زندگی نامه و خاطرات «محمد حسن جعفری» زندانی سیاسی پهلوی؛
نوید شاهد - «محمد حسن جعفری» در خاطرات خود از وکیل‌آباد مشهد و زندان اوین می گوید و به این مسئله اشاره می کند که ماموران ساواکی و مزدوران رژیم پهلوی همچون گانگسترها با نشان دادن اسلحه، خارج نوبت بنزین می‌زدند و مردم را از میزهای رستوران بلند می کردند تا برای خود تصرف نمایند و این بدان معنی است که آنان خود را خادم ملت نمی‌دانستند؛ بلکه حکمران و سوار بر ملت بودند.

محمد حسن جعفری زندانی سیاسی پهلوی؛

به گزارش نوید شاهد خراسان رضوی، محمد‌حسن جعفری در سال ۱۳۳۹ خورشیدی، در شهرستان نیشابور دیده به جهان گشود. هم زمان با تحصیل در مدرسه میرزا جعفر مشهد، به صورت شبانه درس کلاسیک می‌خواند. در این دوران با شخصیت‌هایی، چون آیت الله واعظ طبسی و شهید سیدعبدالکریم هاشمی نژاد آشنا شد. در آغاز جذب جلسات درسی شهید کامیاب و حجت‌الاسلام محمد باقر فرزانه شد که به شکل مخفیانه برگزار می‌شد.

جعفری درباره چگونگی رعایت مسائل امنیتی این جلسات می‌گوید:

«جلسات شبانه که افراد را دعوت کرده بودند، تمام که می‌شد، جلسات بعدی را اعلام نمی‌کردند. یک روز مانده بود به آخر آن هفته، اعلام می‌کردند که در (کدام) خانه جلسه است که تک تک می‌رفتیم.»

او در جلسات شهید سیدعبدالکریم هاشمی نژاد در مسجد صاحب الزمان و جلسات آیت الله خامنه‌ای در مسجد امام حسن مجتبی (علیه السلام) نیز شرکت می‌کرد. حضور جعفری در این جلسات به تدریج او را وارد جریانات سیاسی و فعالیت بر ضد رژیم پهلوی کرد. شرکت در تجمعات و تظاهرات بر ضد رژیم پهلوی و توزیع رساله و اعلامیه‌های امام، سبب شناسایی اش توسط ساواک گردید.

محمدحسن جعفری درباره نحوه فعالیت‌های مبارزاتی خود در این دوران می‌گوید:

«توضیح المسائل به نام آیت الله مرعشی چاپ می‌کردند، ولی محتوا، همه اش مال امام بود. این‌ها را در دوبسته ده بیست تایی زیر عبا می‌گرفتم؛ می‌بردم در سرا‌ها پخش می‌کردم. یک روز در سرایی رفتم که آشنایی هست بدهم؛ دیدم یکی دیگر آنجا آمده بود، پخش کند. [مرا]می‌شناخت. گفت: نه، شما این منطقه نیا؛ برو آن منطقه که بودی. هر کس منطقه خاصی را توزیع می‌کرد. آن زمان منطقه سیدی را خودم انتخاب کرده بودم؛ چون آن جا استخری داشت. قبل از این که استخر شروع شود، می‌رفتم و اعلامیه‌ها را که به صورت تراکت‌های باریک و کوچکی بود، روی درخت‌ها می‌گذاشتم. روی درخت‌هایی که روی استخر را پوشانده بودند. به محض این که افراد می‌رفتند شیرجه بزنند توی آب؛ این‌ها پخش می‌شد توی آب، من همین را راضی بودم و این کمترین کاری بود که برای انقلاب می‌کردم.

در مدرسه راهنمایی محمد داودی درس می‌خواندم. شیفت شبانه بودم. قبل از این که شیفت شبانه شروع شود، می‌رفتم داخل کشوهایشان، داخل دفترشان، یکی یک اعلامیه می‌گذاشتم.»

جعفری برای گسترش مبارزه در میان دانش آموزان، در صدد جذب دوستان هم کلاسی اش برآمد. یک بار دو اعلامیه متفاوت را در اختیار دو تن از دوستانش گذاشت که رفت و آمد نزدیکی با آن‌ها داشت، او در این باره می‌گوید:

«گفتم این‌ها را امشب به خانه ببرید و فردا شب بیاورید. این‌ها را گذاشتند جیب هایشان و نخواندند. وقتی فردا آمدند، دیدم صدایم زدند و گفتند این چیز‌ها را به ما ندهید. آن‌ها کسانی بودند که می‌توانستند آن زمان ما را لو دهند، ولی ندادند.» آن‌ها دو نفر از سربازان نیروی شهربانی بودند که در تلفن خودکار خسروی نو مشغول کار بودند.

در ۲۶ خرداد ۱۳۵۴، با الهام از قیام پانزده خرداد ۱۳۴۲، تصمیم گرفته شد تظاهرات و تجمعی مقابل منزل آیت الله میلانی برگزار شود. اعلامیه‌های بسیاری به همین مناسبت تکثیر شد و برای توزیع در اختیار افراد مختلف قرار گرفت. بسته‌ای اعلامیه نیز به جعفری داده شد، اما پیش از آن که آن را توزیع کند، مورد تعقیب و مراقبت ضد اطلاعات شهربانی قرار گرفت و دستگیر شد.

محمد حسن جعفری درباره چگونگی دستگیری خود می‌گوید:

«منطقه‌ای را که باید اعلامیه را توزیع می‌کردیم، منطقه سیدی بود. یک بسته اعلامیه و تراکت را در جیبم گذاشتم، از مدرسه بیرون آمدم، یک دفعه متوجه شدم، یک سری افراد مشکوکند، آمدم برگردم و وارد حوزه شوم که جلویم را گرفتند و گفتند باید مستقیم بروی. در صحن سقاخانه بودم که تعداد افراد بیشتر شد. به محض این که نزدیک چهارراه رسیدم دستگیرم کردند... زمانی که دستگیر شدم، دو سه نفر دستگیر شدند. ۴۰-۵۰ اعلامیه و تراکت در جیبم بود که برای بزرگداشت شهدای پانزده خرداد ۱۳۴۲ بود که در ۲۶ خرداد قرار بود برگزار شود.»

او را پس از دستگیری سوار پیکان کردند. به دستور مأموران، وی ناچار شد از ابتدای پایین خیابان مشهد تا شهربانی سرش را پایین بیاورد؛ تا از محلی که او را می‌بردند، آگاهی پیدا نکند. جعفری با بدست آوردن فرصتی در مسیر راه، توانست اعلامیه‌ها را از جیب هایش بیرون آورد و آن را زیر برآمدگی صندلی عقب پیکان پنهان سازد. مأموران ضد اطلاعات در محل شهربانی از او بازجویی کردند.

جعفری در باره نحوه بازجویی مأموران ضداطلاعات از خود می‌گوید:

«آن جا که رفتم اولین بازجویی را انجام دادند. یکی آمد گفت که شما بروید بیرون می‌خواهم از این متهم بازجویی کنم. وقتی می‌خواست بازجویی کند، یک مقدار مشت و لگد به میز و صندلی زد؛ اولین خدمتی که به من کرد، پرسید شما تا حالا این جا آمدی؟ گفتم: نه. گفت: شما پس هر چه سؤال کردند، کوتاه بنویس و همان را هم همیشه تکرار کن. زیاد حرف نزن. گفتم: باشه. گفت: یادت نرود و گرنه پدرت را در می‌آورند. دو مرتبه مقداری میز و صندلی‌ها را این طرف و آن طرف زد. با خودم هیچ کاری نداشت. گفت: من نمی‌توانم از این اقرار بگیرم؛ یکی دیگر را بیاورید. یکی دیگر آمد، ارتشی بود و لباس نظامی تنش بود. آن قدر لگد زد که گوشه‌ای افتاده بودم زمین. رفته بودم زیر یک صندلی که بازم ولم نمی‌کرد. یک سری سؤالاتی کرد. بازجویی‌ام که تمام شد؛ مرا فرستادند ساواک»

محمد حسن جعفری پس از آن که به ساواک مرکزی تحویل داده شد، شیخان رئیس ساواک خراسان دستور بازداشت او را صادر کرد و در سلول‌های انفرادی ساواک در ملک‌آباد بود و پس از بازجویی به زندان ساواک منتقل شد. جعفری درباره چگونگی بازجویی و شکنجه خود توسط مأموران ساواک می‌گوید:

«حدود ۱۷-۱۸ روز مرتب شکنجه می‌شدم، اما، چون جرمم کم بود و نمی‌توانستند ثابت کنند، می‌گفتند شما مردم را علیه شاه تحریک می‌کنید. بیشتر به پشت و کف پاها، کابل می‌زدند. بازجویم اول مسعودی بود؛ ولی، چون نتوانست، ناهیدی آمد. ناهیدی آدمی بود که قبلا‌ً از چریک‌ها و اعضای حزب توده اعتراف می‌گرفت. یک روز آمد بازجویی کرد و رفت. او قیافه خیلی خوبی داشت. بعداً یکی دیگر آمد. زد و رفت. فردایش کسی نیامد. روز بعد آمد با قیافه دیگری. باز سؤالاتی کرد و چند سیلی زد و رفت. دفعه سوم که آمد، دیگر از دستش خسته شده بودم. چون سه مرتبه آمده بود و همان سؤال‌ها را می‌کرد و من چیزی نداشتم که بگویم... مرا به تخت شکنجه بست، حدود ۹۰ ضربه به کف پا زد. برای این که سالم بمانیم، وادار می‌کردند، راه برویم؛ که این بدترین شکنجه بود. آن شکنجه اول هیچی نبود. این شکنجه بود، خیلی اذیت شدیم. آن هم تمام شد. روز‌های بعد می‌رفتیم بازجویی. با ابزار شکنجه شلاق، سوزن، سوزن گاوی و انبردست و... روی دیوار بود می‌ترساندند و می‌گفتند اگر اقرار نکنید و چیز‌هایی که سؤال می‌کنند جواب ندهید، از این ابزار برای شکنجه استفاده می‌کنیم.»

در فاصله‌ای که جعفری دوران بازجویی را سپری می‌کرد، ناهیدی توسط سازمان چریک‌های فدایی خلق، هنگامی که از خانه اش خارج می‌شد؛ ترور شد. بعد از پایان بازجویی او را از سلول انفرادی به زندان وکیل‌آباد مشهد منتقل کردند. سه ماه بعد، هنگامی که پرونده اش تکمیل شد، همراه ۵ زندانی دیگر (آقایان هاشمی‌نژاد، واعظ طبسی، نمایی، زاهدی و باقری) به دادگاه نظامی که جنب لشگر واقع بود، بردند. دادگاه اول او را به ۳ سال زندان محکوم کرد و در دادگاه دوم به ۱ سال زندان محکوم شد.

جعفری درباره گروه‌های داخلِ زندان وکیل‌آباد مشهد و زندگی در زندان می‌گوید:

«در زندان مشهد، بند ۱ چند گروه بودند که کار می‌کردند. بند ۱، سه طبقه بود. طبقه اول، مال زندانیان آمریکایی و خارجی بود. دو طبقه بالا زندانیان سیاسی بودند. چند تا گروه در زندان بودند. گروه‌های مسلمان بودند که همین افرادی مثل شهید [سیدعبدالکریم]هاشمی نژاد، [سیدعباس واعظ]طبسی، و خیلی از مسئولین مملکتی که الان هستند... [ این‌ها اعضای]گروه‌های مسلمان بودند... یک گروه هم والعصر بود. مجاهدین خلق بودند، یک گروه، حزب توده بود. یک سری کمونیست‌ها بودند. روزی یک ساعت برای هواخوری به محوطه‌ای می‌رفتیم دور بزنیم. بقیه اش در اتاق‌های‌مان بودیم و در سلول هایمان را باز می‌کردیم و می‌توانستیم به اتاق‌های هم دیگر برویم. بحث‌های سیاسی-اعتقادی را، آقایون روحانیون انجام می‌دادند. بحث‌های نفت و مبارزاتی و مصدق را مجاهدین خلق (منافقین) انجام می‌دادند. یک سری از توده‌ای ها، آرمان‌های خودشان را می‌گفتند.»

از آن جا که بعضی از زندانی‌های مذهبی از نظر اعتقادی، به نجاست کمونیست‌ها اعتقاد داشتند؛ هنگام تقسیم غذا، ابتدا مذهبی ها، غذای خود را از دیگ بر می‌داشتند و سپس نوبت به سایرین می‌رسید:

«غذایی که آورده بودند، با هم به توافق رسیده بودیم؛ به احترام شخصیت‌هایی که در زندان بودند، اول ما غذا را برداریم. (گروه ما شهید هاشمی‌نژاد، آیت‌الله واعظ طبسی، مرحوم عسکر اولادی و بسیاری دیگر از روحانیون بودند، [بعد]حزب توده و کمونیست‌ها بودند که به قول آقایون نجس بودند و نمی‌توانستند [اول]استفاده کنند. [بنابراین]اول ما غذا بر می‌داشتیم. بعد گروه‌های دیگر بر می‌داشتند.»

محمدحسن جعفری درباره یکی از زندانیان شکنجه شده که با او هم بند بود می‌گوید:

«روزی یک زندانی را دیدم که روی شکم خوابیده است. رویم نمی‌شد بروم اتاق و بپرسم چه شده است. از یکی از دوستان پرسیدم، چه کارش کرده‌اند؟ گفت: این از بچه‌های کمونیست است. گفتم: کجا بوده؟ گفت: کتاب می‌فروخته، اسلحه هم داشته و کتاب‌های انقلابی هم توزیع می‌کرده است. رفتم دیدم یک ملحفه‌ای روی پایش انداخته اند و روی شکم خوابیده است. روز‌های چهارم و پنجم بود که رفته بودم توی زندان. گفتم: چه کارت کردند؟ چه جوری شکنجه شدی؟ گفت: می‌دانستند که من می‌دانم دوستان دیگرم کجا می‌خواستند بیایند. من را سر قرار گرفته بودند. مثلاً منطقه راه آهن قرار گذاشته بودند که چه ساعت رفقایش بیایند. به محض آن که آن‌ها نیامده بودند؛ اگر دوستانش می‌آمدند، همه را دستگیر می‌کردند. اگر او همان جا می‌گفت که قرار اینجاست، دوستانش را می‌گرفتند؛ اما دوستانش رفته بودند. حالا او را شکنجه می‌کردند که بگوید دوستانش کجاست. می‌گفت: این قدر او را شکنجه کرده بودند و جواب نمی‌داد که اتو داغ کرده بودند و هر دو باسن اش را سوزانده بودند، باسن‌هایش هیچی نداشت و تنها استخوان‌های لگن‌اش بود. گود بود. گفتم پاهایت را قطع کنند؛ کمر به پایین قطع کنند که به نفع توست. درد داشت و همه اش می‌نالید. گفتم: چرا اسم خدا و پیامبر را نمی‌بری؟ گفت: وقتی اعتقاد ندارم چرا ببرم. فقط داد می‌کشید. می‌گفتم: شاید اسم یکی از این‌ها را ببری، شاید آرامش پیدا کنی؛ قبول نمی‌کرد. ۱۰، ۲۰ روزی که می‌آمدند پانسمان می‌کردند و می‌رفتند، موقعی که می‌بردند برای پانسمان، گوشت از رانش بکنند و در باسن او می‌دوختند، پاهایش را بدون اینکه بی حس کنند، یک تکه از رانش را می‌کندند، تا گودی باسن را پر کنند. این نمونه‌هایی از شکنجه شده‌هایی بود که دیدم. آن‌ها که دین داشتند و آن‌ها که دین نداشتند، فقط برای پیروزی ایران بود و کسی هم نمی‌دانست به این زودی انقلاب ثمر می‌دهد.»

محمدحسن جعفری پس از پایان محکومیت، چون حاضر نشد با ساواک همکاری کند، او را از زندان وکیل‌آباد مشهد به زندان اوین در تهران منتقل کردند:

«یک روز یک لندرور آمد و مرا سوار ماشین کردند. ۵ نفر بودند. ۳ نفر جلو نشسته بودند. ۳ نفر پشت سربا من نشسته بودند دستهایم را دستبند زدند و دستبند را به میله لندرور بستند. دیگر به هیچ رقم نمی‌توانستم فرار کنم. من در حالی که زیر ۱۸ سال بودم، وقتی مرا تهران می‌بردند. دستبند زده بودند به ماشین. سرنشینان ماشین همه مسلح بودند... به محض اینکه ماشین تکان می‌خورد، یک دندانه دستبند به داخل می‌رفت و تنگ می‌شد به طوری که آن قدر تنگ شد که از دستم خون می‌آمد. وقتی می‌خواست شیروان خارج از نوبت بنزین بزند، یک ماشین هم که آمد بنزین بزند. اسلحه-اش را در آورد که بزند؛ راننده ماشین ترسید و جلو جلو در رفت. [تا]وقتی رسیدیم به آزادشهر [شاهی سابق]... یکی می‌گفت: این را بگذاریم توی ماشین، غذایش را همین جا بیاوریم. دیگری گفت: نه هیچ غلطی نمی‌تواند بکند. می‌بریم با خودمان. دستش را باز می‌کنیم؛ اگر کوچکترین تکانی خورد، ۵، ۶ تا مسلسل هست که سوراخ سوراخش می‌کنیم.

جلوی رستورانی ایستادند. ماشین که ایستاد. اشاره به صاحب رستوران کرد... یک میز سرتاسری که ۲۰، ۳۰ نفر بودند، همه ظرفشان را کنار گذاشتند و با زور بلند کردند و طرف دیگر نشاندند. مأموران رفتند که دستهایشان را بشویند؛ من هم گفتم می‌خواهم بروم. غذا جلویم گذاشتند، گفتم: نمی‌توانم بخورم. مأمور گفت: یکی بلند شود مواظبش باشد... در توالت را باز کرد و آنجا هم ایستاد. به محض این که بلند شدم بروم، ۴، ۵ نفرشان با هم بلند شدند و دستهایشان به اسلحه بود. مردم همه مانده بودند، که این چه کاره است که این همه مواظبش هستند (برای خارج شدن از شهر)، برای همین که خواسته بودم برای دستشویی بروم مرا زدند...»

جعفری را با چشمان بسته تحویل زندان اوین تهران دادند و برای اینکه او را تحت فشار روانی قرار دهند به اتاقی بردند که چراغ‌های سقفش روشن، خاموش می‌شد. صبح روز بعد او را مورد بازجویی قرار دادند. سپس او را به اتاق‌های بند ۱ سیاسی که بند روحانیون بود، بردند و بعد به بند سیاسی انتقال دادند.

محمدحسن جعفری، ۸ ماه دیگر را در زندان اوین سپری کرد و پس از بازدید صلیب سرخ از زندان ها، در بیست و دوم اسفند ماه ۱۳۵۵، از زندان اوین آزاد شد. او در بدری‌های بسیاری متحمل شد تا خود را به مشهد رساند:
«زمانی که دستگیر شده بودم، شلوار و پیراهن آستین کوتاه داشتم؛ وقتی آزاد شدم، یک پیراهن و یک شلوار به من دادند. چشم هایم را بستند. از اوین آوردند وسط کوه‌ها که کنارش جاده بود، آزاد کردند.

ماشینی آمد گفت: کجا می‌روی؟ گفتم می‌خواهم بروم مشهد. گفت: از این جا مشهد نمی‌رود. گفتم پس کجا می‌رود مشهد؟ من با کس دیگری هم زمان آزاد شده بودم که تقریباً هم سن من بود. [او]بیجاری اهل بیرجند بود. گفتم: پول ندارم. گفت: ما شما را تا میدان انقلاب فعلی [۲۴ اسفند]می‌بریم. گفتم: از آنجا مشهد می‌برند؟ گفت: آره. او ما را به میدان آورد. پرسیدیم راه مشهد کدام طرف است. یکی گفت: این طرفی... به سمت راه آهن و جاده خاوران.

مقداری آمدیم، داشت شب می‌شد. زمستان بود و روی زمین‌ها برف بود و سرپایی پایمان بود و روی برف‌ها و یخ می‌رفتیم، یخ‌ها می‌شکست و پایمان خیس می‌شد. گفتم: چطوری برویم مشهد؟ گفتم: برویم به یک مسافرخانه، دو تا مسافر خانه رفتیم. مسافر خانه به طرف میدان خراسان بسیار بود. یکی دو تا مسافرخانه رفتیم، گفتند: شما گدایید؟ گفتیم: ما گدا نیستیم. جرئت نمی‌کردیم بگوئیم چه کاره ایم. هر جا می‌رفتیم، بیرونمان می‌کردند. کارت شناسایی می‌خواستند که نداشتیم. باز بیرون می‌کردند.

چهار پنج مسافرخانه رفتیم، شد چهار پنج بعدازظهر که تاریک و سرد شد. دیدیم جایی نداریم، کجا برویم، کجا نرویم، هیج کس هم نبود. یک ماشین خرابه‌ای بود. گفتم برویم داخل این ماشین خرابه تاصبح بنشینیم. رفتیم جلوی گاراژ یک مینی بوس بود. خراب شده بود. شیشه هم نداشت. رفتیم تو. دیدیم یخی اش از بیرون بیشتر است. باز بلند شدیم در خیابان‌ها راه می‌رفتیم و باز می‌افتادیم توی آب. دیگر لباسهایمان هم خیس شده بود. گفتم: برویم داخل یک پاساژی، گاراژ مانندی، ماشینی که شیشه داشته باشد و شیشه اش را باز کنیم. یکی پیدا کردیم. داشتیم باز می‌کردیم که یک سگ حمله کرد. از آن جا هم درآمدیم و جرئت نکردیم تو برویم. دیگر همین طور در خیابان‌ها می‌گشتیم. یک خیابان رامی رفتیم و دوباره بر می‌گشتیم. نمی‌دانستیم یک خیابان را ادامه بدهیم به مشهد نزدیک‌تر می‌شویم یا نه.

نزدیکی‌های اذان صبح دیدیم یک مسجدی چراغ هایش روشن شد. گفتم: برویم مسجد. رفتیم جلوی مسجد. گفتم در را باز کنید برویم تو. گفتند: شما دزدید. گفتیم: ما دزد نیستیم. گفتند: پس شما این جا چکار می‌کنید. گدائید؟ گفتیم: گدا هم نیستیم. گفتند: پس کو لباسهایتان؟ گفتم: هیچی نداریم. همین طوری هستیم. گفت: نه مسجد نمی‌شود. ترسید، رفت کنارتر و ما هم راه می‌رفتیم و می‌نشستیم تا گرم شویم.

تا این که یکی با آن بنز‌های قدیمی، آمد ایستاد. در را باز کرد رفت مسجد. به دوستم گفتم: بیا برویم، فکر کنم این آدم خوبی باشد. گفتم: نمی‌شود ما بیائیم توی مسجد؟ گفت: چرا آقا بفرمائید. گفتم: دست شما درد نکند. خیلی ممنون. گفت: چرا زودتر نیامدید داخل مسجد؟ گفتم: خادم نگذاشت. خادم گفت: من ترسیدم این‌ها را راه بدهم. حالا که شما آمدید اشکال ندارد. رفتیم کنار بخاری. پرسید: کجا بودید شما؟ گفتم: نمی‌توانم بگویم. گفت: شما از خانواده هایتان فرار کرده اید. گفتم: نه گفتم: خانواده من نیشابور است؛ خانواده این بیرجند است. گفت پس این جا چه کار می‌کنید؟ کم کم متوجه شد و سوار ماشین‌مان کرد و رفتیم دم خانه اش. خانه اش دو کوچه آن طرف‌تر بود. رفتیم تو و مستقیم ما را راهنمایی کرد به حمام. بعد برای ما هریک، یک زیر پوش و یک زیرشلواری آورد و آمدیم نشستیم نان گرفت آورد و یک صبحانه مفصلی برای ما آورد. دیگر روز شده بود و مغازه‌ها باز شده بود. رفت برای هر کدام‌مان یک دست کت و شلوار و پیراهن و کفش و... خرید. ما تن‌مان کردیم. خوش حال شدیم. شرکت ایران پیما در توپخانه بود. به آنجا رفت و دو تا بلیط، صندلی پشت راننده، برای‌مان گرفت و نفری ۱۰ تومان به ما پول داد. گفت: بروید مشهد و ما را هم دعا کنید.

ما آمدیم سوار ماشین شدیم. بین راه، راننده هر جا می‌رفت غذا بخورد، ما را هم با خودشان می‌بردند. وقتی مشهد آمدیم، حکومت نظامی بود. در ایران پیما چهارراه مقدم طبرسی پیاده شدیم. راننده گفت: کجا می‌روید؟ گفتیم: خانه مان، [خیابان]ضد است. گفتند: از توی خیابان نروید که پلیس شما را می‌گیرد. گفتند: بایستید صبح بروید. [ماهم]از پشت کوچه‌ها تا آخر [خیابان]ضد، پیاده از این کوچه به آن کوچه رفتیم.»

خبر آزادی جعفری را یک روز زودتر به مردم روستایش دادند. مردم تا دو سه کیلومتری روستا به استقبال آمده بودند. پدر و مادر جعفری هم میان جمعیت بودند:

«پدرم جوان بود، ولی وقتی که میان جمعیت به استقبال آمد؛ آن قدر ضعیف و خمیده شده بود که وقتی مرا در آغوش گرفت، نتوانست خود را کنترل کند و افتاد.»

محمدحسن جعفری مبارزات خود را هم گام با مردم، تا پیروزی انقلاب ادامه داد. او در سال ۱۳۶۰ با سرکار خانم اعظم خسروی ازدواج کرد. حاصل این ازدواج پنج فرزند است. سه پسر: سلمان (لیسانس حسابداری)، جواد (مهندس کامپیوتر)، امیر (روحانی) و دو دختر: زینب و زهرا که هر دو دیپلمه و خانه دار هستند. ایشان بعد از انقلاب در جهاد سازندگی فعالیت‌های خود را ادامه دادند و در کارگزینی، معاونت کارگزینی، با سمت کارشناس مسئول هیئت بدوی رسیدگی به تخلفات اداری، به خدمت مشغول شدند.

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده