دوشنبه, ۳۰ مرداد ۱۳۹۶ ساعت ۱۵:۲۶
بنا شد استادیوم آزادی را مرکز قرار دهند. مجروحان شیمیایی، اول به آن جا منتقل شوند و بعد از دسته‌بندی و درمان اولیه، برای رسیدگی نهایی و تخصصی به بیمارستانها فرستاده شوند. تمام تخت‌های آسایشگاه پادگان ولی عصر (عج) را به استادیوم منتقل کردند، صندلی‌ها را کندند و جایش تخت گذاشتند. اتاق‌های بزرگ تبدیل به آی.سی.یو و اتاق عمل شد و به سرعت تجهیزات پزشکی به آن جا متقل گردید.
نوید شاهد: اوایل سال 58 که درگیری‌های کردستان شروع شد. من در «بیمارستان امام خمینی» کار می‌کردم و نصف روز هم در سپاه به عنوان مربی نظامی، به خواهران آموزش می‌دادم. وقتی اعلام شد برای کردستان امدادگر می‌خواهند، من از طریق بیمارستان، ثبت نام کردم و چند روز بعد همراه تعدادی از خانم‌ها با یک هواپیمای نظامی به کرمانشاه رفتم. در کرمانشاه بنا شد هلی‌کوپتری که کف آن پر از جعبه‌های مهمّات و آذوقه بود، ما را به پاوه ببرد.

از درگیری های پاوه تا استادیوم آزادی

موقعِ سوار شدن، خلبان گفت: «در پاوه درگیری زیاد است و شاید نتوانم روی زمین بنشینم. وقتی گفتم بپرید! بایستی بپرید! چون و چرا ندارد.»

من اواخر سال 57 آموزش نظامی دیده بودم و به شلیک با سلاح‌های نیمه سنگین مثل «آر.پی.جی7» تسط داشتم. مربی ما فردی لبانی بود و آموزش‌های سنگینی می‌داد. به خلبان گفتم و او گفت: «خوب است! شاید به کمک شما احتیاج داشته باشیم.»

شهر پاوه، دور تا دورش کوه است. وقتی از بالای کوه‌ها به سمت پایین می‌آمدیم، مقر سپاه، در سینه‌کش کوه قرار گرفته بود و از ارتفاعات روبه رو کومله و دموکرات به مقرّ مسلط بودند. کمی دورتر از مقر، بیمارستانی بود که مجروحین را آنجا می‌بردند. خلبان چند بار شهر را دور زد، اما چون درگیری بود، نمی‌توانست بنشیند. با مقر سپاه تماس گرفت که ما را حمایت کنند و بعد، از همه خواست با سرعت از هلی کوپتر بپریم پایین.

من و دو تا از برادرها، کنار درب ایستادیم تا کمک کنیم بقیه راحت تر بپرند. خواهرها ترسیده بودند و خلبان پشت سر هم فریاد می زد:«بپرید!... سریع تر... سریع تر...» در همان لحظه، تیری به خواهری که در حال پریدن بود، خورد و او شهید شد که این باعث ترس بیشتر بقیه گردید.

من دست چند تا از پرستاران را که حاضر به پریدن نبودند گرفتم و به بیرون هل دادم و بعد خودم پریدم. در آخرین لحظات، هلی کوپتر را زدند و دیگر در کنترل خلبان نبود. پاسداری های مقر برای کمک آمدند، اما پره های هلی کوپتر به بدنشان خورد و آنها را تکه تکه کرد.

صحنه دردناک و عجیبی بود که هیچ وقت فراموش نخواهم کرد. بالاخره هلی کوپتر به زمین خورد و منفجر شد و خلبان و کمک خلبان شهید شدند. من از روی زمین بلند شدم. مردی را دیدم که عینک بزرگی با قاب مشکی به چشم داشت. موهایش کم بود و با یک حالت بغض، کارها را پیگیری می کرد. داخل مقر که شدیم. فهمیدیم او «دکتر چمران» است. من فقط اسمش را شنیده بودم. بعد از مداوای گروهِ پیاده شده از هلی کوپتر، به بیمارستان پاوه رفتیم و مشغول مداوای مجروحان شدیم. برای محافظت از خودمان به ما سلاح دادند. کومله‌ها و دمکرات‌ها شهر را محاصره کرده بودند و به سمت بیمارستان می‌آمدند. به ما آماده باش دادند. بیمارانی که می‌توانستند حرکت کنند، مرخص کردیم و سعی کردیم بقیه را به مقر سپاه ببریم؛ اما تعداد زیادی به اجبار در بیمارستان ماندند.

درگیری‌ها شدید شده بود و با آر.پی.جی7 مقر را مدام می‌زدند. دکتر چمران دستور داد مقر را هم تخلیه کنیم. از طریق کانال مخفی، همراه تعدادی از مجروحین، به خارج شهر رفتیم. دکتر مجروحان و خواهران را با وسایل نقلیه‌ای که وجود داشت، به کرمانشاه فرستاد. هر چه به من اصرار کرد که همراه آنان بروم، قبول نکردم. گفت: «این جا جای شما نیست. اسیر می‌شوی! شهید می‌شوی! اما من فقط یک کلمه را تکرار می‌کردم:«می مانم!» مجبور شدیم چند روز با کمترین آذوقه، خارج از شهر سر کنیم. اما بالاخره نیروهای اعزامی رسیدند. بین نیروها، برادر «کاظمی» بود که دکتر مسئولیت یک گروه را به ایشان سپرد؛ همین طور «اصغروصالی» که او هم فرماندهی گروه دوم را به عهده گرفت. آنها توانستند کومله ها را به عقب برانند. یک عده کشته شدند و بعضی مجروح و اسیر، و بقیه هم به کوه ها گریختند.

من مدتی در بیمارستان ماندم، اوضاع که آرام تر شد، به تهران برگشتم.

در تهران شبها بیمارستان بودم و روزها به عنوان مربی نظامی در پادگان «مقداد» فعالیت می کردم؛ تا اینکه دوباره اعلام کردند به نیرو احتیاج دارند. این بار به سنندج رفتم و در بیمارستان مشغول به کار شدم. یک روز مرد بلند قدی که چهره بسیجی داشت، به بیمارستان آمد. پرسیدم:«او کیست؟»

گفتند:«صیاد شیرازی، فرمانده پادگان سنندج!»

آمده بود برادر «بروجردی را ببیند. معلوم بود می خواهند کارهایی بکنند. در منطقه به بروجردی، مسیح کردستان لقب داده بودند. من که احساس کردم عملیاتی در پیش است، جلو رفتم و خودم را معرفی کردم. گفتم علاوه بر کار امدادگری، از نیروهای سپاه هستم و آموزش نظامی هم دیده ام.

برادر بروجردی گفت:«اگر برای خواهران کلاس آموزش نظامی بگذارید، خوب است. می توانید تجربیاتش را منتقل کنید.»

و از آن به بعد، علاوه بر بیمارستان، کار من در پادگان هم شروع شد. به خواهران آموزش نظامی می دادم، تا اینکه درگیریها شدید شد و شهر به محاصره درآمد.

آنها بیرحمانه پاسدارها و خانواده هایشان را می کشتند تا زهر چشم بگیرند؛ یا پیغام می دادند فلانی را کشته ایم، بروید جسدش را از رودخانه، یا بالای کوه بیاورید. اوضاع که این طور شد، به بیمارستان بی سیم زدند و گفتند زود جمع و جور کنید که دارند وارد شهر می شوند. با کمک تعدادی از خواهرها، داروها را بسته بندی کردیم و پشت وانت گذاشتیم. راننده نبود و هیچ کدام از خانمها رانندگی بلد نبودند. هر چقدر به پادگان بی سیم می زدم که برای ما کمک بفرستند، صدای مرا می شنیدند، اما مدام کلمه «الو» را تکرار می کردند. من داد کشیدم:«ما احتیاج به کمک داریم، به ما حمله کرده اند. نزدیک بیمارستان هستند...».

یک ربع بعد دیدم، خود صیاد شیرازی، پشت یک ریو ارتشی نشسته و به بیمارستان آمد. سربازها وارد بیمارستان شدند و مجروحان را به پادگان منتقل کردند.

صیاد شیرازی مدام به من اصرار می کرد برگردم تهران و من گفتم:«آمدم بجنگم و از کشته شدن هم نمی ترسم. من همراه دکتر چمران ماه ها در درگیریهای پاوه بوده ایم، بی تجربه نیستم.»

او وقتی دید کوتاه نمی آیم، به من یک کلت و یک بی سیم دستی داد و شبها در اتاقی کوچک که پنجره نداشت می خوابیدم. در اتاقی که مجروحها را خوابانده بودیم، امکانات پزشکی صفر بود. حتی پایه سرم نداشتیم. چوب بلندی را با میخ به تخت می کوبیدیم و چندین سرم را از آن آویزان می کردیم. گاهی این سرمها آنقدر سنگین می شد که روی صورت مجروحها می افتاد.

مشکل آب و غذا هم داشتیم. تمام آذوقه مان چند تا کنسرو، مقداری خرما و نان کپک زده بود. واقعاً خیلی سخت می گذراندیم. همه امیدمان به خدا بود. اگر به پادگان حمله می شد، یک نفر از ما را سالم نمی گذاشتند. بالاخره بعد از یک هفته، نیروی کمکی رسید. با هلی کوپتر برای ما آذوقه و دارو آوردند و پادگان از خطر سقوط، نجات پیدا کرد.

سال 64 به عنوان کادر درمان در بیمارستان نجمیه مشغول به خدمت شدم. زمانی که عملیات بود، بیمارستان را خواهران اداره می کردند. گاهی می شد که ما یک هفته به خانه نمی رفتیم. من مسئول C.S.R بودم و وسایل مصرفی را استریل می کردم. علاوه بر بیمارستان، باید وسایل استریل شده به منطقه هم می فرستادیم. من با ستاد پشتیبانی پایگاه مقداد، برنامه ریزی کردم که تعدادی از خانمهای «دبیرستان تهذیب»، به طور شیفتی در C.SR بیمارستان کار کنند، و آنها پذیرفتند.

در ستاد پشتیبانی جنگ، خانمهایی داوطلبانه کار می کردند که با آنها از طریق مادرم آشنا شدم. آنها حاضر شدند پتوهای بیمارستان را بشویند؛ چون پتوها شیمیایی بودند. مادرم بعد از مدتی، پوستش شروع به تاول زدن کرد و حالش بد شد. ما هفته ای پنجاه تا گونی گاز، باند و چند صد پتوی تمیز به منطقه می فرستادیم و این مقدار در زمان حمله بیشتر می شد. عراقیها حلبچه را که بمباران شیمیایی کردند، بیمارستان نجمیه و بقیة الله (عج) پر از مجروح شد. هر روز از صبح تا غروب زنها، مردها، کودکان را با زخمهای عمیق و تاولهای بزرگ به بیمارستانها می آوردند. تخت و امکانات درمان نداشتیم. کف راهروها، حیاط و اتاقها، همه جا مجروح خوابیده بود. باید کاری می کردیم. مجروح های چشمی، پوستی، داخلی، همه را کنار هم خوابانده بودیم و این سر درمان و رسیدگی را کُند می کرد. وضعیت گیج کننده ای بود. خیلی فکر کردیم. جلسه، پشت جلسه و باز جلسه! بالاخره فکری عجیب به ذهن مسئولان رسید.

بنا شد استادیوم آزادی را مرکز قرار دهند. مجروحان شیمیایی، اول به آن جا منتقل شوند و بعد از دسته بندی و درمان اولیه، برای رسیدگی نهایی و تخصصی به بیمارستانها فرستاده شوند. تمام تختهای آسایشگاه پادگان ولی عصر (عج) را به استادیوم منتقل کردند، صندلیها را کندند و جایش تخت گذاشتند. اتاقهای بزرگ تبدیل به آی.سی.یو و اتاق عمل شد و به سرعت تجهیزات پزشکی به آن جا متقل گردید.

مجروحها را با هواپیما به فرودگاه مهرآباد و بعد با هلی کوپتر به استادیوم آزادی می آوردند و بستری می کردند. یک بخش مخصوص مجروحان چشمی، یک بخش پوستی و کسانی که تاولهای خیلی بزرگ داشتند و یک بخش هم مخصوص کودکان بود.

بعضیها وضع وخیمی داشتند. تاولهایی به بزرگی یک مشت روی پوستشان می زد و درد وحشتناکی داشت. ما ماسک و دستکش نداشتیم. وقتی تاولها را باز می کردم تا دکتر با سرم شستشو بدهد متوجه نبودم و عرق صورتم را با دستهایم که آلوده بودند، پاک می کردم. از صبح تا غروب و بعضی وقتها حتی شب را در استادیوم می ماندیم.

یک روز ناخودآگاه در آیینه خودم را دیدم، وحشت کردم. صورتم سرخ و ملتهب شده بود و رگهایم چشمانم برجسته! بعد از چند روز داخل دهانم زخم شد. شبها از شدت سوزش چشم نمی توانستم بخوابم. وضع پرستارهای دیگر هم که مستقیم با مجروحها در تماس بودند، بهتر از من نبود. به پزشک که مراجعه می کردیم، می گفت به خاطر حساسیت است.

هر روز باند، گازهای استریل و مواد شوینده زخمها و تاولها را با وانت از بیمارستانها به استادیوم می فرستادند، اما ما همچنان کمبود داشتیم. در تمام طول شبانه روز، صدای ناله مجروحان در فضای باز استادیوم می پیچید و لحظه ای قطع نمی شد. بعضیها در اثر شدت جراحتها، شهید می شدند. خیلی پیش می آمد من مشغول رسیدگی به یک بیمار بودم که می دیدم شهیدی را از تخت روی برانکار می گذاشتند، ملافه سپید را رویش می کشیدند و ... پسر جوانی بود که هر روز تاولهایش را برای شست و شو باز می کردم. در طول سه روزی که بستری بود، در نوبتهای مشخص تاولها بزرگ می شدند. من آنها را باز می کردم و می دانستم چه دردی می کشد. اما او اصلاً ناله نمی کرد. دانه های درشت عرق، از روی پیشانی و گونه های برجسته اش به روی بالش می غلطید و من آرزو می کردم کاش ناله کند، و اینقدر خوددار نباشد تا من راحت تر کار کنم و کمتر عذاب بکشم. مجروحینی بودند که در طول شست و شو مدام خدا، خدا و ناله می کردند، اما او که هیچ وقت اسمش را ندانستم، مرا در حسرت یک ناله ضعیفش گذاشت و بعد از 4 روز درد کشیدن...

من هم مثل هر انسان سالمی صلح و آرامش را دوست دارم. اما وقتی بازیهای فوتبال را می بینم که با هیاهو و اشتیاق برگزار می شود و استادیوم مملو از تماشاچیانی است که از آمدن به آن خوشحال و هیجان زده اند... و یا وقتی توی ماشین نشسته ام و از کنار آن می گذرم در حالی که اطرافش آسمان آبی و شفاف است و درختها سرسبز و شاداب، نمی توانم جلوی خودم را بگیرم و ناخوآگاه به بیست سال پیش فکر نکنم، به آن فضای دردآلود، به هیجان و التهاب زنده بودن یا نبودن یک انسان که نفسهایش به لحظه ها بستگی داشت. خیلی باید جلوی خودم را بگیرم تا چیزی نگویم و از آن روزها برای کسی که کنارم نشسته حرف نزنم. برای من سخت است... اما مطمئنم کسانی که هنوز با درد آن تاولها می سازند، فرو دادن این بغض و سکوت برایشان شیرین و دلچسب است. امروز که استادیوم آرام و ساکت است و بچه ها دوستش دارند، چرا نباید از گذشته اش بدانند؟

می شود خاطرات عجیب آن روزها را مرور کرد تا از این انتقال آرام بگیریم و آنها به خروش آیند.

راوی: مریم یساول

منبع: جعفریان، گلستان: یادهای نزدیک، لحظه های دور، تهران، انتشارات رضوان پرتو، 1384


برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده