خاطرات خانواده شهید«شهید علی شکرالهی وقاصلو» از لحظه شهادت
با شروع جنگ تحمیلی بنا بر وظیفه شرعی و انسانی خود، کسب و کار خود را ترک کرد و به هلال احمر پیوست تا به جبهه اعزام شود، خود را دوست دار شهادت می دانست و در این راه به آرزوی دیرینه اش رسید.
نوید شاهد آذربایجان غربی: «شهید علی شکرالهی وقاصلو» یکم شهریور 1336، در خانواده مومن و معتقد در روستای وقاصلو از توابع شهرستان ارومیه چشم به جهان هستی گشود، و به یمن تولد امیرالمؤمنان(ع) نامش را علی نهادند. علی از همان دوران کودکی از نعمت چترآسای پدرمحروم شد و خود با شجاع تأمین مخارج خانواده را بر عهده گرفت. او به شیوه آزادمردان با روی گشاده به استقبال مشکلات زندگی رفت. در ابتدا به عنوان یک شاگرد مکانیک به کار پرداخت و با مرور زمان در این حرفه سرآمد شد و خود آستین همت و استادی بالا زد و با کوشش و تلاش پیگیر، زندگی کوچک و باصفایی برای خانواده اش فراهم نمود. در این فاصله که به سن ازدواج رسیده بود بنا به سیره نبوی به این امر مقدس نیز همت نهاد و ازدواج کرد که  حاصل این ازدواج یک پسر و یک دختربوده که از او به یادگار مانده است.

    از آنجایی که جنگ به هر قشری از جامعه نیاز داشت ، وی نیز بنا بر وظیفه شرعی و انسانی خود برای اعزام به جبهه نام نویسی کرد تا هنرسازندگی خود را در جبهه و جنگ نشان دهد. به همین خاطر با شروع جنگ تحمیلی به فکر افتاد که هنر و مهارت خود را در خدمت رزم آوران و مردم میهنش قرار دهد. کسب و کار خود را ترک کرد. به هلال احمر پیوست تا به جبهه اعزام شود. مهارت او در کار تعمیرات وسایل نقلیه باعث شد که وجودش را مغتنم شمارند و فرصت های خوبی از قبیل تعمیر آمبولانس ها و خودروهای سپاه در اختیارش قرار دهند و او با شوق و ذوق بسیار این خدمات را ارائه می داد و از تعمیر آنها روحی تازه می گرفت.

    وی، قبل از جنگ و حتی قبل از شروع انقلاب فعالیت های ضد رژیمی هم داشت و در پخش اعلامیه وتظاهرات مردمی بسیار حضور جسورانه ای داشت که دراین گیر و ویرچند بار هم در این ارتباط دستگیر شده بود. لذا با سوابقی که در این گونه فعالیت ها داشت، به انجام خدمت مکانیکی در پشت جبهه قانع بود و با موضع گیری شدید در قبال گروهک ها، مأموریت های محوله، از طرف ارگانهای انقلابی و رزمی را نیز انجام می داد و آرزو داشت روزی مستقیماً در جبهه با دشمن ناپاک پیکار کند.


    خانواده شهید از شجاعت و رشادت ونحوه ی شهادت «شهید علی شکرالهی وقاصلو»  این گونه می گوید:

« شهید عزیز خیلی علاقه داشت در بسیج ثبت نام کند. اودر این حوزه اسمش را به یادگار گذاشت و در بسيج ثبت نام كرد و مدام به فعالیت های انقلابی خود ادامه می داد و بیش از پیش در راه رسیدن به اهداف مقدس اسلامی از جان خود دریغ نمی کرد. در پايگاه ثارا... شروع به خدمت كرد و در وسط اين كار به جهاد سازندگي نیزمشغول شد. 
به مدت چهار سال درلشگر 64 پياده اروميه بسيج، به مكانيكی پرداخت و چندين سال در آنجا كار كرد و بعد از اين همه تلاش و كوشش به سپاه معرفي شد و در اين مدت يك دختر ثمره آنها شد و همان گونه كه آرزو كرده بود به نتيجه رسيد. 
وي فعاليت خود را در همه اين كارها بيشتر نشان مي داد و در اين چند ساله هديه هايي از طرف ادارات مي گرفت مانند قرآن، تقديرنامه و ... به او اهدا مي كردند، در يكي از روزها براي مأموريت از طرف هلال احمر به خاطر تشييع جنازه به مهاباد اعزام شده بود که درهنگام برگشت شان براي همكارانش تعريف كرده بود که بچه ها اگر خداوند خواست كه من هم مانند اين عزیزان شهيد بشوم از شما خواهش مي كنم كه مرا با اين ماشين آمبولانس كه خودم رنگ كردم با آن تشييع جنازه ام كنيد. 
چند روز از این نقل قول نگذشته بود که به مأموريت اعزام شد، دخترش كه مريض بود به همسرش گفت كه عصر مي آيد و دخترش را به دكتر مي برد. به گفته او كه عصر بايد مي آمد، نيامد و شب شد، ولي [هيچ] خبري از وی نشد، و همان شب صداي گلوله هاي تفنگ حزبهاي دمكرات به گوش مي رسيد. گويا كه حزب دمكرات داخل شهر شده و در آنجا كمين گذاشته اند كه پاسدار و بسيجي ها را به شهادت برسانند. ساعت نه بود كه صداي گلوله ها نزديك و نزدیک تر شده بود و طوري كه پنجره ها در هم می توفیدند. ما هم در آنجا زندگي مي كرديم. 
همسر و دو فرزند او كه در آنجا تنها زندگي مي كردند خيلي مي ترسيدند و كسي هم نبود كه به داد وفرياد آنها برسد. شهید که از مأموريت با موتورسيكلت برمي گشت در سر راهش به اسلام آباد ديد كه در آنجا يك پاسدار و يك بسيجي كه آن دو را مي شناخت، مجروح شده بودند، فوراً با موتورسيكلت برمي گردد و به پايگاه ثارا... خبر دهد كه ضدانقلابیون در کمین هستند. 
سوم دی 1365، محور اسلام آباد- ارومیه ضد انقلابیون به شکل ناجوانمردانه وی را به گلوله مي بندند و به شهادت می رسانند، ضدانقلابیون تمام دندان هایش را در دهانش خرد می کنند و یک طرف صورتش را نیز به شکل ظالمانه ای خراش می دهند. 
آن روز تا صبح همه ی ما در تب وتاب بودند. تا اینکه از طرف هلال احمرسپاه به كمك آنها آمدند. همسرش از آنها پرسید كه چه شده كه شوهرش به خانه نيامده و آنها به خاطر اينكه همسرش ناراحت نشود به او گفتند مأموريت كوچك پيش آمده و كمي از پايش زخمي شده كه نتوانسته بيايد. 
وي را به بيمارستان اعزام كرديم، و به وی توصيه كردند كه با بچه ها خانه راترک کنند، چون ضدانقلابیون در کمین است. همسرشهید گفت الان ما را كجا مي بريد. در اين اوضاعی كه شوهرم خانه نيست. گفتند شما را به خانه برادرت مي بريم و ببينيم كه چه مي شود. 
همسرشهید از آنها خواهش كرد كه ماجرا را به او بگويند. گفت من هر گونه آمادگی را دارم . آنها با ناراحتي گفتند كه شوهر شما با دو نفر به شهادت رسيدند. صحبت های همسرش در گوشش تداعی شد که اگر شهيد شدم به فرزندان من بگو كه راه مرا ادامه دهند و همان گونه كه وصيت كرده بود الان فرزندان او راه آن شهيد را ادامه مي دهند و پسرش كه حالا بزرگ شده و مي خواهد مانندپدرش، با دشمنان نظام نبرد کند.»
منبع : اسناد بنیاد شهید و امور ایثارگران آذربایجان غربی

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده