سه‌شنبه, ۰۸ خرداد ۱۳۹۷ ساعت ۱۴:۱۱
گفتم: «چرا اینطور ایستاده‌ای؟ کمی استراحت کن» او در حالی که به کتاب زیر بغلش اشاره می‌کرد، گفت: «نمی‌توانم بنشینم. برای امتحان دادن به اینجا آمده‌ام» ناگهان از خواب پریدم. صبح شده بود، خودم را به حیاط رساندم و لحظاتی بعد خبر شهادت غلامحسین را آوردند.

«امتحان نهایی»، خاطره‌ای از شهید غلامحسین ابوالحسنی

به گزارش نوید شاهد اردبیل؛بعد از اینکه آخرین بار تلفنی با غلامحسین صحبت کردم، حالت عجیبی دلم را فرا گرفته بود. دلم بدجوری شور میزد. احساس میکردم که آخرین بار بود که صدای پسرم را شنیدم. همان شب که خوابیدم، در خواب غلامحسین را دیدم که کتابی را زیر بغل گرفته و رو به روی من ایستاده بود. گفتم: «چرا اینطور ایستاده‌ای؟ کمی استراحت کن» او در حالی که به کتاب زیر بغلش اشاره می‌کرد، گفت: «نمیتوانم بنشینم. برای امتحان دادن به اینجا آمدهام» ناگهان از خواب پریدم. صبح شده بود، خودم را به حیاط رساندم و لحظاتی بعد خبر شهادت غلامحسین را آوردند.

خوابم تعبیر شده بود و غلامحسین از امتحان نهایی نیز سربلند بیرون آمد و قبول شده بود. رو به آسمان کردم و در حالی که ناله‎ام، مه سرد صبحگاهی را می‌شکافت و تا اوج آسمان میرفت، فریاد زدم: «غلامحسین، غلام حسین شد».

راوی خاطره: ربابه گوزلی، مادر شهید

برگرفته از کتاب امتحان نهایی، نویسنده: امیر رجبی، نشر شاهد
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده