شهدا فرهنگی;
جمعه, ۱۴ ارديبهشت ۱۳۹۷ ساعت ۰۰:۴۴
شهید ناصر رسولی در آذر ماه سال ۱۳۲۵ در روستای مال خلیفه ای از توابع شهرستان گناوه چشم به جهان گشود.شهید بزرگوار تا کلاس نهم در گناوه تحصیل کرد و بعد از آن با توجه به علاقه ای که به شغل شریف معلمی داشت به دانشسرای مقدماتی بوشهر راه یافت.
زندگینامه شهید ناصر رسولی

 

 

شهید حاج ناصر رسولی

 

پدر:حسن

 

تولد:1325/9/8

 

شهادت:1364/10/7

 

شب بود و جغدها میهن را ویرانه می خواستند و شب پره ها خورشید را دشمن می داشتند...شب بود و آوای حق و آزادی را به داغی سرب و نعره های شلاق پاسخ می دادند.چه کسی می داند که در شکنجه گاه های رژیم سر سپرده ی پهلوی برتن و جان سروهایی که برای رهایی قامت افراشته بودند، چه گذشت.زخم های دهن باز کرده بر سستی آن همه خشونت می خندیدند و راست قامتانی چون شهید حاج ناصر رسولی چه زیبا خورشید عزت و آزادگی را از سیاهچال ها بر دوش سوخته و شلاق خورده ی خود، به بام و سرای میهن هدیه می آوردند تا شیوه ی (( احد احد)) گفتن ((بلال)) زنده و زاینده بماند و شاهراه شهادت ((یاسر و سمیه)) بی رهنورد نماند.

روستای ((مال خلیفه)) را امروز همه با نام تو می شناسند که در آذر ماه 1325 در فضای آن، حیات را آغاز  کرده ای. چه رازی است که همه ی اثرگذاران در تاریخِ نیکی ها، با رنج یتیمی بزرگ می شوند؟...

مادرت با مشقت و سختی تو را به دبستانی در گناوه فرستاد...پس از اتمام دوره ی راهنمایی، شوق ساختن و سوختن در تو زبانه می کشید...وتا دانشسرای مقدماتی بوشهر پر پروازت به افتخار معلمی باشد.آن روز تو به معلمی، و امروز معلمی به تو می بالد.پس از سربازی و پس از چندی که دست بچه ها را با محبت و ملاطفت گرفتی که آب و باد را پا به پا صدا بکشند، نمرات عالی ات در دوره ی فوق دیپلم، زبان زد شد.برگشتی که عشق را زیور قلب شاگردان و علم را زینت جان آنها کنی؛ باهمان استقامت و شکیبی که همه از تو سراغ داشتند؛ باهمان شناخت عمیقی که فرمانده ی هنگ و ستوان ژاندرمری را به ستوه آورد...شب بود و جغدها وطن را ویرانه می خواستند.مردان نورانی اتقلاب، که در جهادشان برای کشیدن کرسی تکبر از زیر پای ستم،از شهرهای بزرگ به گناوه تبعیدشان کرده بودند، تو را مردی یافتند که نور را در سیاهی و فریاد را در سکوت می ریختی...خواستند که با تشکیلاتی منظم در یکسره کردن کار رژیم پهلوی، ورزیدگی و زبان قلم را به نمایش بگذاری؛ ژاندارم ها هم این را می دانستند که آب را از سرچشمه باید بست و تو را که سرچشمه و سردسته ی جوانان انقلابی شهر بودی،به گروهان ژاندارمری آوردند.شکنجه های وحشیانه، نعره ها و بدزبانی ها همه حکایت از آن داشت که استقامت، دژخیمان را از رو برده است.صبح تا عصر و تمام شب سرد زمستانی با صورتی خونین و پشتِ گردنی سوخته از آتش سیگار و با عزمی که در آن، افق روشن پیروزی را در حقارت سرهنگ می دیدی، گذشت... بهار آزادی فرا رسید و تو به سوی خانواده و سه فرزندت و فرزندانت در مدرسه برگشتی، تا دوباره خوش خویی و جدیت را به هم آمیزی و برگ های سبز کتاب بهار را به گل های دانش و بینش زینت دهی.

باخبر شدی که شکنجه گرانت دستگیر شده اند و تو به شکرانه ی پیروزی اتقلاب و به خاطر زن و فرزندانشان مرحمت پیش آوردی و گذشتی...مدیریت را در خانه تجربه کرده بودی، چه، که تو نان آور و سرپرست

خانواده ای بودی که سایه ی پدر بر سر نداشت.نه تنها رسیدگی به وضعیت اقتصادی، که آموزش اخلاص و دادن آگاهی های مذهبی، تاریخی و سیاسی-اجتماعی را نیز ساده و صمیمی هدایتشان می کردی...اگر دانش آموز غریبی، از سادگی روستایی بی مدرسه، به هیاهوی شهر می آمد و در گوشه ای کِز می کرد، او را زیر پر می گرفتی تا به دوستی با تو بنازد و غم غربت را یک سو نهد.

((جنگ ، جنگ بود و عزت و شرف همه در گرو آن)). میدان مهیا بود و مرد می خواست...دشمن رجز می خواند و عربده می کشید. اشک بدرقه ی مادر دست و پاگیرش نشد...برای اینکه همان چند قطره را هم پاک کند، شوخی پیش آورد که : ((مادر اگر گریه کنی من هم آنقدر گریه می کنم که همه ی همسایه ها دورمان جمع شوند))...بالحنی که گریه و خنده ی جمع به هم آمیخت و صلوات، فضا را پر کرد...

دشمن جنگ را به هور و دریا کشانده بود و تو سکانداری شایسته که عمری عظمت را از دریا آموخته و سختی را در دریا لمس کرده بودی.تعمیرکار موتور قایق هایی که در راه می ماندند؛ راه بلد ملوان هایی که در احاطه ی سیاهی شب گم می شدند و مسیر تیر دوست و دشمن را نمی شناختند؛پیشرو قایق هایی که ترابری محور((تبور))را به عهده داشتند؛ همه و همه، تنها به تو می برازید.فرماندهان ناو تیپ امیرالمومنین (ع) بوشهر و مسئولان مقر ((چغادک)) تو را می شناختند و در مأموریت های سخت و سنگین به تو دلگرم بودند.

خش خش باد در نیزارهای هورالعظیم،سوز شروه ی دریادلانی را به یاد می آورد که روزگاری آتش در نیزار حزب بعث افکندند و خود در گرمی رحمت سبحان آرام گرفته اند...اینجا، مقر موقت رزمندگان قایقران در

 جزیره ی مجنون ...به توصیه ی حاج ناصر رسولی، به دعای کمیل و زیارت عاشورا و اذان صبح و نماز به وقت، نورانی بود تا دلهایی که پا بر خاک و ریشه در افلاک داشتند به ستیز با دشمنی که در پناه ماشین جنگی خود از درون می لرزید،بروند...

دل از آن خاک زخمی نبرید تا آن را معراج پروازی بسازد که میراث داران عاشورا برای آن فوز عظیم، از هم سبقت می گرفتند.تنها ترکشی لازم بود تا شهبال او را به سمت معدن نور بگشاید.هفتم دی ماه 1364 آخرین کلام او با نخل ها این بود که در مسیر بادها استوار بمانند...

 

می روم مادر که اینک کربلا می خواندم                           از دیار دور یار آشنا می خواندم...

           

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

منبع :

 کتاب مشق های ماندگار

زندگینامه شهدای فرهنگی استان بوشهر

ناشر: انتشارات سبط النبی(ص)

نوبت چاپ: بهار1392

 

 

 



برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده