زندگی نامه و خاطرات آزاده سیاسی داود اشراقی؛
داود اشراقی که تجربه یک سال اسارت در زندان های کمیته مشترک ضدخرابکاری، زندان قصر و اوین را دارد درباره شکنجه های روحی در بازداشتگاه کمیته مشترک ضد خرابکاری می‌گوید: «وقتی ۱۶ آذر می شد، کمیته را خالی می کردند و جای دیگری می فرستادند. سخترین شکنجه روحی ما این بود که اگر خود افراد ما را می زدند، آن قدر دردمان نمی‌آمد که یکی دیگر را می‌زدند. وقتی یکی را می بردند اتاق شکنجه بزنند، آن نفر که داد می‌زد، از کانال کولر صدا توی بند می آمد و افراد بیشتر زجرمی کشیدند. وقتی دانشجویانی را که در ۱۶ آذر می‌گرفتند و می زدند، صدایشان توی بند می‌آمد، افراد بیشتر دچار شکنجه روحی می‌شدند.»

زندگی نامه و خاطرات داود اشراقی

به گزارش نوید شاهد خراسان رضوی، داود اشراقی در دوازدهم اردیبهشت ماه ۱۳۲۰ خورشیدی، در تهران به دنیا آمد. هم زمان با تحصیلات ابتدایی و متوسطه، در جلسات مذهبی حضور می‌یافت و از سخنان واعظین مشهور در فاطمیه تهران بهره می‌برد. بعد از پایان تحصیلات متوسطه، در کنکور شرکت کرد و در سال ۱۳۵۳ در رشته نقشه برداری دانشکده نقشه برداری پذیرفته شد. در دوران دانشجویی جذب فعالیت‌های فرهنگی شد و با پیوستن به جنبش دانشجویی، به تکثیر و توزیع رساله و کتاب ولایت فقیه حضرت امام (ره) و اعلامیه و کتاب‌های ممنوعه پرداخت. در این ایام حسینیه ارشاد و سخنرانی های دکتر علی شریعتی دراین مؤسسه، مورد اقبال دانشجویان و روشنفکران مذهبی قرار گرفته بود. اشراقی ضمن حضور مستمر در حسینیه ارشاد، مسئولیت صدابرداری سخنرانی‌ها را نیز عهده دار بود. این فعالیت‌ها سبب شد که ساواک وی را شناسایی و مورد تعقیب قرار دهد. نخستین بار در خیابان دستگیر شد و بعد از بازجویی کوتاهی آزاد شد. اما پس از آن یکی از دوستان هم کلاسی اش توسط مأموران ساواک دستگیر و زیر شکنجه قرار گرفت، مأموران برای دستگیری به منزل وی هجوم بردند:

«وقتی از حسینیه ارشاد به منزل می‌آمدم، در را که باز کردم، دیدم یکی از افراد ساواکی در حیاط ایستاده است. تا در را باز کردم، مرا گرفتند، داخل اتاق رفتم دیدم کتاب‌ها را ریخته‌اند به هم و دارند بررسی می‌کنند ببینند چه کتاب‌هایی گیر می‌آید. حالا همان روز صبح، یک سری کتاب که داشتم، به وسیله والده‌ام که پیش اخوی ام به شهرستان می‌رفت، داده بودم که از خانه ما خارج کند. آماده بودم که اگر اتفاقی افتاد، داده بودم که از منزل بیرون ببرند. ساواک که آمد، بررسی کرد. با توجه به کتاب‌هایی که دیدند، آن زمان متوجه کتاب‌هایی که لای رختخواب قایم کرده بودم، نشدند. رساله و اعلامیه‌هایی را که به همان فرد دستگیر شده داده بودم، لو رفته بود. گفتند این ها را از کجا آورده ای؟ گفتم: همین طور از خیابان دیدم و خریدم. گفتند: ببریم و روبرو کنیم. مرا بردند که روبرو کنند و تا شب هم برگردانند.»

مأموران ساواک هیچگاه اشراقی را به منزل باز نگرداندند؛ بلکه یک سره او را به کمیته مشترک ضد خرابکاری بردند. شب جمعه بود و از کسی بازجویی نمی شد. صبح شنبه او را برای انگشت نگاری و عکس گرفتن، به اتاق مخصوص بردند. ساعت ۴ بعدازظهر آن روز، اشراقی را با دهان روزه به اتاق بازجویی بردند:

«شروع کردند به بازجویی. این که پرسیدند: چه کتاب‌هایی خوانده ای؟ دروغ گفتن اگر حرام بود، راست گفتن که واجب نبود. نوشتم چه کتاب هایی خوانده ام. دوستی داشتم که به قول امروزی ها، مخش تاب داشت، وقتی گفتند: اسم دوستانت را بگو، اسم ایشان را گفتم. بعد گفتند که یک سری اعلامیه پخش می‌کردی... وقتی اطلاعاتی برایشان بیان نکردم، بردند که مرا بزنند. حسینی (شعبانی) آمد، یک لیوان آب آورد، گفت: روزه ای؟ گفتم: آره. گفت: این آب را بخور! گفتم: روزه ام نمی خواهم باطل کنم. یک ساعت تا اذان بیشتر نمانده است. گفت: ما زبان روزه کسی را نمی‌زنیم. گفتم: نه همینجوری بزنید. با مشت زد به دندانم و آب را داد من خوردم. روزه ام را شکستند و بردند برای شکنجه.»

او نزدیک چهار ماه در کمیته توسط یکی از بازجویان معروف کمیته به نام شاهین زیر بازجویی و شکنجه قرار گرفت.

«... وقتی افراد را می‌زدند، پای انسان ورم می‌کرد. یا می آمدند روی پا می‌ایستادند و یا این که دور کمیته مشترک می دوانیدند تا ورم پاهایشان بخوابدکه دوباره بتوانند بزنند. مرا ندواندند. مقداری روی پایم رفتند و با آن حالتی که ورم کرده بود آوردند روی دستگاه آپولو و آن جا شروع کردند به شکنجه دادن.»

اشراقی در تمام مدتی که در کمیته زیر بازجویی قرار داشت، چون پاهایش آسیب دیده بود، نتوانست روی پاهایش راه برود، اومجبور بود دستهایش را روی زمین بگذارد و خود را حرکت دهد. وی با مقایسه میزان شکنجه خود با سایر مبارزان می‌گوید:

«افرادی در کمیته بودند، شکنجه‌هایی که می‌شدند، ما پیش آن‌ها آن قدر شکنجه نشدیم که به حساب بیاییم. افرادی بودند که پاهایشان گوشت نمی آورد و از قسمت ران شان در می آوردند، به قسمت دیگر پایشان جراحی پلاستیک می کردند؛ یا افرادی که ناخن هایشان را می کشیدند. افرادی که چنین شکنجه می شدند، ما اصلاً‌در مقابل آن‌ها شکنجه نشدیم. همان مدتی که یک روز مرا به آپولو بستند و زدند، هنوز آثارش هست، جوری است که با آن کابلی که کف پا می زدند، به سرم زدند... به این صورت من در برابر آقایون و خانم‌هایی که شکنجه شدند، شکنجه نشدم. ولی همان مختصری که آنجا مرا نوازش دادند، هنوز آثارش هست و شاید بدون جوراب، جایی که سنگ یا موزاییک باشد، نمی‌توانم حرکت کنم، زیرا پاهایم تیر می‌کشد.»

او درباره شکنجه های روحی در بازداشتگاه کمیته مشترک ضد خرابکاری می‌گوید:

«وقتی ۱۶ آذر می شد، کمیته را خالی می کردند و جای دیگری می فرستادند. سخترین شکنجه روحی ما این بود که اگر خود افراد ما را می زدند، آن قدر دردمان نمی‌آمد که یکی دیگر را می‌زدند. وقتی یکی را می بردند اتاق شکنجه بزنند، آن نفر که داد می‌زد، از کانال کولر صدا توی بند می آمد و افراد بیشتر زجرمی کشیدند. وقتی دانشجویانی را که در ۱۶ آذر می‌گرفتند و می زدند، صدایشان توی بند می‌آمد، افراد بیشتر دچار شکنجه روحی می‌شدند.»
یکی از راه‌های در هم شکستن مقاومت روحی زندانیان، زیر فشار قرار دادن آنان برای همکاری بود:

«حدود چهار ماه در کمیته مشترک بودم. آنجا قول همکاری خواستند که گفتم نمی-توانم این کار را بکنم. یکی از آقایون که با من هم سلول بود می گفت: آخرش می‌گویند بیا همکاری کن. گفتم: چه کار کنم که از دستشان در بروم. گفت: خودت را بزن به خل بازی. اگر خودت را به خل بازی بزنی، دیگر ولت می‌کنند. یک روز مرا خواستند، گفتند: ما تشخیص دادیم که شما گناهی نداری و می خواهیم آزادت کنیم و لیکن باید ثابت کنی که اشتباهی آمدی اینجا. ما فهمیدیم شما حالا یک اشتباهی کردی، می خواهیم ولت کنیم، ولی بیا همکاری کن. گفتم: همکاری! بیایم چکار کنم. هر کاری بگویید انجام می‌دهم. گفت: ما شما را می‌فرستیم توی یک سلول. بدون آن که آن‌ها بفهمند، ببین آن‌ها چه می گویند. از پرونده شان، از کاری که انجام دادند، بهت می‌گوئیم، به ایشان بگو. از آن‌ها حرف بکش، ما شما را غیر مستقیم می خواهیم. اطلاعات آن‌ها را بده، بعد ولت می-کنیم. دیدم درست همان لحظه‌ای است که می خواهند این کار را انجام بدهند و آن دوستم گفته بود که خودت را بزن به خل بازی. گفتم: آقا راستش ما با این‌ها اصلاً‌سنخیت نداریم. این ها کمونیست هستن و دین ندارند. اصلاً در سلول باهاشون مشکل دارم. نماز می‌خوانیم مسخره می کنند و واقعاً هم مسخره می کردند. این است که من بلدم قرآن را در ۵ جلسه درس بدهم، شما این بازجوهایتان را بیاورید. من در ۵ جلسه قرآن به ایشان یاد می دهم که عین بلبل قرآن بخوانند. هیچی دو سه تا فحش و دری وری به ما دادند و گفتند خر خودتی! توی گوشم زدند و فرستادند سلول.»
اشراقی پس از پایان دوران بازجویی به زندان قصر منتقل شد و از آنجا برای محاکمه، در دادگاه نظامی حضور یافت و در دادگاه به یک سال زندان محکوم شد. او درباره فرمایشی بودن دادگاه‌های نظامی و نحوه صدور رأی دادگاه می گوید:
«هر چه ساواک تعیین می کرد همان بود. شهربانی زندانی را نگه می‌داشت. کمیته مشترک او را از شهربانی و ساواک می گرفت. دادستانی هم که همان ارتش بود، افراد را محاکمه می‌کرد. [ بدون آن که در میزان صدور رأی]اصلاً نقش داشته باشد. هر چی ساواک تشخیص می داد و پرونده می کرد، آن‌ها روی آن می گفتند طبق فلان ماده و حکم محکومیت را می دادند. این که دادگاه بیاید و برخورد بکند و بازجویی بکند، نبود. یک وکیل تسخیری هم به اجبار باید می گرفتیم. وکیل تسخیری هم که توی دادگاه می‌آمد، می‌گفت: ایشان جوان بود، اشتباه کرده، حالا بیایید بخشیدش. همه این کار‌هایی که می‌گوئید کرده، حالا ببخشیدش، اشتباه کرده، [بنابراین]توی بازجویی بود که سرنوشت افراد تشخیص داده می‌شد.»
اشراقی دوران محکومیت خود را در زندان‌های قصر و سپس اوین سپری کرد. با مرتضی نبوی، غلامحسین کرباسچی، عبدالمجید معادیخواه و سید کاظم اکرمی هم بند بود. او که در زندان کمیته از ملاقات محروم بود، در زندان قصر هفته‌ای دو بار از ملاقات برخوردار شد. یک بار هم به زندانیان در اوین اجازه داده شد که برای خانواده شان نامه بنویسند:
«ششم بهمن آمدند گفتند که یک نامه برای خانواده تان بنویسید. دو خط بیشتر هم نباشد. نوشتیم: سلام، حالم خوبه، انشاء الله آزاد می شوم. یکی از زندانیان، انشاء الله را به خاطر این که الله اش توی دست و پا نیفتد، انشاء الله را این طور نوشت، انشاء... او را بردند کلی زدند و گفتند که تو اسم رمز برای خانواده ات نوشتی... به خاطر این که افراد آن قدر بیسواد بودند که این چیز‌ها را باور نمی کردند و فکر می کردند اسم رمز است.»
اشراقی درباره گروه‌های داخل زندان و چگونگی روابط آنان با هم می‌گوید:

«دو گروه بودند. یک گروه بچه مسلمان‌ها بودند، یک گروه هم غیر مسلمان‌ها بودند. این افراد کمونیست بودند، اگر بعضی از بچه ها از روی تنبلی نماز نمی خواندند، آن کمونیست ها می‌گفتند جزء ما هستند و آمارشان را جزو خودشان می‌بردند، ناچار بودیم آنجا فضای مسالمت‌آمیزی با هم داشته باشیم و در کنارهم آنجا زندگی کنیم.»

گاه از سوی مأموران زندان محدودیت‌های بسیاری برای زندانیان اعمال می‌شد و یا آنان را مورد آزار روحی قرار می‌دادند:

«در قصر، اگر سه نفر می‌شدیم، می آمدیم صحبتی بکنیم، آن مأمور می‌آمد و می-گفت: شما چه می گویید. چون آنجا افراد می‌نشستند و دو نفر دو نفر کتاب می خواندند. قبلاً حرفشان را یکی می کردند که اگر بردند و کسی ازشان سؤال کرد، می گفتند راجع به فلان موضوع است که متوجه نشوند که چی هستند، بگیرند و ببرند. این است که یک سری محدودیت های خیلی سخت برایمان انجام می دادند. شب که در حیاط را می‌بستند، تا تاریک می‌شد، در زندان بسته می شد. بعد موقعی که تابستان می شد، توی حیاط پتو می‌انداختند و پتو را چهار تا می کردند روی آن می خوابیدند. افسر نگهبان‌هایی که آنجا بودند می آمدند هر نیم ساعت یک بار سر می زدند؛ ولی زندانی‌های عادی را شاید تا صبح نمی‌رفتند سر بزنند. تا افسری وارد پشت بام می شد که مثلاً ببینند نگهبان‌ها بیدارند یا خوابند، جوری بود که ایست می دادند. اولی ایست می داد، دومی ایست می‌داد، سومی ایست می‌داد. شاید از سر شب تا صبح متجاوز از سی، سی و پنج دفعه ایست می‌دادند و کسی نمی‌توانست حتی شب راحت بخوابد. این یکی از شکنجه‌های روحی بود که به زندانیان می‌دادند. آنجا صبح‌ها می‌رفتیم ورزش می کردیم. کفش‌های کتانی که به ما می‌دادند، شب‌ها بندش را از ما می گرفتند و می گفتند که این را طناب درست نکنند فرار کنند. با این که این قدر نگهبان داشت... وقتی می خواستیم برویم حمام، مجبور بودیم از این حیاط‌های دیگر گذر کنیم. بعد افراد تمام صف می کشیدند. زندانی‌های دیگر جلوی ما و ما از جلوی آن‌ها می رفتیم که برویم حمام. مثلاً ما آن هم پرونده ای‌مان را می دیدیم که حالا رفته. مثلاً اگر یک اشاره می‌کردیم که سلام بکنیم، آن مأمور می‌دید. هم آن آقا را می‌برد و می‌زد و هم ما را می برد که چرا به هم سلام دادید... یا اگر روحانی ریش داشت، همه باید ریش‌ها را کوتاه می‌کردند، حالا اگر هم محاسن داشت می‌بردند، محاسنش را از ته می‌زدند که آن شاخص بودن آن روحانی مشخص نشود.»

اشراقی پس از پایان دوران محکومیت آزاد نشد. او را از زندان قصر به جای آن که آزاد کنند، به زندان اوین انتقال دادند. وی سرانجام بعد از چهار ماه ملی کشی، در بیست و دوم بهمن ماه ۱۳۵۴ از زندان آزاد شد. داود اشراقی در سال ۱۳۵۵ با سرکار خانم معصومه محمدی ازدواج کرد، ثمره این ازدواج سه فرزند است: یاسر (کارشناسی ارشد)، مهدیار (مهندس عمران) و سمانه (لیسانس گرافیک). داود اشراقی تحصیلات خود را در رشته نقشه برداری تا مقطع کارشناسی ادامه داد. مشاغل و مسئولیت‌های ایشان بعد از انقلاب به قرار زیر است:

۱- مدیر کل ارشاد اسلامی زنجان
۲- رئیس پست کرج
۳- معاون پست تهران
۴- مدیر کل جهانگردی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده