانستم گريه‌هاي سعيد براي چيست. سعيد به شهادت نرسيده بود و روي ديدن ما را نداشت.

زنان در دفاع مقدس/ افتخار ما

نوید شاهد: تازه به هوش آمده بود و اولين كسي را كه بالاي سرش ديد من بودم. دستي به سرش كشيدم و نگاههاي پرتعجبش را بر من دوخته شده بود تحمل كردم. مانده بودم با چه سوالي حرف زدن را با او آغاز كنم. سرانجام با سوالي تكراري كه از همه مجروحين در بيمارستان آبادان ميكردم پرسيدم:

ـ حالت چطوره؟

چشمهايش را بست. شايد از من خوشش نيامده بود و يا از سوال من! نميدانم. شايد هم به فكر جبهه بود و لحظه زخمي شدنش، 15 سال بيشتر نداشت و تركش وارد شكمش شده بود، دستش هم شديداً مجروح بود. فكر كردم سوال بعديام را حتماً جواب ميدهد، پرسيدم:

ـ اسمت چيه؟

و اين بار بدون تامل جواب داد:

ـ سعيد.

سوال بعدي را هميشه از اين نوع مجروحين ميكردم و اين تنها سوالي بود كه از هر مجروحي ميشد و جواب خاص خود را داشت. سوالي كه جوابش با همه جوابها فرق داشت. پرسيدم:

ـ پدر و مادرت راضي هستند كه به جبهه آمدهاي؟

سرش را تكان داد و بعد جواب را آرام آرام ادا كرد. نفهميدم چه گفت. ميخواستم دوباره بگويد. سرم را نزديك صورتش بردم و گوشم را به دهانش نزديك كردم و سعيد كه منظور مرا فهميده بود حرفش را دباره تكرار كرد. با صدايي كه از ته گلو و به زحمت ادا ميشد، گفت:

ـ مادرم گفت تو بايد به جبهه بروي و در راه خدا شهيد شوي و افتخار ما باشي. و با گفتن اين جمله شروع كرد به گريه كردن. و من ميدانستم گريههاي سعيد براي چيست. سعيد به شهادت نرسيده بود و روي ديدن ما را نداشت.

راوی: مريم فرهانيان

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده