دست نوشته شهید احمدرضا احدی
چهارشنبه, ۳۱ خرداد ۱۳۹۶ ساعت ۱۴:۳۹
ساعت نزدیکی های شش بعداز ظهر بود. هر موقع که می خواستی از قله پایین بیایی، باید ابتدا از پله های سنگی- که بچه ها آن را درست کرده بودند تا در زمستان راحت باشند- پایین می آمدی و کمی پایین تر به جاده میانی که رسیدی، از خاک های پایین قله نیز بگذری تا به جاده اصلی برسی.
غروب خونین خرداد 62

ساعت نزدیکی های شش بعداز ظهر بود. هر موقع که می خواستی از قله پایین بیایی، باید ابتدا از پله های سنگی- که بچه ها آن را درست کرده بودند تا در زمستان راحت باشند- پایین می آمدی و کمی پایین تر به جاده میانی که رسیدی، از خاک های پایین قله نیز بگذری تا به جاده اصلی برسی. جاده اصلی به پایگاه ختم می شد.

آن روز به جلال گفتم: «من به پایگاه می روم و تا غرول نشده زود برمی گردم.» جلال گفت: «خدا به همراهت!» برای چندمین بار از آن پله های سنگی پایین امده و از خاک های پایین قله خود را به جاده اصلی رساندم.

به اول پایگاه که رسیدم، بچه ها در محوطه مشغول صحبت بودند. جلوی سنگر فرماندهی مسئول محور ایستاده بود و بچه ها سوار جیپ 106 برادر رضایی بودند. بعد از اینکه با آنها سلام و علیک کردم به سنگر قبلی ام رفتم تا دوستانم را ببینم. در همان اوقات بود که صدای مهیبی به گوش رسید. وقتی بیرون آمدیم صحنه عجیبی دیدیم. گلوله خمپاره جلوی سنگر بی سیم و فرماندهی، همان جایی که بچه ها جمع شده بودند و با هم صحبت می کردند خورده بود. پنج شش نفر از بچه ها مورد اصابت ترکش خمپاره قرار گرفته بودند. وضعیت عجیبی بود!

گرد و خاک ناشی از انفجار و خون مجروحان حالت معنوی و عجیبی به محیط داده بود. زود آنها را سوار آمبولانس کردند و بلافاصله به بهداری بردند.

تا به حال سابقه نداشت در کنار پایگاه- که محلش مخفی از دید عراقی ها بود- این طور واقعه ای رخ دهد. خمچاره از آن سوی کوه به این سوی کوه در کنار دیوار سنگر بی سیم که پشت به قله بود. ا صابت کرده بود. در هر حال بچه ها را سوار ماشین کردند. در همان حال نیز ماشین ما عازم رفتن بود و راننده با عجله صدا می زد که اگر کسی هست بیاید!

من فوری سوار ماشین شدم. وقتی که ماشین از پیچ واحد خمپاره دور زد، اشک در چشمانم حلقه بست و با خودم گفتم:«کاش من جای آنان درد می کشیدم! ولی هر چیزی توفیق و سعادتی می خواهد.»

ماشین پایین قله توقف کردو من پیاده شدم. بعد از اینکه از خاک های پایین قله بالا رفتم، از پله های سنگی بالا کشیدم، برای جلال و بچه ها ماجرا را تعریف کردم. وقتی که پایین را نگاه کردم چراغ سرخ آمبولانس، از جاده ه ای آن سوی «نودشه» معلوم بود و من ناراحت برای آن ها.

منبع: حرمان هور/ دست نوشته های شهید احمدرضا احدی/ علیرضا کمری/ 1390

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده