اگر سرش پایین بود بدان که من شهید شدم
به گزارش نوید شاهد خراسان رضوی، شهید محمد اصغریخواه - فرزند ابراهيم - در دوم خرداد ماه سال ۱۳۴۰ در روستای فتیده از توابع شهرستان لنگرود متولد شد. از همان کودکی با والدینش در محافل و مجالس مذهبی شرکت می کرد.
تحصیلات ابتدایی و راهنمایی را در روستای فتیده پشت سر نهاد و جهت ادامه تحصیل به لنگرود رفت و به دور از خانواده تحصیل نمود. با توجه به استعداد فوق العاده اش، در سال ۱۳۵۸ با معدل 17/35 موفق به اخذ دیپلم فرهنگ و ادب شد.
به شکار و ماهیگیری علاقه ی زیادی نشان میداد.
او از جمله کسانی بود که در تظاهرات و راهپیمایی های علیه رژیم منحوس پهلوی نقش فعالی داشت. در سال ۱۳۵۹ دستگیری منافقین و گروههای محارب به وی واگذار شد.
او جزو اولین کسانی بود که وارد سپاه شد و توانست در اوج بحرانهای سیاسی، نظامی و اجتماعی خدمات شایان توجهی به اسلام بکند.
در آزمون کنکور سراسری شرکت کرد، ولی به جهت پاسداری و حراست از انقلاب اسلامی وارد سپاه پاسداران شد که پس از آن به خاطر علاقه ی زیاد به تحصیل، در دوره ی آموزش فرماندهی دانشگاه امام حسین (ع) شرکت نمود.
او انسانی با تقوا، متواضع، متعهد، خوش برخورد، باگذشت، ایثارگر، صبور و اکثر فضایل اخلاقی رسول اکرم (ص) در وجودش جلوه گر بود.
به خدا توکل داشت. عاشق قرآن بود و قرآن را با معنی ختم می کرد. به خصوص مطالب و آیه های مربوط به جنگ، جهاد، شهادت و مسائل اخلاقی را که در دفتری مخصوص جمع آوری نموده است.
او قبل از ازدواج حقوقش را به جهاد می داد. در امور خیریه شرکت می کرد و نسبت به بیت المال حساس بود. محمداصغریخواد در بهمن ماه سال ۱۳۵۹ در ۱۹ سالگی با خانم سید نساء هاشمیان پیمان ازدواج بست. حاصل این ازدواج مقدس دو فرزند؛ یک دختر به نام سوده و یک پسر به نام سجاد است.
همسر شهید از نحوه ی خواستگاری ایشان می گوید: «ازدواج ما صددرصد بر پایهی اعتقادات بنا شده بود. من طلبه بودم و از طرف سپاه برای تدریس مسائل عقیدتی و قرآن به روستاهای اطراف شهر میرفتم و ایشان مسئولیت عملیات سپاه را بر عهده داشتند. ایشان در سپاه با من آشنا شدند و خواستگاری ایشان از من، ابتدا توسط مسئول امور پرسنلی سپاه به عمل آمد و به من اجازه دادند تا تلفنی با ایشان صحبت کنم. بعد از صحبت های اولیه از سن ایشان سؤال کردم که ابتدا از جواب دادن اکراه داشتند و بعد از اصرار زیاد گفتند: ۱۹ سال دارم. ایشان حدود ۲ سال از من کوچکتر بودند و من هم به ایشان پاسخ منفی دادم. اما با پادرمیانی اقوام و مسئول امور پرسنلی سپاه، پس از یک ماه دوباره خواستگاری صورت گرفت. و یکی از شرایطشان این بود که گفتند: من قول ۵ سال زندگی مشترک را به شما میدهم. و من هم قبول کردم. اما این موضوع را تا بعد از شهادت ایشان با کسی در میان نگذاشتم. بعد از مراسم عقد و قبل از ناهار نماز جماعت برگزار شد. سپس در مسجد پس از سخنرانی حاج آقا قربانی - نماینده محترم ولایت فقیه استان گیلان بین مردم شیرینی و خرما پخش کردند و همگی شعار می دادند: ای خواهر مجاهد، برادر مبارز، پیوندتان مبارک.
او در دانشگاه شرکت کرد و قبول شد. ولی با شروع جنگ تحمیلی به جبهه های حق علیه باطل شتافت. می گفت: «در کشور جنگ است و جبهه بر دانشگاه مقدم تر است.»
وی با حضور خود در جبهه های نبرد از سال ۱۳۶۷ - ۱۳۶۰ به طور متناوب با متجاوزین خارجی در مبارزه بود. به طوری که در عملیاتهای: شکست حصر آبادان، فتح المبین، بیت المقدس، رمضان، والفجر ۱۰، نصر ۴ و کربلای ۵ شرکت داشت. در اولین عملیات به عنوان تیربارچی و در سایر عملیات ها به عنوان فرماندهی گردان فعالیت داشت.
از وجود ایشان در مانورها نهایت بهره برداری می شد؛ به طوری که در سال ۱۳۶۳ معاونت عملیات لشکر ۱۵ صاحب الزمان(عج) (مانور آزادی قدس) و در سال ۱۳۶۴ معاونت مانور مقاومت خندق - به مناسبت هفته دفاع مقدس برگزار شد - را بعهده داشت. همچنین مسئولیت واحد بسیج مستضعفین را عهده دار بود که با تعقل، تدبر و برنامه ریزی کارهای موثری را انجام دادند.
وی در عملیات نصر ۴ به اتفاق همرزمانش توانست حساس ترین ارتفاع مشرف به شهر «ماووت عراق» را به تصرف خود درآورد که منجر به آزادی ارتفاعات «ژاژیله» شد.
در این عملیات، یکی از پوتین هایش از پایش خارج می شود که برای جلوگیری از هدر رفتن وقت، چفیه اش را به پایش می بندد و کودها و سنگلاخها را بدین طریق طی کرد. اولین پیروزی را مدیون امدادهای غیبی می دانست.
در عملیاتهای کربلای ۵ و نصر ۴گردان کمیل واقعا درخشید و از طرف مسئولین لشکری و کشوری لقب گردان پیشتاز به آنان داده شد.
در عملیات والفجر ۱۰ . که شهید در آن حضوری فعال داشت - بزرگترین ضربه را به عراق وارد کردند.
بعد از عملیات کربلای ۵ حدود ۲۳ نفر از بهترین نیروهایش به شهادت رسیدند که در روز تشییع جنازه ی آنها که آن روز را سخت ترین روز زندگیش میدانست - سخنرانی کردند و از رشادت های آنها برای مردم سخن گفتند.
ایشان در عین حالی که در میان دوستان و مردم بسیار محبوب بودند، نیروهای مخالفشان هم زیاد بودند و چندین بارنامه ی تهدیدآمیز از ناحیهی منافقین داشتند که او را به مرگ تهدید کرده بودند. حتی چندین بار قصد ترور او را داشتند.
سجاد اصغریخواه - فرزند شهید . می گوید: «در یکی از مرخصیها که پدرم آمده بودند، یک پیراهن عراقی در دست داشت که ایشان گفتند: یک عراقی را دستگیر کردم و این پیراهن را به غنیمت گرفتم.»(۱۷)
در عملیات رمضان دچار موج گرفتگی شد که به قلب و اعصاب او اثر گذاشته بود و مانع حضور وی در جبهه گردیده بود. و این موضوع باعث شد که سخت ترین و دردناک ترین لحظات زندگی خود را از لحاظ جسمی و روحی پشت سر بگذارد. از خدا می خواست که در بستر به شهادت نرسد، بلکه در میدان رزم به شهادت برسد.
هنگامی که این بیماری به اوج خود رسید، بنا به تجویز پزشک - که باید در محل آرامی کار می کرد. به مدت یک سال در واحد قرآن امور تربیتی شهرستان لنگرود مأمور به خدمت شد که در آن جا خدمات شایانی انجام داد.
سیده نساء هاشمیان - همسر شهید . می گوید: «قبل از عملیات کربلای ۵ ایشان به من گفتند: «بیایید تا علایم خاص را به شما نشان بدهم چون ممکن است طوری شهید شوم که قابل شناختن نباشم.
در پشت شانه خال بزرگی داشتند که شبیه نقشه ی جغرافیا بود گفتم: شما بهترین نشانه را دارید. چرا که نقشه ی جغرافیای پشت شما را کسی ندارد. با این می شود شما را شناخت. گفتند: نه. اشتباه می کنید. ممکن است بدنم کبود یا سوخته شود و این خال معلوم نشود. اما من دو دندان ندارم. گفتم: اگر اسیر یا مفقودالاثر شدی. گفتند: هیچ وقت اسیر نمیشوم چرا که از خداوند آن را نخواسته ام. پس رمزی بین ما باشد؛ این ساعت که در دست من هست به بیسیمچی میدهم و وصیت میکنم روی انگشتش آویزان کند و به نزد شما بیاید وقتی او را برای شما آورد، اگر سرش پایین بود بدان که من شهید شدم. در روز موعود، بیسیمچی . که یوسف نام داشت . دیدم که ساعت روی انگشتش آویزان سرش پایین بود، به او گفتم: پیامت را دریافت نمودم. دفترچهی یادداشت و انگشتر شهید را به من داد و گفت: ببخشید که نتوانستیم جسدشان را با خودمان بیاوریم، چون آتش دشمن زیاد و منطقه صعب العبور و کوهستانی بود. بعد از ۳ سال جنازهی ایشان را پیدا کردند و من تنها از روی دندان هایشان ایشان را شناختم.»
دختر شهید می گوید: «همان لحظه ی شهادت ایشان خواب دیدم که به صورت کبوتری به آسمان رفتند که چند روز بعد خبر شهادت او به ما رسید.»
قبل از شهادت کلاه آهنی خود را به سرباز دیگری که کلاه ندارد میدهد که ترکش به پشت سرش اصابت می کند.
محمد اصغریخواه در تاریخ ۱۳۶۷/۱/۹ در عملیات والفجر ۱۰ در منطقهی خرمال، قلهی بانی نبوک، به علت اصابت ترکش به سرش به شهادت رسید. بعد از گذشت چند سال، پیکر مطهرش در تاریخ ۱۳۶۹/۶/۲۸ از منطقه تخلیه و در زادگاهش به خاک سپرده شد.
شهید در وصیت نامه ی خود به فرزندانش چنین سفارش می کند: فرزندانم اگر فردا بزرگ شدید و پدر را در خانواده نیافتید و همسایه ها و همکلاسی هایتان را دیدید که در آغوش پدر و مادر بسر می برند، نگران نشوید بدانید که بابایتان برای یاری دین اسلام در زمانی که نیاز بدان بود. و برای رضای خدا از شما دست کشید و رهسپار میادین نبرد شد. و این بدان جهت نبود که سرپرستی و تربیت شما را مهم نمیشمردم، بلکه باری اسلام را مهم تر و واجب تر تشخیص میدادم و حقأ هم این جور بود.
فرزندم، سعی کن آن چنان بمانی که الگویی برای جامعه و افتخاری برای خانواده باشی و سعی کن راهم را در قرآن بیابی و ادامه بدهی و ما میرویم تا اسلام را یاری کنیم. سعی کن که با دوستان خدا، دوست و با دشمنان خدا، دشمن باشی وهمیشه در صف واحد علیه کفر و نفاق مبارزه کن.