انتشار به مناسبت سالگرد ایام دستگیری و اسارت؛
نوید شاهد - ازاده سیاسی «محمدحسین فرهمندی» از مبارزات سیاسی و جوّ حاکم بر افکار عمومی چنین روایت می کند:«تأثیر سخنرانی‌ها و کتاب‌های دکتر شریعتی و دیگر اندیشمندان و متفکران اسلامی روی اقشار مختلف جامعه، سبب توجه به تدوین ایدئولوژی، برای کادر سازی نیروها، برای مبارزه می‌گردید جوّ کلی مذهبی‌ها این بود که ما باید به تدوین ایدئولوژی بپردازیم و اسلام را تبلیغ کنیم که مردم به آن گرایش پیدا کنند؛ تا در صورت سقوط رژیم، کادر‌هایی از نظر اندیشه داشته باشیم که به بیراهه نرویم. سعی می‌کردیم انقلاب را در اندیشه بیاوریم. به گفته دکتر شریعتی تا انقلاب در اندیشه‌ها به وجود نیاید، انقلاب در جامعه هم به وجود نمی‌آید. مثلاً تعابیری، چون خودسازی، مقدمه جامعه سازی است...»

سعی می‌کردیم انقلاب را در اندیشه بیاوریم

به گزارش نوید شاهد خراسان رضوی، محمدحسین فرهمندی در بهمن ماه سال ۱۳۳۴ خورشیدی، در شهرستان مشهد متولد شد. پدر و پدربزرگ وی از روستای عنبران مشهد بودند. پدرش بعد از ازدواج، به مشهد مهاجرت کرد و در شهر ساکن شد. محمدحسین دوران ابتدایی را در دبستان نصیرزاده در خیابان عشرت آباد (شهید هاشمی نژاد فعلی) درس خواند. معلم سال ششم وی استاد ذبیح الله صاحبکار شاعر بزرگ خراسانی بود. توجه زیاد این شاعر نامدار به حافظ و مولانا و شخصیت‌های ادیب ایران اسلامی، بذر مطالعه و علاقمندی به ادبیات ایران را در وجود او کاشت. در سال ۱۳۴۵ تحصیلات خود را در دبیرستان آغاز کرد و سیکل دوم دبیرستان را در رشته طبیعی درس خواند.

علاقه بسیار وی به مطالعه سبب شد که بیشتر اوقات خود را صرف مطالعه کتاب‌های مختلف کند. او حتی پول‌هایی را که پدر به عنوان توجیبی در اختیارش می‌گذاشت، کتاب می‌خرید.

در آغاز به مطالعه کتاب‌هایی در زمینه ادبیات کودکان روی آورد. کتاب‌های صمدبهرنگی و داریوش عبادالهی از جمله آثار مورد علاقه وی در این دوران بود. به تدریج با کتاب‌های جلال آل احمد مانند غرب زدگی، دید و بازدید و مدیر مدرسه و برخی کتب مذهبی و سیاسی دیگر آشنا شد.

از آن جا که در آن دوران کتاب‌های دکتر علی شریعتی در سطح دانشگاه و حوزه مطرح بود، به مطالعه کتاب‌های دکتر شریعتی روی آورد و بتدریج وارد فعالیت سیاسی شد:

«از زمانی که اسلام را پذیرفتم، اسلام من یک اسلام سیاسی بود. وقتی از ۱۵-۱۶ سالگی وارد مطالعه شدم، با دیدن فساد و انحراف در جامعه، وارد فعالیت سیاسی شدم. مطالعه هم رنگ و بوی سیاسی داشت. تفاوت مذهب و وضعیت جامعه و نوع مطالعه و ارتباط با اشخاص خاصی، موجب شد دیدگاهم تغییرکند و با تأکید بر اسلام باشد.

رادیو عراق گوش می‌کردم که [حجت الاسلام]دعایی اداره می‌کرد. شب نامه‌هایی درباره مبارزان پخش می‌شد. از سال ۵۰ و ۵۱ به بعد، دو گروه عمده: یکی فدائیان خلق که بعد از قیام سیاهکل اعلام موجودیت کرد و سران رژیم را ترور می‌کرد و گروه دیگر مجاهدین بودند که در آن زمان بر مذهب تکیه داشتند.... این دو جناح و برخی گروه‌های انقلابی دیگر به شدت فعالیت داشتند و مردم هم با غرورو افتخاربه آن‌ها نگاه می‌کردند و خیلی هم نفوذ و پایگاه داشتند. البته من با تکیه بر استقلال خود، از همه اندیشه‌ها استفاده می‌کردم؛ ولی وابسته به گروه و حزب خاصی نبودم.»

پس از آن فرهمندی ارتباط نزدیکی با شخصیت‌های مبارز و مخالف رژیم پهلوی در مشهد پیدا کرد و در جلسات مختلفی که در مساجد و یا منازل افراد تشکیل می‌شد، شرکت کرد:

«ده‌ها جا جلسه داشتیم و جلسات ۱۰-۲۰ نفره به عنوان سخنران برنامه داشتیم. یکی از آن‌ها مسجد الله بود در میدان سعدی مشهدکه یک شب علاء الدین حجازی سخنرانی می‌کرد و یک شب محمدجواد شفیعیان که دبیر و از شاگردان دکتر علی شریعتی بودو یک شب هم من سخنرانی داشتم.»

او بسیاری از کتاب‌های ممنوعه که سال‌های ۵۱-۵۳ از آیت الله طالقانی (ره) و دکتر شریعتی منتشر می‌شد و یا برخی کتاب‌هایی که با نام مستعار چاپ می‌شد، از کتاب فروشی هجرت واقع در خیابان خسروی مشهد تهیه می‌کرد و برای معرفی به اعضای جلسه و مطالعه آن، به جلسه می‌برد.

پخش و توزیع کتاب‌ها و نوار‌های دکتر علی شریعتی در سطوح مختلف جامعه در این دوران، جامعه را به تلاش و پویایی بالایی رسانده بود.

با وجود حمایت فرهمندی و سایر هم نسلان و یا همفکران وی در مدارس و دانشگاه‌ها از اندیشه‌های روشنگرانه دکتر شریعتی، عده‌ای مخالف و عده‌ای منتقد اندیشه‌های دکتر شریعتی بودند.

ساواک از جمله مخالفین جریان دکتر شریعتی بود. زیرا شریعتی اسلام انقلابی – اجتماعی را به جای اسلام سنتی تبلیغ می‌کرد. کمونیست‌ها هم مخالف وی بودند؛ زیرا جریان فکری دکتر شریعتی باعث انزوا و بایکوت شدن آنان در دانشگاه می‌شد. عده‌ای از مذهبی‌های قشری نیز با دکتر شریعتی مخالف بودند، ولی شخصیت‌های شاخصی مانند مهندس بازرگان، آیت الله طالقانی و بهشتی و شخصیت‌های مبارز و مطرح آن زمان، از اندیشه‌های روشنفکرانه دکتر شریعتی حمایت می‌کردند.

تأثیر سخنرانی‌ها و کتاب‌های دکتر شریعتی و دیگر اندیشمندان و متفکران اسلامی روی اقشار مختلف جامعه، سبب توجه به تدوین ایدئولوژی، برای کادر سازی نیروها، برای مبارزه می‌گردید:

«جوّ کلی مذهبی‌ها این بود که ما باید به تدوین ایدئولوژی بپردازیم و اسلام را تبلیغ کنیم که مردم به آن گرایش پیدا کنند؛ تا در صورت سقوط رژیم، کادر‌هایی از نظر اندیشه داشته باشیم که به بیراهه نرویم. سعی می‌کردیم انقلاب را در اندیشه بیاوریم. به گفته دکتر شریعتی تا انقلاب در اندیشه‌ها به وجود نیاید، انقلاب در جامعه هم به وجود نمی‌آید. مثلاً تعابیری، چون خودسازی، مقدمه جامعه سازی است...»

فرهمندی معتقد به استفاده از همه اندیشه‌ها بود و خود را وابسته به حزب و گروه خاصی نمی‌دانست.

او در جلسات و محافل مذهبی و انقلابی آن زمان مانند مسجد کرامت و مسجد امام حسن مجتبی (علیه‌السلام) که مرکز فعالیت‌های روشنگرانه‌ی آیت الله خامنه‌ای بود و منزل استاد محمد تقی شریعتی شرکت می‌کرد و در جلساتی که توسط شهید سید عبدالکریم هاشمی نژاد، شهید کامیاب، شهید موسوی قوچانی و مرحوم حجت‌الاسلام مهامی تشکیل می‌شد، حضور فعالی داشت.

مهدی فرودی و محسن کاشانی از جمله دوستان وی بودند. او توانست با مساعدت دوستانش و با اجاره کردن مغازه‌ای، کتابخانه‌ای عمومی راه اندازی کند و مسئولیت آن را خود عهده دار گردد. در دبیرستان محل تحصیل خود یعنی دبیرستان شاهرضا ۲ نیز کتابخانه‌ای تأسیس کرد و در پوشش کتابخانه موفق شد کتاب‌های ممنوعه مانند کتاب غرب زدگی جلال آل احمد و آثار دکتر علی شریعتی را در اختیار دانش آموزان قرار دهد.

علاوه بر آن هفته‌ای چندین بار به خیابان دانشگاه و خیابان اسرار که محل تردد دانشجویان بود، می‌رفت و به بحث و گفتگو با دانشجویان غیر مذهبی و مارکسیست می‌پرداخت و کتاب‌ها و نوار‌های دکتر علی شریعتی را میان آنان می‌برد و تبلیغ و توزیع می‌کرد.

مجموعه این فعالیت‌ها و نیز تکثیر و توزیع رساله امام خمینی (ره) و بخش ملحقات رساله و اعلامیه حج ایشان، مسافرت به روستا‌ها و اطراف مشهد و برگزاری جلسه و ایراد سخنرانی در اماکن مختلف، سبب شناسایی وی توسط مأموران ساواک گردید. سرانجام در فروردین ۱۳۵۳، هنگامی که در سر کلاس و دبیرستان شاهرضا بود، دستگیر شد.

فرهمندی چگونگی دستگیری و انتقال خود به بازداشتگاه را چنین روایت می‌کند:

«چون سخنرانی می‌کردم و کار توزیع کتاب‌های شریعتی در مدرسه را می‌کردیم، احتمال می‌دادم که ممکن است کسانی مرا تعقیب کنند. شخصاً در سال ۵۳ که دستگیر شدم، احتمال می‌دادم که بیایند و مرا بگیرند؛ چون دوستم علی فرحبخش را قبل از من گرفته بودند و نیز یک مجموعه از دانشجویانی که از تبریز مثل سید علی اصغر حسینی، با ۶-۷ نفر دیگر که با هم بودیم؛ احساس کردم که این‌ها را گرفته اند، [پس]سراغ من هم می‌آیند. برای همین خیلی از کتاب‌ها را به جای دیگر منتقل کردم و ساواک همه اش را نتوانست گیر بیاورد. آمادگی آن را داشتم که اگر مرا بگیرند، چی بگویم...

موقعی که در سال ۱۳۵۳، پنجم طبیعی را در دبیرستان شاهرضا درس می‌خواندم، هر لحظه احتمال می‌دادم دنبالم بیایند. ولی در همان لحظه کتاب غرب زدگی جلال زیر لباسم بود که می‌خواستم به بچه‌های دیگر بدهم. دیدم تقه زدند به کلاس و گفتند: دانش آموز فرهمندی بیایید دفتر. من فهمیدم چیه، سریعاً با خدمتگزار مدرسه آمدم و رفتم سر کلاس دیگری و دانش آموزی را صدا زدم و گفتم کتاب غرب زدگی پیشت باشه و کتاب را به او دادم و با خدمتگزار رفتم داخل دفتر و گفتم: چه کارمان دارند. وارد که شدم، سلام کردم. دیدم دو مأمور ساواک آنجا نشسته اند و همین جور به ما نگاه می‌کنند. یکی از آن‌ها گفت: سیاسی هم که هستی! حالا مبارزه هم می‌کنی!

گفتم: منظورتان چیه؟ گفتند: فعالیت! گفتم: اگر منظورتان از فعالیت، فعالیت مذهبی است، بله، من یک آدم مذهبی‌ام، ولی فعالیت سیاسی ندارم. گفت: حالامعلوم میشه. با رئیس مدرسه صحبت کردند و من را با خودشان بردند.

دو تا دفترچه همراهم بود. یکی دفترچه‌ای که اشعار انقلابی را نوشته بودم. آن موقع خسرو گلسرخی را اعدام کرده بودند که شعر‌های خیلی جالبی داشت و برای روشنفکران و کسانی که مبارزه می‌کردند، الهام بخش بود، یکی از شعرهایش این بود که: «باید یکی شویم یاران، اینان هراس شان ز یگانگی ماست...»

یعنی نیرو‌های انقلابی همه یکی شوند. یک دفتر دیگرداشتم، چون کار فکری می‌کردم، آنجا مکاتب را توضیح می‌دادیم. اگزیستانسیالیسم، مارکسیسم، ماتریالیسم، دیالکتیک و... اگر جلساتی برای سخنرانی داشتم، استفاده می‌کردم. از دفتر دبیرستان که می‌آمدیم پایین پله ها، معاون مدرسه هم دنبالم آمد و نگاه می‌کرد و با خودش می‌گفت که دیگر ما بدبخت شده ایم و با این که می‌آمدم، دست کردم یکی از این دفترچه‌ها را انداختم روی زمین که نگیرند، بعد مرا بگردند.

آن جا مرا نگشتند. همین که قدری آمدیم جلو، دیدم یک بچه‌ای داد می‌زند آقا، آقا این دفترچه افتاد. آقای معاون زود گفت: بیا اینجا، بیا اینجا. زود گرفت: دید که من انداختم.

دفترچه بعدی را کنار اداره آموزش و پروش فعلی که یک جوی خیابان بود و جلوش ماشین پارک کرده بودند، هنگام سوار شدن به ماشین، انداختم داخل جوی آب که ندیدند.

دوتا دفتر رفت؛ اما متأسفانه شعر خسرو گلسرخی را که در یک صفحه نوشته بودم، ته جیبم مانده بود؛ که به خاطر آن خیلی اذیتم کردند.

از مدرسه که مرا آوردند. هی می‌گفتند: خوب بلبل هستی. خیلی بلبل زبانی. تحقیر می‌کردند. مرا بردند. یک راست بردند دنبال دوستم علی میرصدرایی. ایشان هم لورفته بود. مرا بردند دبیرستان ملکی.»

آن جا درس می‌خواند. ایشان نبود. آمدیم چهار راه خواجه ربیع. خانه‌مان رفتیم. داخل اتاقم، کتابخانه‌ام را گشتند که جزواتی بود مانند تاریخ و شناخت ادیان دکتر شریعتی و علل گرایش به مادیگری شهید مطهری؛ این‌ها را برداشتند و صورت جلسه کردند و گفتند بنویس این کتاب‌های ضاله را مأمورین از من گرفته اند. گفتم: کتاب¬های ضاله؟ این‌ها بهترین کتاب‌های من است. گفتند: این‌ها بهترین است؟ گفتم: نه نمی‌نویسم. این‌ها بهترین کتابهایم است.

مادرم آمد جلو که چرا پسرم را می¬گیرید. پسرم که این قدر نماز می‌خواند، این قدر جلسات مذهبی می‌رود. گفت: برای همین می‌خواهیم بگیریمش. برای این که، این جلساتی که می‌رود، نباید برود.

آن موقع برادرم سرباز بود و آمده بود مرخصی. ایشان تازه وارد شد و گفت: چیه؟

گفتند: ساواکی‌ها آمدند برادرت را ببرند. گفت: من نمی‌گذارم ببرند. بعد می‌خواست با آن‌ها درگیر شود. آن‌ها هم اسلحه داشتند. گفتند: تو کی هستی؟ گفت‌: برادرشم. گفتند: کجا هستی؟ گفت: من سربازم. کجا سربازی؟ کدام پادگانی؟ و... به برادرم گفتم: من که کاری نکرده‌ام و کم کم آرامش کردم و رفتم.

من را از آنجا به فلکه ملک آباد بردند. آن جا کمی سوال و جواب کردند و چشم هایم را بستند و از آن جا انتقال دادندبه بازداشتگاهی و بردند جایی که درب خیلی بزرگی داشت. به آن جا وارد شدیم. فهمیدم که این جا پادگان است. از مراسم صبحگاهی متوجه شدم اینجا پادگان است. آنجا سلول‌های تک نفری بود. آنجا ما را نگهداری می‌کردند.»

فرهمندی به اتهام نگهداری و توزیع نوار‌ها و کتاب‌های دکتر شریعتی، رساله امام (ره) و دفاعیات مهدی رضایی مورد شکنجه و بازجویی قرار گرفت:

«شکنجه به آن معنا که تعریف می‌کردند مانند آویزان کردن و با سیگار سوزاندن بدن و ناخن کشیدن و آزار و اذیت کردن [بود.]، چون صغرسن داشتم و نوعی مظلوم بودم، خیلی چهره خشن انقلابی و چریکی نداشتم که روی من حساس شوند. گزارشاتی بود که می‌خواستند ارتباطاتم را بدست آورند. شکنجه‌ای که شدم علاوه بر تو گوشی و جوّ ارعاب و ترس، دست و پایم را بستند و با کابل خیلی ضخیم می‌زدند برای هر مسأله‌ای ده تا بیست تا می‌زدند که از من اعتراف بگیرند... شکنجه‌ام که دو، سه ساعت طول کشید، زیر دست و بالم را گرفتند و توی سلول انداختند.»

فرهمندی نزدیک ۴۰ روز در سلول انفرادی زندانی بود و با فواصل مختلف زیر شکنجه و بازجویی قرار می‌گرفت. بعد از چندی او را از سلول انفرادی، به سلول عمومی انتقال دادند که دوستان هم پرونده اش هم آنجا بودند. پس از تکمیل پرونده، او را همراه دوستان هم پرونده اش به دادگاه نظامی اعزام کردند:

«روزی که مارا بردند دادگاه نظامی محاکمه کنند، مأمورین با لباس شخصی آن جا با ما بودند که مرتب به ما می‌گفتند که بگوئید ما به اعلیحضرت وفادار هستیم که ببخشندتان.

اما ما بی خیال این چیز‌ها بودیم. نه اسم شاه را بردیم و نه ذلت پذیری کردیم. فقط می‌گفتیم ما اصلاً نمی‌دانیم چرا ما را گرفتند. ما کاری نکردیم. ما کتاب می‌خواندیم. کتاب‌های دکتر شریعتی اگر جرم داشت، چرا آن‌ها را چاپ کردید. در دسترس گذاشتید. سن‌مان هم کم بود. یک سال می‌خواستند به من بدهند. با توجه به صغرسن که آن موقع حدود ۱۸ سال داشتم، ۶ ماه زندان دادند.»

نزدیک ۲ ماه از بازداشت فرهمندی و ۶ تن از دوستان هم پرونده اش سپری نشده بود که آن‌ها را به زندان وکیل‌آباد انتقال دادند:

«ما، چون ۷ نفر بودیم‌و غالبا کم سن و سال، ما را به بند یک (سیاسی) نبردند. چون فکر می‌کردند، آن جا برویم، چریک در می‌آییم. ما را به یک بند مستقل بردند. ما ۷ نفر سیاسی در یک اتاق بودیم، ولی در اتاق‌های دیگر، زندانیانی بودند که جرم‌های دیگر داشتند. بعد ما آن جا سعی کردیم روی دیگران هم تأثیر بگذاریم.

خیلی‌ها با ما رفیق شده بودند. حتی بعد از زندان، کسانی بودند که مثلاً برای دزدی گرفته بودند، برایم نامه می‌دادند؛ اما نامه‌ها را رئیس مدرسه بر می‌داشت و به پدر و مادرم می‌داد که رابطه قطع شود. ما در بند دیگر بودیم، ولی وقت ملاقات، زندانیان سیاسی را می‌دیدیم. مثلاً برادر [سید عبدالکریم]هاشمی نژاد، سید احمد هاشمی نژاد، در زندان مشهد بود. در زندان با هم آشنا شدیم. بعداز زندان هم ارتباطاتی داشتیم. با این که بند دیگری بودیم، ولی اخبار آن‌ها به ما و اخبار ما به آن‌ها می‌رسید.»

بعد از پایان دوران بازجویی و صدور محکومیت در دادگاه نظامی، به خانواده فرهمندی اجازه داده شد که با فرزند خود ملاقات نمایند. فرهمندی درباره نخستین ملاقات خود با خانواده‌اش می‌گوید:

«اولین ملاقات از پشت شیشه‌ها بود. یادم است وقتی آمده بودم ملاقات، دیدم خانمی پشت شیشه ایستاده وخیلی لاغر است وبا چشمانی ورم کرده، ولی قدری شبیه مادرمن است. بعد که آمد، از پشت شیشه می‌خواست شیشه را بشکند. آن قدر که اشتیاق داشت که فرزندش را ببیند.»

خانواده فرهمندی، همواره روز‌های ملاقات به دیدار فرزندشان می‌آمدند و برای او میوه می‌آوردند. فرهمندی هم این میوه‌ها را میان همه هم بندی هایش تقسیم می‌کرد.

محمد حسین فرهمندی درباره فضای حاکم بر زندان و چگونگی پر کردن اوقات خود در ایام محکومیت می‌گوید:
«چون ما ۷ نفر با هم بودیم. همه با هم از گذشته ارتباط‌های خانوادگی داشتیم. قاطی بودیم. مشکلی نداشتیم. مشکل ما فقط برای خانواده‌مان بود که ما ناراحت بودیم که چرا آن‌ها ناراحت اند. یکی هم پرکردن وقت‌های‌مان بود. بعضی از کتاب‌ها به دست ما می‌رسید. بعضی از کتاب‌ها را که افراد عادی مطالعه می‌کردند، ما یک جوری می‌گرفتیم و می‌خواندیم. مثلاً یادم است که در زندان وکیل‌آباد، یک کتابی دستم رسید به نام الفبای فکری امام حسین (علیه‌السلام)، خیلی برای ما آموزنده بود. دیگران این کتاب‌ها را می‌خواندند؛ ولی ما را محدود کرده بودند. نه کتاب به ما می‌دادند و نه روزنامه. احیاناً قرآنی بود. ولی با هم صحبت می‌کردیم و روی مسائل مختلف تبادل نظر می‌کردیم و با هم بودیم.

جوّ زندان طوری بود که مأمورین انتظار داشتند ما به آنها، احترام بگذاریم؛ ولی ما کاری نداشتیم. مثلاً‌وقتی ما را به هوا خوری می‌بردند، علاوه بر ما یک عده دیگر از بچه‌ها یا بزرگان هم بودند. مثلاً‌ما نشسته بودیم وقتی افسر نگهبان می‌آمد، همه جلویش پا می‌شدند. ما تکان نمی‌خوردیم و آن‌ها با لگد ما را می‌زدند. ما سعی می‌کردیم آن‌ها را تحقیر کنیم. چون آن‌ها را به رسمیت نمی‌شناختیم.»

فرهمندی بعد از سپری کردن دوران محکومیت خود، سرانجام در شهریور ماه ۱۳۵۳ از زندان آزاد شد. او درباره مراحل و چگونگی آزادی خود از زندان وکیل‌آباد می‌گوید:

«۵-۶ روز مانده بود که زندانی¬ام تمام شود، گفتند: لباس هایت را بردار، شما آزادی. گفتم: [هنوز]۵-۶ روز مانده. بعد حساب کردم، فکر کردم ۶ ماه اول سال، ۳۱ روزه است. یک روزهایش را کم کردند. از آن طرف مرا سر ۶ ماه آزاد کردند.

ما را آوردند اتاق پاس بخش و رئیس و لباس¬مان را دادندو اززندان بیرون آمدم. از زندان آزاد شدم. خانواده‌ام اطلاع نداشتند. چون ۵-۶ روز زودتر آزاد شده بودم. ولی دقیقاً ۶ ماه را کشیدم. پول اندکی جیبم بود. یکی دیگر را هم با من آزاد کردند. او غیرمذهبی بود. بعد فهمیدم.

از در زندان که بیرون آمدیم؛ دیدیم یک جیپ از آن طرف می‌آید. برای ما بوق زد گفت: ما می‌رویم شهر، اگر می‌خواهید بیائید سوار شوید. ما هم رفتیم با آن آقای [غیر مذهبی]سوار شدیم. دو تایی عقب نشستیم. دو تا هم جلو نشسته بودند. همین که رفتیم، سر صحبت را باز کردند که شما زندان بودید؟ چرا زندان بودید؟ چی شده بود؟ هی سؤال و سؤال.

من اول متوجه نشدم که این‌ها مأمورند. مأمور بودند. می‌خواستند ما را چک کنند، آن افکار را هنوز داریم یا نه. من که خیلی رک بودم، برایم آن قدر مهم نبود. گفتم: نمی‌دانم آقا. ما را اشتباهاً گرفتند. ما کتاب‌های دکتر شریعتی را می‌خواندیم. آمدند مرا گرفتند [گفتند]چرا کتاب‌های دکتر شریعتی را می‌خوانی؟ [گفتم]مگر خودتان چاپ نکردید؟

این طوری وارد شدم. بعد دیدم که این پسر، هی به من نگاه می‌کند. او پسر پخته تری بود. صحبت نمی‌کرد. بعد از او پرسیدند: شما برا‌ی چی آقا؟ گفت: ما هم مطالعه می‌کردیم. دانشجو بودیم. اشتباهاً مرا گرفتند؛ و هیچی نگفت. قدری جلوتر رفتیم. گفتند: حالا که از زندان بیرون آمدید، می‌خواهید چکار کنید؟ آن موقع دو ریالی‌ام افتاد که این‌ها ساواکی اند. گفتم: ما را اشتباهی گرفتند. ما یک سال مردود شدیم. می‌رویم دنبال درس مان. درس بخوانیم و کار کنیم. خانواده‌مان ناراحت است. ما را چی به این کارها. این طور جلویشان گفتم: آن یکی هم همین موضع را گرفت.

ما را آوردند به میدان شهدا. خانه ما را بلد بودند. بعد میدان شهدا گفتم: می‌خواهم پیاده شوم. گفتند: نه ما تا چهارراه خواجه ربیع هم می‌رویم. بعد گفتم: نه می‌خواهم این جا خرید کنم برای خواهر‌های کوچکم. پول مختصری داشتم. چیزی برای خواهر و برادر ۴-۵ ساله‌ام گرفتم. بعد هم آمدم منزل.»

فرهمندی بعد از آزادی، دوباره در مدرسه محل تحصیلش ثبت نام کرد وی سرانجام توانست در سال ۱۳۵۷ دیپلم بگیرد. او تا پیروزی انقلاب هم چنان به فعالیت سیاسی مشغول بود و در جلسات مختلف در مساجد سخنرانی می‌کرد.

وی درباره فعالیت‌های این دوران خود می‌گوید:

«در محله شهید کاشانی، فعالیت‌هایی بود که حدود دو سال فعالیت داشتم و هفته‌ای یک شب آنجا سخنرانی بود. درباره مفاهیم قرآن، آیات قرآن، تفسیر سوره‌های کوچک قرآن. پدر شهید کاشانی و برادرهایش و هم محلی هایش بودند.

آن جلسات هم کم کم تعطیل شد... جلسات داشتیم و می‌چرخاندیم و هر جا تظاهرات بود، بیمارستان دکترمصدق (قائم فعلی)، سخنرانی [آیت الله]خامنه ای، استاد شریعتی، طاهر احمد زاده، همه جا سر می‌زدیم. وقتی همه چیز علنی شد، همه جا حضور داشتیم. خودسازی می¬کردیم که بعد از پیروزی هر جا قرار گرفتیم بتوانیم فعالیت کنیم.»

در طی این فعالیت‌ها بود که یک بار دیگر در مراسم چهلم دکتر شریعتی بازداشت شد؛ اما بعد از یک هفته آزاد گردید. یکی از مقاطع مهم فعالیت‌های فرهمندی، دوران دوستی اش با یکی از هم کلاسی هایش به نام محسن مباشر کاشانی بود.

اودرباره چگونگی مبارزات و سرانجام محسن مباشر کاشانی می‌گوید:

«ایشان بنا به دلایلی که بیشتر به مسائل سیاسی مربوط بود، نتوانست دیپلم بگیرد. گفت: خدمت می‌روم و به خدمت سربازی رفت.

ایشان به همدان منتقل شد و آنجا نگهبان خانه استاندار بود. بعد ایشان با یک کار قهرمانانه، بعد از آن که جلسات زیادی را در داخل استانداری می‌دید که علیه مردم و قیام مردم تدارک دیده می‌شود، تصمیم می‌گیرد که استاندار را ترور کند. این کار را هم می‌کند، اما متأسفانه این ترور نافرجام بود و خود ایشان بعد از این ترور، به کوه‌های الوند فراری می‌شود و پناه می‌برد. بالاخره مأمورین و سربازان زیادی می‌روند آنجا و به هر حال ایشان را به شهادت رساندند.

یکی از کسانی که در آنجا بود، به مشهد آمده بود، تعریف می‌کرد که در کوه‌ها فریاد می‌زد که من با شما، هیچ دشمنی ندارم. همه ما آلت دست رژیم هستیم. نباید شما ملعبه دست رژیم باشید.

جنازه را که با هزار زحمت آوردند، ما رفتیم. هم آثار گلوله‌های زیادی روی بدن ایشان بود... علاوه بر این، بدن ایشان کبود بود. در آن لحظه‌ای که ایشان تیر خورده و افتاده بود به زمین و جان داشت، از عصبانیت زیاد با پوتین، خیلی به بدنش و صورتش لگد می‌زدند. از غیظشان که همچین کاری کرده بود.»

بعد از شهادت محسن مباشر کاشانی، فرهمندی شروع به جمع آوری اطلاعات مربوط به این دوست همکلاسی اش نمود و زندگی نامه این شهید را تنظیم کرد و در محله شهید مباشر کاشانی که در اوایل خیابان عامل بود، پایگاهی را تدارک دید و کتابخانه‌ای را به نام شهید تأسیس کرد.

زندگی نامه محسن مباشر کاشانی بعد از چاپ، در مراسم شهید میان مردم توزیع شد. از شهادت محسن مباشر کاشانی، بیش از دو ماه نگذشته بود که انقلاب به پیروزی رسید.

فرهمندی بعد از انقلاب، به استخدام اداره آموزش و پرورش درآمد و توانست تحصیلات خود را تا مقطع کارشناسی ارشد ادامه دهد:

«در رشته علوم تربیتی پیام نور در مشهد لیسانس گرفتم و بعد از چند سال، با توجه به تأکیداتی که خدا درباره علم و علم اندوزی می‌کرد، تصمیم گرفتم فوق لیسانس را بگیرم. از آنجا که حساسیتم هم مسائل اجتماعی و هم انسانی بود، تصمیم گرفتم رشته‌ام را از علوم تربیتی، به علوم اجتماعی تغییر دهم. [سرانجام]از دانشگاه آزاد رودهن فوق لیسانس گرفتم.»

او ده سال آخر خدمتش را در پست‌های مدیریتی خدمت نمود. نزدیک ۸ سال ریاست هنرستان فنی را عهده دار بود و سپس به عنوان رئیس دبیرستان انجام وظیفه می‌نمود، تا در سال ۱۳۸۸، بازنشسته گردید.

تألیفات و آثار فرهنگی به چاپ رسیده وی علاوه بر کتاب زندگی نامه شهید محسن مباشر کاشانی، کتاب داستانی" جنگل قهرمان " می‌باشد که درباره ادبیات کودکان می‌باشد. او چندین کتاب داستانی کودکان دیگر نیز آماده نشر دارد.

محمد حسین فرهمندی در سال ۱۳۵۹ ازدواج کرد که ثمره این ازدواج، دو دختر است. مشاغل ومسئولیت‌های ایشان بعد از انقلاب عبارت است از: معلم آموزش و پرورش، عضو هیئت مدیره مسکن فرهنگیان، معاون دبیرستان، رئیس هنرستان فنی و رئیس دبیرستان و در دونوبت نیز به عنوان مدیر نمونه مقطع متوسطه درآموزش و پرورش منطقه تبادکان برگزیده شد و هم اکنون در حال گذراندن واحد‌های دکترای تخصصی مشاوره می‌باشد.

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده