مصاحبه؛ شهید روز عرفه
علی اصغرم گفت: مادر مگر نمی بینی کنارت هستم، شهدا همیشه زنده اند .همیشه هم با لباس نظامی اش در خواب می بینم.


نوید شاهد آذربایجان غربی: پاسدار وظیفه شهید رامین مسن دوارزهم دی سال 65 در شهرستان پلدشت متولد و به عنوان پاسدار وظیفه خدمت می کرد که در هجدهم آذر ماه سال 87 در ارتفاعات شیره سلماس هنگام درگیری با نیروهای حزب پژاک به شهادت رسید.

 علی اصغر صدایش کنید؛ مصاحبه با مادر شهید رامین مسن

 دوران کودکی شهید معزز رامین مسن  شهیدی که در روز عرفه شربت شهادت را نوشید، از زبان مادر بزرگوارش :

رامین (علی اصغر) دوازدهم دی ماه سال 65 در چله زمستان بود که متولد شد، تازه به دنیا آمده بود که سخت مریض شد و دکتر ها گفتند متاسفانه کلیه هایش از کار افتاده است.

رامین کودکی خوشرو بود، همیشه وقتی نگاهش می کردم می خندید، این بار هم که با شنیدن حرف دکتر به نارحتی به چهره اش نگاه کردم؛ با لبخندی که زد، دلم هزار تکه شد، در آغوشش گرفتم و گریه کردم. برایش نذر کردم و گفتم: خدایا شفای کودکم را بده، من هم هر سال برای سیدالشهدا شام غریبان می گیرم و حلوا می پزم؛ به یاد آن سالها چشمانش پر از اشک شد و ادامه داد: خداوند رامین (علی اصغرم) را شفا داد و دیگر هیچ اثری از درد و مریضی در او نبود.

دوران تحصیلش مدیر مدرسه اش همیشه از طرز رفتار، پوشش و ادب رامین تعریف می کرد. بعد از مدرسه کیک می خرید و من که چایی دم میکردم، کیک را با آن می خورد و بعد برای کمک به پدرش به سر زمین کشاورزی می رفت.

 مادر رامین از چهره اش معلوم بود که خیلی مهربان است، با آن حالت مهربانش لبخندی زد و سرش را پایین انداخت و گفت: یکبار یکی از کیک ها را برداشتم تا بخورم که رامین (علی اصغر ) لبخندی زد و دستم را بوسید و بعد گفت: مادر جان ببخشید پدر، خسته و چشم به راه من است. اگر اجازه بدهید این کیک را من بخورم و برای شما یکی دیگر بخرم. من هم بغلش کردم و بوسیدمش و از اینکه قدر زحمات پدر کشاورزش را می داند خدا را شکر کردم. چون رامینم آخرین فرزندم و عصای دستمان بود.

علی اصغر صدایش کنید؛ مصاحبه با مادر شهید رامین مسن

 پسر شهیدش را هم رامین و هم (علی اصغر) می خواند، وقتی پرسیدم که قضیه چیست،  با بیان شیرین و مهربانش ماجرا دو اسمه بودن پسرش را برای ما تعریف کرد:

مادر رو بسوی من کرد و گفت: همه اسم ها قشنگ هستند ولی اسم ائمه اطهار برتر و زیباترند. خیلی آرزو داشتم اسم فرزندم را از ائمه معصومین الهام بگیرم ولی متاسفانه آن موقع نشد، وقتی رامین به دنیا آمد ما به احترام بزرگترها و با انتخاب آنها اسمش را رامین گذاشتیم.

بعد از آنکه علی اصغر به شهادت رسید، یک روز رفتم سر مزارش، دعا و روضه خواندم و بسیار گریه کردم. با همان حال محزون برگشتم و یک لحظه دیدم در خواب و بیداری آقایی سفید پوش با چهره نورانی آمدند بر سر بالینم و گفتند چرا انقدر گریه میکنی،

 گفتم: آقا فرزندم شهید شده

 گفتند: گریه نکن اگرهم گریه کردی این روضه را بخوان

ای خدا اوزون شاهد اول بونا

اوخلانان علی اصغریم دی بو

  قانینی سنه تحفه یولادیم

ارکیوه اولار زیورین دی بو

سه بار این روضه را برایم خواند، سراسیمه از خواب بیدار شدم و نماز شکر خواندم. خوابش را زیاد میبینم ولی یادم نمی ماند، یکبار هم دیدم کنار قبرش ایستاده، جلو آمد و دستش را روی قلبم گذاشت.

 گفتم: مادر می بینی چقدر جگرم می سوزد، بخاطر دوریت هست

 علی اصغرم گفت: مادر مگر نمی بینی کنارت هستم، شهدا همیشه زنده اند .همیشه هم با لباس نظامی اش در خواب می بینم.

 آخر من پیکر فرزندم را ندیدم بعد از شهادتش، لعنتی ها با نارنجک بر پیکر بی جانش....

که دیگر گریه امانش نداد. آرامتر هم که شد باز نتوانست بگوید. آخر او مادر است.

 

مدتی بعد از آن خواب ، یکی از فامیل های نزدیکمان که رامین را خیلی دوست داشت، به خانه ما آمد و گفت: حاجیه خانم شب شهیدت را در خواب دیدم، داشت می رفت و دو نفر هم در کنارش بودند سه بار صدایش کردم اما جوابم را نداد، رامین در وسط بود و دو نفر از دوستانش که با لباس سبز و چهره نورانی داشتند، یک لحظه برگشتند و گفتند:  اسمش عوض شده، علی اصغر صدایش کنید، این کلمه را گفتند و رفتند.

 

از شهادت علی اصغرش اینگونه می گوید:

رامین بعد از اینکه از دوران سربازیش برگشت بعد از سعی و تلاش فراوان به استخدام سپاه پاسداران در آمد خیلی خوشحال بود و همیشه لباسهای نظامی اش  را می پوشید و می گفت: مادر ببین چقد بهم میاد.

اولین روز استخدام رامین ( علی اصغرم ) شب در خواب دیدم که لباس نظامی بر تن دارد ولی سر ندارد و بر سرش پارچه قرمز کشیده اند آهی میکشد و چشمانش پر می شود. یادم می آید اولین حقوقش را هم به دوستش داد، گفت: مادرجان  امین دوستم است و ماشین خریده و دستش تنگ است، این پول را به او می دهم.

وقتی به مرخصی می آمد صله ارحام می کرد و به خانه همه خواهرها و عمه هایش می رفت و از آنها دلجویی می کرد.

هر روز ماشین اداره می آمد و از روستا نیروها را می برد، هردفعه مادران بچه ها را راهی می کردند بچه ها با شوخی و خنده  بهم می گفتند: بچه ها این دفعه کی شهید میشه؟ یک روز کاملا به یاد دارم، وقتی ماشین آمد، باز گفتند : این دفعه کی شهید میشه؟ که چند نفر با صدای بلند گفتند: حاجی رامین ،کربلایی.

آخه دوستانش همیشه به کربلایی یا حاجی رامین صدایش می کردند و خیلی دوستش داشتند.

 

هر دفعه که از پایگاه برمی گشت می گفت: مادر می بینی خوابهایت را، آخرش شهید می شوم؛ مادرش بمیرد خندیدم و گفتم: رامین شوخی نکن

گفت: مادر باورت نمی شود؟شهید می شوم .

آخرش هم هجدهم آذر ماه سال 87 در ارتفاعات شیره سلماس هنگام درگیری با نیروهای حزب پژاک به شهادت رسید.

 

یک روز بعد از شهادتش، خواهر بزرگش که درتهران زندگی می کند، روز ازدواج حضرت علی (ع) و خانم فاطمه الزهرا (س) زنگ زد و گریه می کرد و می گفت: مادر جان، خواهرش فدایش شود برادر عزیزم درچنین روزی مهمان ما بود، نور و مظلومیت خاصی در چهره اش بود که درست فردای آن روز عزیز به شهادت رسید.

 

مادر لبش فقط ذکرو دعا بود، می گفت: خاطره زیاد هست ولی پیر و مریض شده ام یادم نمی ماند و بیشتر ازاین نمی خواهم ناراحتتان کنم از خداوند متعال برای خانواده شهید حججی صبر جزیل و اجر جمیل خواستارم فیلمش را که دیدم جگرم دوباره آتش گرفت ولی افتخار می کنم. خدایا شکر بخاطر این امنیت که خداوند متعال به ملت اسلامی ایران عطا کرده است. با این بار گناه مارا پیش امام شهدا و شهدا شرمنده نکند مادر و رهبر انقلاب اسلامی مان را حفظ کند.آمین یارب العالمین

واقعا شهدا گلی از گلستان هستند با ارزش وکمیاب اخلاقشان، عباداتشان خداوند مهربان با سیدالشهدا محشورشان کند.

 

منبع: بنیاد شهید و امور ایثارگران پلدشت

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده