سید مسعود هر سال زودتر از بقیه سالروز وفات مادرِ سقّایِ کربلا به دیدنم می‌آید! انگار تشکر می‌کند، جوری تربیتش کردم تا مثل ابوالفضل عباس(ع) سقّایِ کربلا، پا در رکاب سید‌الشهدا باشد و به شهادت برسد.

وعده دیدار هر سال، روز وفات مادرِ سقّایِ کربلا

به گزارش نوید شاهد خراسان رضوی به نقل از خبرگزاری فارس-نیشابور، پیرزن در حالی که تلفن همراهش را به دخترش می‌دهد با لحنی پر‌خواهش می‌گوید: دخترجان یک تماسی با شوهرت بگیر، ببین برای چه دوباره برادرت را بستری کردند؟ برادرت که خوب بود، نمی‌دانم چه حکمتی است دکترها مدام دستور بستری می‌دهند! آدم سالم هم گذرش به بیمارستان بیفتد مریض می‌شود، چه برسد به برادرت که از بچگی ضعیف و رنجور بود. مادر به قربان قد و بالایش، آخرین یاقوت انگورم!

پیرزن چشمان بارانی‌اش را به زمین می‌دوزد، به عصایش تکیه می‌زند و برای لحظاتی کوتاه ساکت می‌شود. بعد نیم‌نگاهی به من می‌‌اندازد، مادرانه نگاهم می‌کند و با مهربانی به سیب‌ها و پرتقال‌های درشت درون ظرف میوه اشاره می‌‌کند: چای که نخوردید، لااقل میوه بخورید، همینطور دهان خشک که نمی‌شود! چشم بلندبالایی می‌گویم! هنوز مردد بین انتخاب سیب و پرتقالم که پیرزن با تحکم و لحنی جدی دختر دیگرش را بازخواست می‌کند، تو هم بلند شو از جلوی تلویزیون! با برادر بزرگت تماس گرفتی؟

وقتی دختر با چشمان سرخ و بارانی صورتش را به طرفمان برمی‌گرداند، پیرزن تکیه‌اش را از عصا برمی‌دارد، قرص و محکم روی تخت فلزی گوشه اتاق می‌نشیند، بغض در گلو و اشک در چشم می‌گوید: گریه نکن دخترجان! می‌خواستی مرگ سردار طور دیگری رقم بخورد. می‌شود رهرو حسین باشی و جور دیگر کشته شوی؟ شام بلا که می‌گویند همین است دیگر، امان از شام، فغان از این درد و از این غم! کفار صهیونست باز هم داغ بر دل مان نهادند، برادر حاج قاسم، سید رضی را هم از ما گرفتند. باید این درد را هم روی دلمان بگذاریم!

عمه بودن فقط برازنده زینب بود

پیرزن دوباره به دخترش نهیب می‌زند، هنوز که نشسته‌ای جلوی تلویزیون! بلندشو یک تماسی با برادرت بگیر، ببینم، بالاخره چه شد؟ اگر خودش جواب درست و حسابی نداد با عروسم صحبت کن، ببین توانستند دخترها را راضی کنند! پیرزن همانطور که تسبیح می‌گرداند، پرغیض و حرصی به دخترانش می‌گوید: این گناه و تقصیر برای شماها هم نوشته می‌شود که حمایتشان کردید! اسم شما را هم می‌گذارند، عمه! عمه بودن فقط برازنده زینب(س) بود. تماس بگیر، اگر دوباره خواستگار‌ها را جواب کردند، بگو هر دو نوه‌‌ام بیایند دیدنم، خودم می‌دانم چطور راضیشان کنم. از اول نباید اختیارم را می‌سپردم دستتان! تا چند سال پیش که حرفتان این بود، کنکور دارند! چه دارند، چه ندارند، باید بروند دانشگاه! ازدواج دست و پایشان را می‌بندد. درس و دانشگاه‌شان که تمام شد. تا گفتم وقت عروس کردنشان رسیده، همگی یکصدا گفتید: نه هنوز زود است باید شاغل شوند، دستشان توی جیب خودشان برود، بعد ازدواج کنند! این چه نقل است دیگر؟ مگر هر که ازدواج کرد دیگر نباید درس بخواند، سر کار برود، یا بچه بیاورد؟ تا حرف می‌زنم! ساکتم می‌کنید که، زمانه فرق کرده، چه فرقی کرده؟

اول سنت پیامبر...

پیرزن حین صحبت، تا نگاهش به صفحه تلویزیون می‌افتد که کودکان فلسطینی، زانو به بغل با صورت‌های خاکی و زخمی نشسته در خرابه‌های غزه را نشان می‌دهد، مثل دانه کُنار اشک از چشمش می‌چکد! عصایش را به طرف تلویزیون می‌‌گیرد و دوباره تکرار می‌‌کند: زمانه چه فرقی کرده؟ لابد دختران فلسطینی هم باید می‌گفتند: ازدواج نکنیم، بچه‌دار نشویم، تا کشورمان از اشغال کفار دربیاید! ۷۰ سال است که زیر توپ و موشک خمپاره صهیونست‌ها ازدواج می‌کنند و بچه‌دار می‌شوند، پیرزن به اینجای حرف‌هایش که می‌رسد صدایش شبیه زاری و مویه می‌شود: بمیرم برای دل زنان باردار غزه که زیر حملات هوایی کفار صهیونیست بچه‌هایشان سقط می‌شود و یا از نداشتن دوا و درمان سر زا می‌میرند، رنگ پریده و اشک‌های جاری، مادر سبب می‌شود تا دخترها دستپاچه و مضطرب به طرفش بدوند و یکی از دخترها تلویزیون را خاموش می‌کند و دیگری برای آوردن آب به آشپزخانه می‌رود. پیرزن بعد از نوشیدن جرعه‌ای آب، دوباره واگویه را از سر می‌گیرد: خودم نصیحتشان می‌کنم. جواب می‌دهد! بختشان باز شود، گره کور پیدا کردن کار و شغل هم باز می‌شود. اول از همه سنت پیغمبر! بعد از ازدواج است که کار اولاد آدم رونق می‌گیرد و برکت پیدا می‌کند، پیرزن اشک در دهان، هنوز غصه پسرانش را می‌خورد، که یکی از دخترها پره‌ پرتقال را تا نزدیک لب مادرش می‌برد و با مهربانی می‌گوید: مادرجان، این خانم به خاطر سالروز وفات حضرت ام‌البنین(س) و تکریم مادران شهدا به دیدنت آمده، از فررند شهیدت بگو، از سید مسعود! 

جای سید مسعود در قلبمه 

قبل از اینکه پیرزن حرفی بزند، دستانش را در دست می‌گیرم و بوسه‌ای بر دستان نحیف و لاغرش می‌زنم! "مادر شهید سید مسعود الدین سید موسوی، سایه‌ات ۱۲۰ سال روی سر ما مستدام" مادر شهید غرق در گذشته، گذشته‌ای که با خوبی‌هایش تبسم و با تلخی‌هایش اخم می‌کند، سر می‌چرخاند به طرف قاب عکس پسرش روی طاقچه، چه بگویم از پسر شهیدم، اولین فرزندم، تازه دامادم که جبهه را به حجله ترجیح داد! چه بگویم، وقتی همه زندگی‌ام پُر از هوای پسرم است. "جای سید مسعود وسط قلبمه" مادر شهید نگاهی به دخترانش می‌اندازد، جای همه ۶ فرزندم در قلبم است اما سیدمسعود فرزند ارشدم بود.

عروسی تمام شد و به جبهه رفت

پیرزن فشاری آرام به دستم می‌دهد، خودت هم مادری! حرف دلم را خوب می‌فهمی، بچه اول را طور دیگری می‌خواهی، بس که مظلوم و حرف‌شنواست! عشق بچه اول هم به پدر و مادرش، طور دیگری است. دلسوز پدر و مادرش است. یادم می‌آید، برای عروسی سید مسعود با پدر خدا بیامرزش خیلی ذوق داشتیم. برایش خانه ساختیم. جشن خیلی خوبی گرفتیم و دست نوعروس را در دستش گذاشتیم. پیرزن لبی‌تر می‌کند: سرت را درد نیاورم دخترجان، برای عروسی سید مسعود سنگ تمام گذاشتیم. اما جوان رشید ۲۴ ساله‌‌ام همه چیز را گذاشت و گفت می‌خواهم به جبهه بروم. پسرم مصمم بود برای رفتن، نه من و نه عروسم سد راهش نشدیم.

گفتم میدانم پسرم شهید شده

عروسم دختر پسرعمویم، خواهر دو شهید بود. این شد که سید مسعود رفت و بعد از ۴ ماه خبر شهادتش را برایم آوردند. روزی که خبر شهادتش را دادند، انگار همین دیروز بود! پسر کوچکم که غصه بستری‌ شدنش را می‌خورم، تمام شب را بی‌تابی کرده بود، نزدیکی‌های اذان صبح تازه خوابش برد. چشمان من هم گرم خواب شده بود که صدای اذان به گوشم رسید. میان خواب و بیداری تنبلی‌ام می‌‌شد، چشمانم را باز کنم که یکدفعه صدای سیدمسعود را شنیدم که ۳ بار پشت سر هم بلند گفت: مادر، مادر، مادر! چشمانم را که باز کردم اذان تمام شده بود. از رختخواب بلند شدم. بعد از وضو و خواندن نماز، سماور ذغالی را روشن کردم و رفتم سمت آغل گوسفندها که دیدم روحانی روستا با پدرم به طرف خانه ما می‌آیند بعد از احوالپرسی وقتی روحانی روستا گفت: سیدمسعود تماس گرفته و برای کاری اداری عکس خواسته، گفتم: می‌دانم، پسرم شهید شده! چند لحظه‌ای سکوت بین ما حاکم شد، مادر شهید جرعه‌ جرعه لیوان آبش را نوشید و گفت: برای همین است که می‌گویم سیدمسعود همیشه با من است و همه جا حِسّش می‌کنم. جای پسرم در بهشت کنار علی‌اکبر جوان امام حسین(ع) است. خوشحالم از اینکه پسرم به راهی رفت که پسران ام‌البنین رفتند.

پسر شهیدم زودتر از بقیه به دیدنم می آید 

مادر شهید انگار چیزی را به یاد آورده باشد، خیره به قاب عکس شهید سیدمسعود الدین سیدموسوی، به پهنای صورت می‌خندد؛ دوباره دستم را می‌فشرد و آرام می‌گوید: سیدمسعود هر سال سالروز وفات حضرت ام‌البنین(س) مادر سقای دشت کربلا زودتر از بقیه بچه‌ها به دیدنم می‌آید و خوشحالم می‌کند. انگار تشکر می‌کند، که جوری تربیتش کردم تا مثل ابولفضل عباس(ع) سقای دشت کربلا پا در رکاب سید‌الشهدا باشد و به شهادت برسد.

منبع: خبرگزاری فارس

 

وعده دیدار هر سال، روز وفات مادرِ سقّایِ کربلا

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده