انتشار به مناسیت ایام دستگیری و اسارت؛
نوید شاهد - زندانی سیاسی «اسعد شریعت زاده» در خاطراتش از زندان های پهلوی به عدم رعایت قوانین حقوق بشر توسط حکومت پهلوی اشاره می کند و از چهره دروغین این خاندان روایت می کند.

حقوق بشر و پهلوی

به گزارش نوید شاهد خراسان رضوی، اسعد شریعت زاده در یازدهم فروردین ۱۳۳۰ خورشیدی، در خانواده‌ای مذهبی، در شهر مشهد دیده به جهان گشود. از برکت وجود پدری با تقوا و تحصیل کرده، اسعد از همان آغاز کودکی، با کتاب، نشریات و رسانه‌هایی مانند رادیو آشنا شد. تحصیلات ابتدایی را در مشهد به پایان رسانید و در دبیرستان ثبت نام نمود.

در سال‌های ۱۳۴۵ و ۱۳۴۶ که هنوز در دبیرستان تحصیل می‌کرد، به وسیله برادر بزرگش مجید با جلسات مذهبی آشنا شد و زندگی سیاسی – مذهبی خود را آغاز کرد. در آن شرایط اجتماعی، حداقل در مشهد به جز دو جریان مذهبی و اجتماعی، آن هم با دشواری و احتیاط و زیر فضای سنگین ساواک؛ جریان موثر دیگری که در جهت تنویر افکار باشد وجود نداشت. آن دو جریان یکی کانون نشر حقایق اسلامی با محوریت استاد محمد تقی شریعتی بود ودیگری انجمن حجتیه که شخصیت‌هایی، چون دکتر کاظم خواجویان در آن جا فعالیت می‌کردند.

او ابتدا به تشویق برادرش در جلسات انجمن حجتیه شرکت کرد و به تدریج یکی از اعضای فعال انجمن گردید؛ سپس در جلسات کانون نشر حقایق اسلامی حضور یافت. وی با وجود درس وتکالیف مدرسه، توانست در حد ممتاز از هر دو جریان بهره‌مند شود.

در سال‌های ۱۳۴۸ و ۱۳۴۹ با درج مقالاتی در باره فرار مغز‌ها در نشریات مذهبی، عمق و بعد مطالعاتی و تفکراتش را بروز داد. دست نوشته هایش در دوران تحصیل دبیرستانی، همواره از بالاترین و بهترین مقالات آن زمان بود، گرچه هیچ گاه شرایط به او اجازه نداد تا افکارش را به طور کامل به رشته تحریر در آورد.

پس از پایان تحصیلات متوسطه واخذ دیپلم، برای شرکت در کلاس کنکوربه تهران عزیمت کرد و در اتاقی که برادرش تهیه کرده بود ساکن شد. اوشب‌ها به کلاس کنکور می‌رفت؛ تا خود را برای قبولی در رشته و دانشگاه مورد علاقه اش آماده سازد. در این ایام با یکی از دانشجویان دانشگاه علم و صنعت به نام محمود فیض آشنا شد و دوستی اش را با وی ادامه داد.

در آذر ماه ۱۳۴۹، در رشته فیزیک دانشکده علوم دانشگاه مشهد پذیرفته شد و دوباره به مشهد بازگشت. تا سال ۱۳۵۰، در دانشکده علوم درس خواند؛ اما، چون فضای اجتماعی و سیاسی دانشگاه مشهد را مطلوب نیافت و برای فعالیت سیاسی مساعد ندید، دوباره در کنکور شرکت کرد و در رشته متالوژی دانشگاه علم و صنعت قبول شد. با توجه به فضای اجتماعی دهه ۱۳۵۰ و اکثریت یافتن تدریجی دانشجویان مذهبی در دانشگاه ها، در انتخابات دانشجویی شرکت کرد و بعنوان یکی از نمایندگان دانشجویان مذهبی دانشگاه، رای آورد. اسعد توانست با کمک سایر دانشجویان و موافقت ریاست دانشگاه، فروشگاهی در دانشگاه تاسیس کند و در پوشش آن به فعالیت‌های فرهنگی بپردازد.

اسعد شریعت زاده در باره چگونگی تاسیس فروشگاه و شکل‌گیری فعالیت در آنجا، چنین می‌گوید:

«یک فروشگاهی بود در دانشگاه، که قبلا ٌ لوازم متفرقه می‌فروخت، لوازم مهندسی و...؛ که مدتی تعطیل بود. ما با همکاری بچه‌های مذهبی دانشگاه، از ریاست دانشگاه اجازه گرفتیم که وسایل مهندسی بیاوریم و در فروشگاه بفروشیم.

وقتی فروشگاه را گرفتیم و راه اندازی کردیم، در کنار لوازم مهندسی، کتاب‌های غیر درسی هم آوردیم. کتاب‌های مذهبی و کتاب‌های اجتماعی بیشتر آن موقع کتاب‌های شرکت انتشار مطرح بود. تالیفات مهندس بازرگان، دکتر شریعتی، آیت الله منتظری و آقای طالقانی.

کم کم این فروشگاه تبدیل شد به پایگاهی برای دانشجویان مذهبی؛ یک فروشگاه کوچک که چهار متر هم بیشتر نبود! تمام بچه‌های دانشکده که در این تشکیلات غیر رسمی فروشگاه بودند، اول ماه هر چقدر پول داشتند و برایشان می‌رسید، در صندوق فروشگاه می‌گذاشتند و هر موقع که نیاز داشتند، می‌آمدند و بر می‌داشتند. هر کس هر موقع بیکار بود می‌آمد و می‌ایستاد کار می‌کرد......»

اسعد در سال دوم تحصیل در دانشکده، فعال‌تر از سال گذشته، در انتخابات دانشجویی شرکت کرد. او در شمار ۲۵ دانشجوی مذهبی بود که وارد جمع ۴۰ نفره انجمن دانشجویی شد. تمام برنامه‌های انجمن‌های دانشجویی به وسیله این جمع به تصویب می‌رسید. انجمن دانشجویی در دوران عضویت وی در انجمن، برنامه سخنرانی بسیاری از صاحب نظران و اندیشمندان مذهبی مانند آیت الله رفسنجانی، استاد مطهری و دکتر باهنر برگزار کرد.

اسعد علاوه بر گذراندن واحد‌های درسی و کار‌های فوق برنامه انجمن دانشجویان و اداره فروشگاه دانشجویی و شرکت در کلیه جلسات حسینیه ارشاد، از مطالعه کتاب‌های غیر درسی نیز غافل نبود. او در راه اندازی کتاب خانه دانشجویی که با مساعدت رییس وقت دانشگاه دکتر میر شمسی و بودجه دانشگاه پا گرفت، نیز همکاری کامل داشت. در ماه رمضان هم در دعوت و برپایی مراسم سخنرانی دکتر شریعتی و استاد مطهری و سایر متفکران، مشارکت فعال داشت.

برای ساواک که این گونه فعالیت‌ها قابل تحمل نبود، ابتدا فروشگاه دانشجویی را که به سمبل اعتماد ووفاق تبدیل شده بود؛ بازرسی و سپس به آتش کشیدند. دانشجویان، اعتصاب و تظاهرات به راه انداختند و ساواک هم شروع به دستگیری دانشجویان کرد. او در کلیه این تظاهرات شرکت فعالی داشت. در پی اعتصابات دانشجویی، ترم دوم تحصیلی دانشگاه علم و صنعت منحل شد. در بیست ویکم اسفند ماه سال ۱۳۵۱ مجید شریعت زاده جلوی دانشکده دستگیر شد. پس از آن که به اسعد خبر رسید، برادرش دستگیر شده و ماموران ساواک در پی یافتن او، خانه‌شان در مشهد را مورد بازرسی قرار داده‌اند؛ به ناچار چند شب را در خانه دوستانش پنهان شد و، چون نزدیک عید نوروز بود، به مشهد عزیمت کرد. او طی این دوران، اصول مخفی کاری را چنان رعایت می‌کرد که نتوانسته بودند دستگیرش کنند. در شانزدهم فروردین ماه ۱۳۵۲، پس از پایان تعطیلات نوروزی به اتفاق چند تن از دوستانش با قطار عازم تهران شد.

هنگامی که در ایستگاه سمنان از قطار پیاده می‌شد، با دوتن از دوستان دانشجویش دیدار کرد. با یکی از آن دانشجویان به نام عباس محسن زاده کاشانی که در آلمان تحصیل می‌کرد و در انجمن دانشجویی شهر آخن فعالیت داشت، قرار ملاقاتی در تهران تنظیم کرد. در قراری که روز نوزدهم فروردین با وی داشت، محسن‌زاده یکی از شماره‌های نشریه پیام مجاهد را در اختیار اسعد گذاشت. اسعد پس از مطالعه نشریه، آن را در اختیار چند تن از دوستانش، از جمله محمود فیض که از دوستان قدیمی‌اش بود، گذاشت.

غلامرضا رییس زاده یکی از دوستان همسفر وی در این باره می‌گوید:

"دو سه شب بعد اسعد به منزل ما آمد و نشریه‌ای که در خارج منتشر می‌شد، برای مطالعه به من و علی داد. ما طبق معمول خوانده و با دست تکثیر کردیم. جمعاٌ ۳ نفر از آن نشریه مطلع شدیم (به واسطه اسعد). بعد‌ها در یکی از شب‌های که اسعد در منزل نبود، مجدداٌٌ به خانه اش ریخته و او فهمید که باید دستگیر شود. به من گفت که به بابلسر به منزل یکی از دوستانش می‌رود که آن جا دانشجو بود. من هم طبق معمول آدرسش را در ذهنم یادداشت کردم"

رییس زاده در باره چگونگی لو رفتن اسعد شریعت زاده و اقدامات وی برای جلوگیری از دستگیری‌اش می‌گوید:
«یکی از دوستان که با ما سال قبل دستگیر شده بود و چهار ماه زندانی اش را سپری کرده بود، آزاد شد. بلا فاصله به دیدارش شتافتم. با نگاهش به من اشاره کرد که مطلب قابل ذکری دارد.

مطلب این بود که آن آقایی که همسفر ما و اسعد بود و خیال می‌کردیم به خارج برگشته، تحت تعقیب بوده؛ آن شب هم در قطار ماموری مسئول تعقیب اوبوده و خلاصه دستگیر شده و زیر شکنجه و یا بازجویی‌ها می‌گوید که از جمع کسانی که آن شب در قطار بودند، اسعد را می‌شناسم و نشریه‌ای که علیه رژیم در خارج منتشر شده بود، به او داده ام. قسمت عمده‌ای از تعقیب برای دستگیری اسعد این مسئله است.... دوست از زندان برگشته ما که تصادفاً با نامبرده در زندان آشنا بوده از این ماجرا مطلع بود و به من گفت هر چه سریعتر به اسعد اطلاع بدهم. من بلا درنگ به بابلسر رفتم. متاسفانه او (اسعد) به مشهد رفته بود. نیمه‌های شب بعد، خودم را به مشهد رسانیدم و در اوایل صبح به منزلش رفتم داستان را گفتم. ساعتی بعد اسعد دستگیر شد...»

سر انجام اسعد شریعت زاده در روز سیزدهم تیر ماه ۱۳۵۲، توسط ماموران ساواک مشهد در منزل دستگیر شد. دوشب در زندان مشهد بود، او را به کمیته مشترک ضد خرابکاری تهران؛ که آن زمان در ساختمان زندان زنان واقع بود، فرستادند. صبح روزی که وی در کمیته زندانی شد، او را به اتاق بازجویی بردند. بازجوی اول شریعت زاده، فرخی وبازجوی بعدی او، شاهین بود. اسعد درباره روز نخست بازجویی خود می‌گوید:

«روز شنبه شانزده تیر ۱۳۵۲، ساعت ۵/۷-۸ صبح مرا بردند، اتاق بازجویی. بازجوی اول من آقای فرخی نامی بود، از باز جو‌های برجسته ساواک. یک کاغذ جلو من گذاشت که این را پر کن و فعالیت هایت را بنویس. من یک چیز‌هایی نوشتم و گفت: پاشو. من را روی تخت خواباند و از ساعت ۵/۸ صبح تا ۵/۱ بعد از ظهر، شکنجه‌ای در خور وشایسته انجام شد (!) و بعد من را انداختند توی سلول. سه نفر در سلول بودند، آقای بیژن کوه کش نامی بود، لر بود و دو نفر دیگر.»

هفته اول به اسعد بسیار سخت گذشت. تا چند روز‌ی بیژن کوه کش که دارای جثه‌ای قوی بود، او را کول می‌کرد و به دستشویی می‌برد. روز‌های بعد، به صورت سینه خیز و با باسن، خود را به دستشویی می‌رساند. اسعد در باره این روز‌های پر رنج خود می‌گوید: "در اثر شکنجه ادرارم خونی بود و من اصلاٌ تا یک هفته هیچ چیز نمی‌توانستم بخورم؛ حتی یک قطره آب. تنها کاری که می‌کردم این بود که آب می‌گرفتم و بدنم را خیس می‌کردم. بعد از یک هفته بچه‌ها گفتند یک چیزی باید بخوری. ناهار پلو سبزی بود. من ۵-۶ دانه پلو گذاشتم دهانم و خواستم قورت بدهم که حالم به هم خورد. بعد بچه‌ها یک پیاله ماست گرفتند و دوغ درست کردند، و به من دادند. کم کم ۳-۴ روز طول کشید تا اشتهایم برگشت سر جایش، خیلی برایم سخت بود.

بعد هم دوران بازجویی شروع شد.... من را به یک تخت بستند. ۵-۶ نفر آمدند و این ۵ ساعت، مدام شکنجه می‌شدم. هر موقع که کف پاهایم خیلی ورم می‌کرد و می‌دیدند من درد حس نمی‌کنم.... هر وقت این جوری می‌شد و قوس پای من معکوس می‌شد، مرا باز می‌کردند و دور تا دور اتاق می‌چرخاندند و می‌گفتند: بدو. اگر یک ذره تعلل می‌کردم، با شلاق دوباره می‌زدند به بدنم و مجبور می‌کردند بدوم. مجدداٌ اعصاب پا می‌آمد سر جایش و درد را حس می‌کرد؛ دوباره می‌بستند و دوباره شلاق، که آن شلاق دوباره خودتان می‌دانید چقدر دردناک‌تر از شلاق اولی است... خیلی بدتر است.

بعد که تمام شد ۳، ۴ سرباز زیر بغل مرا گرفتند. چون درشت هیکل بودم کشان کشان بردند و انداختند توی سلول. داخل سلول، بچه‌ها خیلی مراقبت کردند. زندان یک بهیار داشت که می‌آمد و پانسمان می‌کرد.

در آن یک هفته اول می‌آمد؛ به او می‌گفتم بیا پای من چرک کرده، عفونت کرده، پانسمان بکن، زخمم را ببند و... چون به او دستور داده بودند کاری نکند، هیچ کار برای من انجام نمی‌داد. بعد از یک هفته آمد و شروع کرد پانسمان کردن... بوی گند عفونت پا، بچه‌های هم سلول را واقعاٌ آزار واذیت می‌کرد....

تا یک هفته اول که هیچی نمی‌توانستم بخورم و ادرارم روز اول که همش خون بود و روز‌های بعد هم قاطی ادرار خون زیادی می‌آمد. به تدریج البته کم کم عوض شد. فقط رنگ ادرار تیره بود. تا روز‌های آخر کم کم برگشت به حالت اول – بعد از چند ماهی.»

بعد از تخلیه زندان قدیم و تکمیل شدن ساختمان جدید کمیته، اسعد شریعت زاده به سلول شماره ۱۳ بند ۲ کمیته منتقل شد. مدتی با آیت الله محمد علی گرامی و اعلمی هم سلولی بود. دوران بازداشت وی مصادف با ماه رمضان بود. شاهین باز جوی دیگر وی، او را همیشه نزدیک اذان احضار می‌کرد و تا یکی دو ساعت بعد از افطار، او را شکنجه و بازجویی می‌کرد. سپس به سلول باز گردانده می‌شد مدتی بعد به سلول شماره ۶ که در آن زندانیان بیشتری زندانی بودند، منتقل شد و از طریق یکی از زندانیان فهمید که محمود فیض را هم دستگیر کرده‌اند. برنامه شکنجه هر روز ادامه پیدا کرد. بعد از تغییر سلول و آوردن وی به سلولی که محمود فیض در آن زندانی بود، شکنجه‌ها قطع شد. آنجا آگاه شد که موضوع دادن نشریه پیام مجاهد به وی، لو رفته است و ریشه دستگیری اش همین نشریه بوده است. محسن زاده اعتراف کرده بود که او نشریه را به اسعد داده است. اسعد تلاش نمود کار را در همان جا متوقف کند؛ تا پای کس دیگری به زندان کشیده نشود.

اسعد شریعت زاده نزدیک ۶ ماه و نیم در کمیته، بدون هر نوع ملاقات و رفاهی، در بازداشت و زیر شکنجه و بازجویی قرار گرفته بود. سپس به خانواده اش در مشهد، اطلاع داده شد تا برای ملاقات وی به تهران بیایند.

یک هفته بعد از دیدار با خانواده، به زندان قصر منتقل شد. یکی دو ماه را در زندان قصر سپری کرد و سپس برای تکمیل پرونده، او را دوباره به کمیته خواستند. با مینی‌بوس همراه بیژن جزنی، مشعوف کلانتری و پرویز حکمت جو، به کمیته برگردانده شد و در سلول ۱۱ بند ۲ زندانی گردید. در این ایام، پرویز حکمت جو و سید هادی خامنه‌ای با وی هم سلولی بودند.

چند روزی حکمت جو آنجا بود؛ تا زیر شکنجه ساواک کشته شد. او خبر کشته شدن حکمت جو را زمانی شنید که دوباره به زندان قصر، انتقال یافته بود.. در حالی که پرونده شریعت زاده تکمیل شده بود و دیگر بازجویی در کار نبود، او را به دادگاه نظامی اعزام کردند. در دادگاه نظامی به ۱۵ ماه زندان محکوم شد و دوران محکومیت را در زندان قصر سپری کرد. شریعت‌زاده پس از پایان دوران محکومیت و آزادی از زندان، دوباره سر کلاس و درس دانشکده حاضر شد و پس از تغییر رشته، در رشته مهندسی مکانیک فارغ التحصیل شد. او در آذر ماه ۱۳۵۶، به خدمت سربازی فرا خوانده شد و، چون حاضر نشد از گذشته سیاسی خود ابراز ندامت کند، بعد از دوره آموزشی، به عنوان سرباز صفر، به پادگان چهل دخترشاهرود تبعید شد و با اوج‌گیری انقلاب و دستور امام خمینی (ره) به نظامیان؛ برای فرار از محل خدمت؛ اسعد نیز ترک خدمت کرد و به صفوف انقلابیون پیوست و مبارزات خود را تا پیروزی انقلاب اسلامی ادامه داد.

در اسفند ماه ۱۳۵۷، به پادگان محل خدمت بازگشت و با ارتباطی که با تیمسار رحیمی داشت، در کنترل پادگان او را یاری کرد. در جنگ اول گنبد همراه نیرو‌های امدادی از پادگان شاهرود، با هلی کوپتر به گنبد رفت؛ اما هلی کوپتر مورد اصابت گلوله قرار گرفت که وی جان سالم به در برد؛ در حالی که هلی کوپتر از نظر فنی صد در صد از کار افتاده بود.

پس از پایان دوران سربازی، همکاری خود را با استانداری خراسان آغاز کرد. نخستین فعالیت او در این دوران، بازسازی زندان وکیل‌آباد مشهد بود که در اثر آتش سوزی و شورش زندانیان در آستانه پیروزی انقلاب به مخروبه‌ای تبدیل شده بود. همکاری وی با استانداری دو سالی ادامه یافت، سپس همه فعالیتش را در بخش خصوصی متمرکز کرد. بعد از آن در رشته وسایل نقلیه موتوری، به عنوان کارشناس رسمی دادگستری، فعالیت هایش را ادامه داد.

اسعد شریعت زاده در اسفند سال ۱۳۶۲ با سر کار خانم راضیه رافتی سخنگو ازدواج کرد. ثمره این ازدواج یک دختر (سارا، لیسانس شهر سازی) و یک پسر (سروش، دانشجوی عمران) است.

در سال ۱۳۸۰ به اتفاق همسرش به زیارت خانه خدا مشرف شد. او در طی این سفر معنوی، سفر نامه روز نوشته‌ای را به تحریر درآورد که انعکاس عوالم روحی و اعتقادی ایشان است:

امشب تا دیر وقت در حرم بودیم. به اتفاق هم اتاقی ها، نمازی خواندیم و قرآن و بعد به طبقه دوم رفتیم. از آنجا نمای کعبه و مسجد الحرام خیلی زیبا است. جمعیت طواف کننده مثل پروانه دور شمع می‌چرخند؛ نه اشتباه کردم. وقتی این صحنه طواف را دیدم؛ از عظمت آن به گریه افتادم و دیدم عجب تعبیر قشنگی دارد دکتر شریعتی که صحنه طواف را تجسمی از خلقت می‌بیند. درست همان حالتی که برای منظومه‌ها نشان می‌دهند که یک سحاب بزرگی دور آن‌ها وجود دارد و در گردش است. به همان شیوه، این سیل جمعیت و این منظومه، دور این بنا می‌گردند.

احساس عجیبی دارد که آدم نماز بخواند و در موقع نماز سرش بالا باشد و کعبه را ببیند. قبله‌ای که همیشه در ذهن ما بوده که چگونه است، هم اینک جلوی چشم ما قد بر افراشته و با سادگی و عظمت خودش، ما را به نظاره دعوت می‌کند و به عبادت. بعد از نماز یک طواف مستحبی رفتیم و خودم را در آن سحاب غرق کردم تا زیبایی درون سحاب را هم احساس کنم و همیشه از خارج صحنه نظاره گر نباشم و بعد هم دورکعت نماز طواف، که دیگر دوستان هم جدا شدند و به هتل برگشتم.

در سال ۱۳۸۴، با پیدایش نخستین علایم بیماری و بعد از یک ماه بررسی‌های مختلف، تشخیص داده شد که اسعد شریعت زاده به بیماری غیرقابل علاج سرطان لوزالمعده مبتلا شده است. سه ماه از تشخیص بیماری سپری نشده بود که اسعد با تنی رنجور و خردشده ودلی شکسته از ناهمسازی غافلان، شرافتمندانه به سوی معبودش شتافت.

اسعد شریعت زاده، با سفر حج، به شوق دیدار دوست و وصل به معشوق، وصیتنامه‌ای نوشت که آخرین وصیت نامه وی محسوب می‌شود. او با قلم خود تلاش نمود حال خفته اش را بیدار کند و آخرین حرفهایش را به بازماندگانش بزند. در بخشی از وصیت نامه وی چنین می‌خوانیم:

"در زندگی سعی کرده‌ام که به غیر از "او" از هیچ کس تقاضایی نداشته باشم و اگر هم متقاضی از کسی بوده‌ام، احساس می‌کرده‌ام که"او" این را برایم پل قرار داده است؛ تا بدین وسیله از مسیر عبور کنم. در سخت‌ترین شرایط و در زندان‌های ظاهری، در موقع نماز و مواقع دیگر، تنها چیزی که برایم الگو و هدف می‌شده است، این آیه مبارکه بوده است: "ایاک نعبد و ایاک نستعین"

و گویا همه زندگی من در همین یک آیه خلاصه شده، به طوری که وقتی روحانی کاروان می‌خواست "قرائت" من را کنترل کند، به او گفتم: "من از اسلام همین یک آیه را فهمیده‌ام و آن را نماد تمام این فضائلی می‌دانم که شما‌ها نوشته‌اید و می‌گویید و خواهید گفت. "از خدا می‌خواهم که اگر برایم عمری و مجالی باقی گذاشت، باز هم بتوانم بر همین اعتقاد باشم و همه هدفم این باشد که فقط او را شاکر باشیم و فقط از حق کمک بخواهیم"

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده