ساواک در پی سربازی در رکاب شاه / بخش دوم
او تا دوره متوسطه درس خواند و پس از آن در ارتش به عنوان سرباز خدمت خود را میگذراند که تحولات انقلابی در حال اوج گیری بود و شهید محسن مباشر نیز از آن دسته افرادی بود که نتوانست چشم خود را بر حق بپوشاند و علی رغم محدودیتهای بسیار به فعالیتهای انقلابی خود میپرداخت تا اینکه عاقبت در روز هجدهم آذرماه سال ۱۳۵۷، در همدان توسط عوامل رژیم شاهنشاهی بر اثر اصابت گلوله به شهادت رسید.
اکنون مزار این شهید والامقام در گلزار شهدای بهشت رضای مشهد واقع شده است.
در ادامه بخش دوم از مجموعه خاطرات شهید محسن مباشر کاشانی را از بیان اقوام و نزدیکان این شهید والامقام مطالعه می نمایید:
فهمیدن ممنوع!
راوی: منیره مباشر کاشانی، خواهر شهید
در دوران دبیرستان با بعضی از معلمها بخاطر مطالبی که در کتابهای درسی مطرح میشد، بحث میکرد. محسن به دلیل مطالعات فراوانش قادر بود مباحث نامناسب و انحرافی که در کتابهای درسی وجود داشت را تحلیل کند و نظرات و مخالفتهایش را در حضور همکلاسیها و معلم هایش مطرح میکرد.
او معتقد بود کتابهای درسی آن زمان عبارت است از سرگرمیهای انباشته شدهای که به منظور دور نگهداشتن نسل جوان از مسائل سیاسی و همچنین رویدادهای پراهمیت اجتماعی طرح ریزی شده اند.
این موضوع کم کم مسئولین دبیرستان را با چالش جدی مواجه ساخت.
در ابتدا با تذکر و تهدید سعی در حل موضوع داشتند. اما نهابتاً، محسن از دبیرستان اخراج شد. وقتی اخراج شد، سال سوم رشته طبیعی بود و به همین دلیل نتوانست سال آخر را به اتمام رسانده و مدرک دیپلمش را بگیرد.
عید واقعی
راوی: عصمت نعیمی، مادر شهید
همیشه در خانه و در جمع فامیل نقش یک مرشد را برای ما داشت. نظراتش را صریح و بی پرده بیان میکرد به طوری که کسی نمیتوانست دربرابر حرف هایش مخالفت کند. به یاد دارم، هرسال قبل از عید نوروز، وقتی پدرش از او میخواست که برای خرید لباس نو و سایر لوازم شخصیاش به بازار برود، به او میگفت: "عیدما آن روزی ست که اثری از ظلم باقی نمانده باشد".
تبعیدگاه، آسمان پرواز
راوی: منیره مباشر کاشانی، خواهر شهید
وقتی تصمیم گرفت به سربازی برود، پدرم با وجود این که مخالف رژیم بود، با تصمیمش موافقت کرد. زیرا میدانست هدف محسن از رفتن به سربازی چیز دیگری است.
محسن، دوران آموزشی اش را در "تویسرکان" گذراند. همان جا بود که که با یکی از ماموران پاسگاه، به دلیل بی احترامی نسبت به ناموس یکی از خانوادههای آن شهر، درگیر میشود؛ که این موضوع واکنش فرمانده شان را در پی داشت. محسن با فرمانده پاسگاه هم درگیر شد و فرمانده این اتفاق را به مقامات بالاتر گزارش کرد. نهایتاً محسن به عنوان تنبیه به همدان منتقل شد تا بقیه دوران سربازی را در آن جا بگذراند. رژیم خیال میکرد که میتواند با تبعید و تهدید، انقلابیون را منزوی کند. غافل از این که یک انقلابی جان برکف، هیچ گاه محدود و محبوس نمیشود و از هر راهی برای رسیدن به هدفش که همان بیداری ملت و مبارزه با ظلم و ستم است، استفاده میکند.
الگوی عملی
راوی: عصمت نعیمی، مادر شهید
همیشه به ما توصیه میکرد که امام خمینی(قدس سره) را تنها نگذاریم و نهضت را یاری کنیم. خودش هم نمونهی عملی این توصیهها بود. آخرین تظاهراتی که محسن در آن شرکت کرده بود، تظاهرات بزگ روز عید فطر سال ۱۳۵۷ بود. محسن که آن زمان در تویسرکان بود، بخاطر شرکت دراین تظاهرات مرخصی گرفت و به مشهد برگشت. محسن تا این اندازه برای قیام امام خمینی(قدس سره) ارزش قائل بود و با این اقداماتش الگویی راسخ برای ما محسوب میشد.
فرصتی بی نظیر توسط دشمن
راوی: منیره مباشر کاشانی، خواهر شهید
مدتی پس از اعزام محسن به همدان، به عنوان یکی از اعضای حفاظت استاندار -خدایاری- انتخاب شد. پدرم وقتی این موضوع را شنید گفت: "دنبه را دست گرگ سپردند!" همه ما میدانستیم که محسن هدفی جز مبارزه ندارد و این اقدام رژیم، فرصتی مناسب را در اختیارش قرار داده است. محسن اطلاعات زبادی از رفت و آمدهای استاندار و وقایعی که از دید مردم عادی مخفی بود بدست آورد. گاهی که به مرخصی میآمد، از ظلم و ستم رژیم و اختناق حاکم بر جامعه برایمان تعریف میکرد و ما به عمق درد و رنجی که محسن تحمل میکرد، پی میبردیم.
کسب تکلیف
راوی: منیره مباشر کاشانی، خواهر شهید
سال ۱۳۵۷ که امام خمینی (قدس سره) دستور خروج سربازان از سربازخانهها را صادر میکنند، آیت الله مدنی در همدان حضور داشتند. محسن مخفیانه خدمت آیت الله مشرف میشود و پیرامون وضعیتش با ایشان صحبت میکند. آبت الله مدنی (رضوان الله تعالی علیه) میفرمایند: اگر تصور میکنی که کاری از دست تو برمی آید و میتوانی اقدامی علیه رژیم انجام بدهی، بمان."
آن روزها مصادف با ماه محرم و رفت و آمد ساواک و فرماندهان ارتش به منزل استاندار زباد انجام میشد. آنها میدانستند در ایام محرم، خصوصاً روزهای تاسوعا و عاشورا، مردم به خیابانها میریزند و تظاهرات علیه رژیم به اوج خود میرسد. به همین دلیل از قبل جلساتی برای مقابله با مردم در منزل و محل استانداری تشکیل میشد تا برنامه هایشان را با هم هماهنگ نمایند.
دغدغه خدمت به خلق
راوی: ناصر ولیزاده، دوست شهید
از ابتدا دانستم که او انسانی آزاده و علاقمند به ارزشهای انسانی است و نهایت هدفش خدمت به مردم است. از آن به بعد، مرتب یکدیگر را میدیدیم و به اتفاق سری به کتابخانه میزدیم. من عضو کتابخانه بودم و از این طریق بعضی کتابها را برایش امانت میگرفتم. بعدها او را به یکی از دوستان هم فکر و مبارزم معرفی کردم. ثمره این آشنایی، استحکام بیشتر رابطهمان و باروری و رشد فکری خود محسن بود. چند روز بعد به اتفاق طرح جلسهای مذهبی را ریختیم و توانستیم تا حدودی بچههای محل را از سر درگمی و هدر شدن استعدادهایشان مصون بداریم.
در دیدارهایمان، خبرهای جدید و کتابهای تازه را مروری میکردیم. حرفهایمان زباد بود و دردهایمان زیادتر محور اساسی این دو، جامعه و تودههای مستضعف! از ظلم و اختناق میگفتیم و از حقوق بیشماری که غارت میگشت و گلوهایی که به جرم اعتراض و حقگویی بریده میشدند.
ضبط صوت
راوی: ناصر ولیزاده، دوست شهید
بعد از ظهرها گاهی میرفتیم بازی فوتبال و ساعتهایی را در جنب و جوش میگذراندیم. یک روز وسط های بازی حوصلهام سر رفت. گفتم: من که رفتم.
محسن گفت: کجا؟
گفتم: یک جایی که از اینجا پر منفعتتر است. اگر تو هم میخواهی، میتوانی بیایی. بعد دو تایی راه افتادیم و به چند کتابفروشی سری زدیم و پس به مسجد رفتیم. در مسجد سخنرانی بود. نشتیم و از سخنرانی استفاده کردیم. ان روز مسجد مانند پایگاهی شده بود، پایگاهی برای آگاهی و شوریدن بر نظام فرعونی زمان.
محسن سخنرانی را با ضبط صوت که همراه داشت ضبط و نوارهایی را پر و بین دوستان پخش میکرد تا گوش کنند و به قول خودش بفهمند، دنیا در چه حالی و دست چه کسانی است؟!
بعد از مدتی به دلیل استخدام از محسن دور افتادم و او هم به سربازی رفت.
رهایی از زندان
راوی: منیره مباشر کاشانی، خواهر شهید
در روز نوزدهم آذرماه سال ۱۳۵۷ محسن که به ماهیت آمریکایی رژیم پی برده و از کشتار وحشیانه مردم زجر میکشید، تصمیم گرفت به نوبه خود، قدمی در راه پیروزی انقلاب بر دارد. او که محافظ استاندار همدان، خدایاری بود و از ارتباط او با رئیس ساواک و شکنجه گران اطلاع داشت، تصمیم به ترور وی گرفت. یک روز خدایاری و همراهانش را به رگبار گلوله میبندد و خود به سمت منطقه گنجنامه فرار میکند.
نیروهای پرتعداد ساواک و ارتش او را تعقیب مینمایند و نهایتاً او را در منطقهای کوهستانی پیدا نموده و با شلیک گلوله به شهادت میرسانند.
تریببون های دشمن
راوی: منیره مباشر کاشانی، خواهر شهید
آن زمان برخی انقلابیون، از طریق رادیو و شبکه BBC اخبارکشور را دنبال میکردند تا ببینند تأثیر اقدامات مردم در سطح جهانی چطورمنتشر میشود؟ یکی از اقوام میگفت که شبکه BBC خبر اقدام محسن را پخش و این کار، انعکاس جهانی پیدا کرد. بعد از پیروزی انقلاب، همسرم در کتاب "خاطرات ارتشبد قره باغی" خوانده بود که به اقدام محسن و ترور استاندار همدان اشاره کرده و بیان میکند که این اقدام تأثیر زبادی روی سران ارتش رژبم پهلوی داشت.
خیزش در همدان
راوی: منیره مباشر کاشانی، خواهر شهید
بعد از شهات محسن، مردم همدان انصافاً سنگ تمام گذاشتند. وقتی خبر اقدامات محسن به گوش مردم شهر رسید، جمعیت زیادی جلو ژاندارمری جمع شدند و از ساواک خواستند که پیکر محسن را تحویل آنها بدهد. آنطور که خود مردم همدان تعریف میکنند، ازدحام جمعیت به اندازهای بود که یک خیابان بزرگ به کلی بسته شد. ساواک مقاومت کرده و پیکر محسن را تحویل مردم نمیدهد. زیرا میدانست تشییع پیکر شهید، باعث خیزش مجدد مردم میشود. اما مردم هم کوتاه نیامدند و بر درخواست خود پافشاری نمودند. ساواک که دیگر نمیتوانست در برابر انبوه جمعیت مقاومت کند، به ناچار و مخفیانه، پیکر محسن را به بیمارستان اکباتان همدان منتقل و از آن جا با منزل ما تماس گرفتند. برادرم هاشم با تلفن صحبت کرد. به او گفتند که محسن فوت کرده و برای تحویل پیکرش به همدان برویم. گریه و شیون مادرم در آن روز خاطراتی است که هرگز از ذهنم پاک نمیشود.
خون شهید و رویش نهال انقلاب
راوی: منیره مباشر کاشانی، خواهر شهید
حدوداً یک هفته طول کشید که پیکر محسن به مشهد منتقل شود. برادرم و چند نفر از دوستانش برای انتقال پیکر شهید به همدان رفتند و با کمک مردم آنجا توانستند محسن را به مشهد برگردانند. در مشهد، آشنایان و اقوام میخواستند پیکر محسن تشییع شود. اما پدرم با این کار مخالفت کرد. آذرماه سال ۱۳۵۷ دو ماه قبل از پیروزی انقلاب، زمانیکه قیام مردم به اوج خود رسیده و شیرازه کار تقریباً از دست رژیم خارج شده بود، از طرف دیگر خشونت و کشتار مردم هم زباد شده و رژیم به هر بهانهای به ارتش دستور آتش میداد. حکومت نظامی هم بهانه دیگر رژبم بود برای تا انقلابیون را سرکوب کند.
پدر نمیخواست به خاطر تشییع پیکر محسن، مردم دستگیر و یا شهید شوند؛ لذا با مراسم تشییع پیکر محسن مخالفت کرد. در بهشت رضا، پیکرمحسن را تحویل گرفتیم و شبانه او را به خاک سپردیم. هرچند از زمانی که خبر شهادت محسن را به ما اطلاع دادند تا روز مراسم هفتم، درب منزل ما باز بود و مدام مردم و اقوام برای تسلیت و دلجویی به منزل ما می آمدند. رژیم هم دیگر جرات نمیکرد کاری با ما داشته باشد، زیرا از خشم مردم میترسید. از مسجد و قشر روحانی گرفته تا دانشگاهی و تحصیل کرده به منزل ما میآمدند. خودشان سخنرانی میکردند و خلاصه هر روز مراسم با شکوهی در منزل ما برپا میشد. چه بسا در بین شرکتکنندگان در برنامهها از اعضای ساواک هم شرکت داشتند، اما آنها جرأت رویارویی با خانواده و مردم داغدار را نداشتند.
باوری مستحکم همچون فولاد
راوی: منیره مباشر کاشانی، خواهر شهید
پدر و مادرم با وجود این که داغ شهادت محسن بسیار برایشان سخت و طاقت فرسا بود، اما لحظهای از حمایت انقلاب دست برنداشتند و همیشه به وجود محسن افتخار میکردند. پدر و مادرم در مراسم بزرگداشت محسن، صبورانه شرکت و حمایت خودشان را از فرزند شهیدشان پنهان نمیکردند.
مادرم با وجود این که تا یک سال بعد از شهادت محسن نتوانست لباس مشکی اش را از تن درآورد، اما از پیروزی انقلاب بسیار خوشحال بود. انقلابی که فرزندش هم سهمی در پیروزیاش داشت.
والدینم پس از انقلاب به دیدار امام خمینی (قدس سره) رفتند و تا آخر عمر از انقلاب حمایت کردند.
پدرم سال ۱۳۶۰ بر اثر سکته قلبی از دنیا رفت و مادر که پس از محسن، غم فراغ همسرش را هم در دل داشت، سال ۱۳۷۴ به همسر و فرزند شهیدش پیوست.