دست نوشته های شهید احمدرضا احدی
لحظه آخر قیافه بچه ها در ماشین که از جاده می گذشت در خاطرات هست، و تو در پس پرده های اشک و از ورای چشمانت آنها را وداع گفتی، و وقتی از دید تو دور شدند، دست در دست آن پسر کوچک گذاشتی و عرض و طول پایگاه را بی هیچ هدفی طی کردید.
خاطرات روزهای تنهایی

تا به حال پایگاه این قدر خالی و تنها نبوده است. سنگرها از وجود بچه ها خالی است و دیگر آن شور بچه ها و صدای صحبت هایشان از سنگر بلند نمی شود. گه گ اه که به سنگرهای اجتماعی سر می زنی، نه تنها کسی را نمی بینی، بلکه فقط یاد کارهایشان که گاهی بر سنگر نوشته بودند به چشم می خورد. آخر همین چند دقیقه پیش، بچه ها برای تسویه حساب از محور پایین رفتند، همگی را سوار ایفا کردند و مانند همان روز اول، آنها را از همان جاده های پیچ در پیچ به پایین بردند. ولی تو و پنج و شش نفر دیگر قرار بود که چند روزی بعد تسویه حساب کنید.

لحظه آخر قیافه بچه ها در ماشین که از جاده می گذشت در خاطرات هست، و تو در پس پرده های اشک و در فضای تصویر ناصاف و تار، از ورای چشمانت آنها را وداع گفتی، و وقتی از دید تو دور شدند، دست در دست آن پسر کوچک گذاشتی و عرض و طول پایگاه را بی هیچ هدفی طی کردید.

قله ها، تا حدودی، تحویل بچه های ارتش بود. الان دو منطقه است که در دست بچه های سپاه و بسیج است.

تو و تکلو، که ذکرش پیش از این رفت، از پایگاه، با چهار نفر دیگر از سه راه مله هندو تا دو سه روز دیگر در اینجا هستید.

ظهر بی امان خود را نزدیک کرد و همه بچه های پایگاه را، که شش نفری می شدند، به سنگر بی سیم دعوت کردیم. برادر قادی هم چند روزی است که از سپاه همدان آمده است. او برایمان آشپزی می کند.

دایی و جعفرخانی هم سری به سنگر تدارکات می زنند و تو و تکلو در فکر بودید. نزدیکی های غروب قادری جیپ 106 را آورد و گفت که بهتر است سری به بچه های سه راه بزنیم. با جیپ تا سه راه رفتید و کمی هم با بچه های آنجا صحبت کردید. بعد دوباره با همان جیپ، که هر چند صد متر یک بار خاموش می شد، به پایگاه برگشتید.

نزدیک غروب قرار بود بنا به دستور فرماندهان، تو و تکلو و یکی از برادران پاسدار- علی بخشی- به قله مجاور- کمانجر- رفته و تا صبح نگهبانی بدهید. به همین خاطر اسلحه ها را برداشته و روانه کمانجر شدید. جای خالی بچه های آنجا هم نمایان است.

شب تا صبح، سر پست، یکی به خواب بود و دیگری به گوش، هر طور بود شب به اتمام رسید. شب گذشته بچه های پایگاه حتی راننده ها را هم نگهبان گذاشته بودند. حتی اکبر را هم اسلحه به دستش داده بودند و گذاشتند در پایگاه قدم بزند. برادران مسئول، خودشان تا صبح نخوابیده بودند. مثل رضایی، یداللهی، دایی و واعظ.

روز بعد که اوضاع داشت حالت عادی پیدا می کرد، با یکی از بچه ها به نودشه رفتید؛ با کمپرسی بزرگ بچه های جهاد. نودشه هم مثل همیشه مرغ و خروس هایش جولان می دادند. مردم همانند عقربه ساعت، که هر روز کار خود را تکرار می کند، در نظرتان کارهایشان تکرار می شد. از نودشه یک گیوه هم خریدند و بعد از کمی این طرف و آن طرف رفتن، بنا را به ترک نودشه گذاشتید و با ماشین، آب رسانی تا محور برگشتید. دوباره خورشید مثل همیشه در همین موقع داشت پایین می رفت و تو و تکلو دنبال اسلحه هایتان که: کمانجر نگهبان ندارد. واعظ هم دنبال بچ های راننده و تدارکاتی، که آنها را هم امشب نگهبان بگذارد. گویا اکبر امشب نگهبان پایگاه باشد.

منبع: حرمان هور/ دست نوشته های شهید احمدرضا احدی/ علیرضا کمری/ 1390

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده