گفت‌وگو با مادر سردار شهید «حسن حیدری»:

"پرچم‌دار گمنام مسجد خرمشهر؛ شهید حسن حیدری که در سکوت تاریخ ماند"

صفیه حیدری مادر شهید حسن حیدری در گفت‌گو با نوید شاهد البرز می‌گوید: «او یکی از اولین رزمندگانی بود که در سوم خرداد ۱۳۶۱ به مسجد جامع خرمشهر رسید، اما هرگز خود را پرچم‌دار آن لحظه تاریخی ننامید.» شهید حسن حیدری، بسیجی گمنامی که در ۲۱ سالگی به آرزویش رسید و پیکر پاکش را نیز طبق وصیت، کنار امامزاده خور آرام گرفت. حالا مادرش از روزهایی می‌گوید که حسنِ کودک را با چادر به پشت می‌بست تا زمین نخورد، غافل از اینکه روزی همان پسر، پرچم‌دار استوار میهن خواهد شد...

به گزارش نوید شاهد البرز؛ در سوم خرداد ۱۳۶۱، وقتی نخستین رزمندگان از دیوارهای مسجد جامع خرمشهر بالا رفتند تا پرچم ایران را بر فراز این شهر آزاد شده به اهتزاز درآورند، کمتر کسی می‌دانست در میان آنان جوانی از روستای خورارنگه حضور دارد که نه برای نام و نشان، که برای وفای به عهدی با خدا آمده است. حسن حیدری، بسیجی ۲۱ ساله‌ای که از کودکی زیر سایه چادر مادر قد کشیده بود، حالا در خط مقدم، پرچم‌دار میهن شده بود.  

اما داستان زندگی او نه در آن عکس معروف پرچم‌کشی، که در سکوت یک روستای محروم و دل‌های سوخته مادری شکل گرفت که فرزندش را با دستان خود پرورش داد، با شیر حلال بزرگ کرد و در نهایت، با دستان خالی اما دلی سرشار از ایمان به خاک سپرد. اینجا روایت صفیه حیدری، مادری است که حسن را نه در کادر دوربین‌ها و رسانه‌ها، که در سجاده‌های نمازش، در پشت چشمان مهربانش و در آخر، در پیکر خونینش پس از شهادت شناخت.  

از روزی که حسن در 10 فروردین ۱۳۴۰ در خانه‌ای کاهگلی به دنیا آمد، تا لحظه‌ای که در شهریور ۱۳۶۱ با پیکری غرق در خون اما چهره‌ای آرام به آغوش خاک سپرده شد، روایتی است از ایثاری که در ساده‌ترین زندگی‌ها شکوفا می‌شود. آن‌ها که او را می‌شناختند، از پسری گفتند که قرآن را با صدای خوش تلاوت می‌کرد، از شهیدی گفتند که پشت سرش را هدف گرفته بودند، دقیقاً مانند الگویش، شهید چمران.  

و حالا پس از سال‌ها، مادرش همچنان پای درختی می‌نشیند که حسن روزی زیر آن استراحت می‌کرد؛ درختی که با وجود گذشت سال‌ها، هنوز سبز است... گویی یادگار پسری که خودش نیز در دل تاریخ زنده ماند. اینجا روایت عشق، مقاومت و ازخودگذشتگی‌ای است که در خاک‌های خرمشهر و خورارنگه ریشه دوانده است.

                                                        روزی حلالی که شهید ساخت

من صفیه حیدری هستم، مادر شهید حسن حیدری. خدا ۱۰ فرزند به من داده؛ هفت دختر و سه پسر. حسن، پسر اولم بود، اولین فرزندم که در همین روستای خورارنگه به دنیا آمد.

زمانی که باردار بودم، همیشه مراقب بودم تا روزی حلال بخورم. همسرم، آقای حیدری، مرد زحمتکشی بود. گوسفندداری و زنبورداری می‌کرد و هرچه به خانه می‌آورد، از حلال بود. من هم همیشه قدردان زحماتش بودم. شیر پاک به بچه‌هایم دادم و خدا را شکر که فرزندانم سالم و صالح بزرگ شدند.

حسن از هفت‌سالگی کنار پدرش کار می‌کرد. به کوه‌ها می‌رفتند، علف می‌چیدند برای گوسفندها. بااینکه بچه بود، اما کمک می‌کرد تا وقتی که بزرگ شد. حتی قبل از اینکه دوره سربازیش برسد، خودش گفت: «مادر، رضایت بده می‌خواهم به جبهه بروم.» گفتم: «تو که هنوز سرباز نشده‌ای!» گفت: «مادر، بسیجی‌ام. فرمایش امام است.» ما هم رضایت دادیم.

                                                     سر چادر به پشت بسته
زندگی سختی داشتیم، اما همیشه با روزی حلال گذراندیم. نه آب داشتیم، نه راحتی، اما حرام در زندگیمان نبود. پنجاه سال است با آقای حیدری زندگی می‌کنم و از زندگی‌ام راضیم. همیشه پشتش بودم، در کشاورزی، در هر کاری. فکر می‌کنم همین رابطه صمیمی و زندگی پاک، روی حسن اثر گذاشت.

حسن دهم فروردین، روز عید، به دنیا آمد. بچه‌ای شوخ و شیطان بود، اما باادب. معلمش چندبار مرا به مدرسه خواست و گفت: «خیلی شیطنت می‌کند!»، اما با همه مهربان بود. تا کلاس پنجم همین‌جا درس خواند. درسش خوب بود، البته گاهی تنبلی می‌کرد! (خنده) بعد از مدرسه، با رضایت کامل کنار پدرش کار می‌کرد. هیچ‌وقت مجبورش نکردم، خودش دوست داشت کمک کند.

حسن، پسر سحرخیزی بود. همیشه بیدار می‌شد، نمی‌خوابید تا کار‌ها را شروع کند. در کار‌های خانه کمکی ازش نمی‌شد، چون خودش آنقدر مشغول کار بود که ما گاهی به او کمک می‌کردیم. درآمدی هم نداشت، چون هنوز جوان بود. تا بیست‌سالگی در مغازه‌ای در تهران کار می‌کرد، اما پولی از ما نمی‌گرفت.

آن زمان رسم نبود که بچه‌ها برای مادر هدیه بخرند یا تولد بگیرند. ما هم برای هیچ‌کدام از بچه‌ها جشن تولد نمی‌گرفتیم. دوران راهنمایی‌اش را در تهران نزد عمو و زن‌عموهایش گذراند، چون آنجا مدرسه بود. من و پدرش اینجا در روستا مشغول کشاورزی و دامداری بودیم. عموهایش شکایتی از او نداشتند؛ اگر هم مشکلی بود، خودشان حلش می‌کردند. من هم هیچ‌وقت در تربیتش دخالت نمی‌کردم، چون معتقد بودم بچه باید ادب داشته باشد.

درسش در راهنمایی هم خوب بود. همان موقع بود که جنگ شروع شد و او به جبهه رفت. قبل از جبهه، رابطه‌اش با خواهر و برادرهایش خیلی خوب بود. بچه‌ای مهربان بود، هر چیزی می‌خرید، برای بقیه هم می‌آورد. می‌گفت: «خواهر و برادرهایم اینجا هستند، نمی‌شود فقط من بخورم.»

                                                      حجاب، حجاب، حجاب
رفتارش با همه عالی بود؛ با خانواده، همسایه‌ها، حتی بچه‌های دیگر. شوخ‌طبع بود، اما هیچ‌کس از دستش ناراحت نمی‌شد. همیشه به خواهرهایش توصیه می‌کرد حجاب را رعایت کنند. یک‌بار دیده بود یکی از خواهرهایش با چادر نماز بیرون رفته، برایش چادر مشکی خریده بود و گفته بود: «زن باید با چادر مشکی باشد.» آن چادر را هنوز هم به یادگار نگه داشته‌اند.

با برادرهایش هم خیلی خوب بود. اگر کاری نادرست می‌کردند، جلویشان را می‌گرفت. در تربیت بچه‌ها به من کمک می‌کرد. من از تربیتش راضی بودم؛ مثل درخت صافی بود که نیازی به هرس کردن نداشت.

اسمش را پدربزرگش انتخاب کرد؛ حسن، چون نام پدرِ شوهرم بود. پسر سوممان را هم عمویش نامگذاری کرد. در آن زمان، بزرگ‌های فامیل اسم بچه‌ها را می‌گذاشتند. اما دو تا از بچه‌های کوچک‌تر را خود حسن نامگذاری کرد. وقتی در جبهه بود، به او خبر دادند که دو خواهر کوچک به دنیا آمده‌اند. زنگ زد و گفت اسم یکی را «طاهره» (نام مادربزرگ) و دیگری را «هاجر» (نام مادرِ پدرش) بگذارید.

                                                     مانوس با قرآن
حسن از بچگی با قرآن مأنوس بود. تابستان‌ها، آقایی به روستا می‌آمد و کلاس قرآن می‌گذاشت. بچه‌ها را می‌نوشتیم تا قرآن یاد بگیرند. آن زمان در مدرسه‌ها مثل الآن به قرآن اهمیت نمی‌دادند، اما ما خودمان پیگیر بودیم.

حسن از همان کودکی پاک و صادق بود. وقتی بزرگ شد، یک‌بار نگاهش کردم و با خودم گفتم: «خاک بر سرم! کی پسرم اینقدر بزرگ شد؟» اصلاً نفهمیدم کی از بچگی بیرون آمد. همیشه خدا را شکر می‌کنم که چنین فرزندی به من داد. هر وقت به مزارش می‌روم، می‌گویم: «پسرم، خوش‌بختم که تو سرافرازم کردی.»

از بچگی نماز می‌خواند. این اتاق کوچک، جای نماز ما بود. من مغرب و عشا را اینجا می‌خواندم، حسن پشت سرم می‌ایستاد، بعد برادرش پشت سر او. من بلند می‌خواندم و او هم تکرار می‌کرد. رکوع و سجود و قنوت را کامل یاد گرفته بود. نماز صبح هم همیشه بیدار می‌شد—با اینکه صبح‌ها زود برای کار با پدرش می‌رفت.

دوست‌هایش:

دوست‌هایش همگی از همین محل بودند. با بچه‌های کوچه و مدرسه بازی می‌کرد. از تهران کسی نبود که با او دوست شود، جز یکی از همسایه‌های مغازه‌شان. اما با مجاهدین خلق سر جنگ داشت. یک‌بار گفتم: «پسر، مواظب باش، تنهایی می‌زنندت.» گفت: «مادر، اینها جرئت نمی‌کنند به من نزدیک شوند! از کار‌های خودشان می‌ترسند.»

سادگی و بی‌اعتنایی به دنیا:

به ظاهر خودش اهمیت نمی‌داد. آخرین باری که آمد، پیراهن محسن رضایی را پوشیده بود. اصلاً به فکر لباس نو یا تجملات نبود. دنیا برایش ارزشی نداشت.

غذا و سلامت:

هرچه می‌پختم، می‌خورد. هیچوقت نگفت «این را دوست ندارم». گوشت گوسفند، شیر تازه، خامه—همه چیز برایش فراهم بود. بنیه‌اش هم قوی بود. رفیق‌هایش می‌گفتند کسی به گردپای او نمی‌رسید.

بیماری‌های کودکی:

جز سرخک و سیاه‌سرفه چیزی نگرفت. با دارو‌های گیاهی و مراقبت خوب شد. آن زمان بچه‌های زیادی از این بیماری‌ها می‌مردند، ولی ما مواظب بودیم تبش بالا نرود.

                                                         پیشگویی سید: در ۲۱ سالگی پرپر می‌شوی

وقتی پنج‌ساله بود، بیماری سختی گرفت. درمانش کردیم، اما یک روز پیرمردی به نام «سید» آمد و گفت: «این بچه بیست و یک سالگی پرپر می‌شود.» آن موقع نفهمیدیم چه می‌گوید. اما وقتی حسن در بیست و یک‌سالگی شهید شد، یاد آن حرف افتادم. خودش هم همیشه شوخی می‌کرد و می‌گفت: «یک روز برایم تشییع می‌کنید و زیر خاکم می‌گذارید.»، اما همیشه با لبخند می‌گفت.

وقتی شهید شد، مردم روستا آنقدر گریستند که در تشییع جنازه‌اش نمی‌شد تشخیص داد مادرش کدامیک است. همه او را مثل فرزند خود دوست داشتند... یادش گرامی.

از مسجد شهرآرا تا خط مقدم

حسن از مسجد شهرآرا در تهران اعزام شد. بین سیصد نفر داوطلب، او نفر سوم در آزمون چریکی شد و به واحد ویژه شهید چمران پیوست. ابتدا به دهلاویه و بستان رفت، سپس برای عملیات فتح خرمشهر انتخاب شد. نقشه‌های شناسایی منطقه را خودش تهیه کرده بود. در روز آزادسازی خرمشهر، حسن از اولین کسانی بود که به مسجد جامع خرمشهر رسید. عکس معروف پرچم‌کشی روی پشت بام مسجد را دیده‌اید؟ حسن همیشه می‌گفت: "اشتباه کردند، من را نشان دادند. آن یکی رفیق ما پرچم را زد، ولی عکس من را گرفتند. " می‌دانست این شهرت ممکن است برایش خطرناک باشد، می‌گفت: "حالا زیر نظر گرفته‌ام، شهیدم می‌کنند. "

در عملیات خرمشهر، حسن پنج بار مجروح شد، اما هر بار پس از بهبودی برمی‌گشت. یکبار ترکش به زانویش اصابت کرد، بار دیگر چشمش آسیب دید. یادم هست برای بهبود چشمش چقدر گریه کردم و به امام زمان متوسل شدم. خودش می‌گفت: "مادر، دعا کن یا شهید بشوم یا سالم برگردم، اما اسیر نشوم. " اصلاً تحمل اسارت را نداشت.

حسن از مسجد شهرآرا در تهران اعزام شد. آزمون چریکی را با رتبه سوم گذراند و افتخار خدمت در یگان ویژه شهید چمران را پیدا کرد. ابتدا مأموریتش در دهلاویه و بستان بود، اما وقتی برای فتح خرمشهر داوطلب خواستند، اولین نفر بود که پیش قدم شد. شب‌های بسیاری را در خطوط دشمن به شناسایی گذراند و نقشه‌های دقیقی از مواضع عراقی‌ها تهیه کرد.

پرچم‌دار گمنام مسجد و شهرت ناخواسته
در آن روز تاریخی سوم خرداد ۱۳۶۱، حسن از اولین رزمندگانی بود که به مسجد جامع خرمشهر رسید. آن عکس معروفی که در رسانه‌ها منتشر شد و پرچم ایران را روی پشت بام مسجد نشان می‌داد، هرچند حسن اصرار داشت: "این من نبودم، رفیقم پرچم را نصب کرد، اما عکاس اشتباهی از من عکس گرفت. " بعد از آن روز همیشه می‌گفت احساس می‌کند زیر نظر گرفته شده، و این نگرانی را داشت که مبادا این شهرت ناخواسته به قیمت جانش تمام شود!

فقط شهادت

در طول عملیات، پنج بار مجروح شد. یکبار ترکشی به زانویش اصابت کرد که تا ماه‌ها راه رفتن برایش دردناک بود. بار دیگر چشم راستش آسیب دید و پزشکان امید چندانی به بهبودش نداشتند. اما من هر شب با اشک و دعا از امام زمان (عج) شفا می‌خواستم، و معجزه‌آسا بینایی‌اش بازگشت. خودش می‌گفت: "مادر، فقط دو چیز را از خدا بخواه: یا شهادت با عزت، یا بازگشت سالم. اسارت را هرگز نمی‌پذیرم. "

بین هر دوره عملیات، گاهی برای چند روز به خانه می‌آمد. هر بار که می‌آمد، تغییراتش مرا شگفت‌زده می‌کرد. از آن نوجوان بازیگوش روستایمان، مردی جدی و روحانی ساخته بود. قرآن را چنان زیبا تلاوت می‌کرد که گویی سال‌ها تمرین کرده. یکی از همرزمانش از اصفهان تعریف می‌کرد که هر صبح قبل از عملیات، حسن را قرآن آموزش می‌داده. حتی لهجه عربی جنوبی را چنان مسلط یاد گرفته بود که چندین بار توانسته بود خود را به عنوان عراقی جا بزند و از خطوط دشمن اطلاعات جمع کند.

                                                             حماسه ای جاودان
در سه عملیات سرنوشت‌ساز شرکت داشت: آزادسازی بستان که اولین پیروزی بزرگ بود، فتح خرمشهر که حماسه‌ای جاودان شد، و دفاع از آبادان که مانع سقوط این شهر شد. در یکی از همین مأموریت‌ها، در منطقه‌ای که زیر آتش سنگین دو طرف بود، جسد شهیدی را پیدا کرد که چهل روز در میدان نبرد رها شده بود. با تعجب می‌گفت: "با وجود گرما و گذشت زمان، بدنش کاملاً سالم بود و بوی عطر خاصی می‌داد، انگار همین الان به شهادت رسیده. " این معجزات کوچک، ایمانش را صدچندان کرده بود.

                                                        شهیدی که پسر همه بود
آخرین وداعش آرام و بی‌سروصدا بود. سه روز پس از شهادتش، پیکر مطهرش را به روستا آوردند. وقتی تشییع شد، گویی تمام منطقه عزادار شده بود. مردم می‌گفتند: "حسن فقط پسر تو نبود، او پسر همه ما بود. " یادش به خیر، همیشه شوخی می‌کرد و می‌گفت: "روزی خواهد آمد که برایم دسته‌جمعی عزاداری می‌کنید. "، اما چه کسی باور می‌کرد این پیشگویی او هم روزی به حقیقت بپیوندد...

بین هر دوره مأموریت، معمولاً دو سه ماه در جبهه می‌ماند و گاهی برای استراحت کوتاهی به خانه می‌آمد. هر بار که برمی‌گشت، تغییر کرده بود. از آن پسر شوخ و بازیگوش قبلی خبری نبود. قرآن را روان می‌خواند، نمازش مرتب شده بود. یکی از رزمنده‌های اصفهانی به من گفت: "صبح‌ها به حسن قرآن یاد می‌دهم. " حتی لهجه عربی یاد گرفته بود؛ تعریف می‌کرد: "چند بار سر سفره عراقی‌ها نشستم، نفهمیدند ایرانی‌ام. "


پنج زخم و یک عهد
در سه عملیات بزرگ شرکت داشت: آزادسازی بستان، فتح خرمشهر و دفاع از آبادان. یکبار در منطقه‌ای که زیر آتش شدید بود، جسد شهیدی را که چهل روز در خط مقدم مانده بود، آورد. می‌گفت: "بدنش کاملاً سالم بود و بوی عطر می‌داد، انگار تازه شهید شده. " این نشانه‌ها برایش معنای خاصی داشت.

آخرین بار که رفت، دیگر برنگشت. سه روز پس از شهادتش، پیکرش را آوردند. وقتی جنازه‌اش را آوردند، تمام روستا به سوگ نشستند. همه می‌گفتند: "حسن مال همه ما بود. " خودش همیشه شوخی می‌کرد و می‌گفت: "یک روز برایم دسته‌جمعی عزاداری می‌کنید. " ولی هیچوقت فکر نمی‌کردم این روز واقعاً بیاید...

                                                         تشخیص مادر از روی پیکر: عین شهید چمران
وصیت حسن را انجام دادیم... آوردنش اینجا، جلو در امامزاده خور خاکش کردیم. همونجور که خواسته بود. جعبه را که باز کردم، خودش بود... همون حسنِ من. صورتش را بوسیدم. مثل چمران شهید شده بود... پشت سرش را زده بودن. عین فیلمایی که از چمران دیده بودم. دلم خواست ببینم آیا پسرم هم مثل آن شهید بزرگ شده؟ آره... هیچ فرقی نداشت... همون بود.

حسن پاره جگرم بود... وقتی کوچیک بود، با چادر به پشتم می‌بستمش که زمین نخوره، که پاش زخم نشه... حالا همون حسن را دادم... دادم تا اسلام سرپا بمونه. با آبروی مردم معامله کردم... با ناموس ایران. حالا وقتی حرف این بسیجی‌ها را می‌شنوم، دلم آتش می‌گیره... اون بسیجی‌های قدیم، تیکه تیکه شدند... سوختند... یک پاشنه پوتینشون هم برنگشت. حالا اینها چرا اینجورین؟ چرا؟

‌                                                     شهیدی که غسل نبرد؛ همه چیزش با خودش بود

نمی‌تونستم ببینم خاکش می‌کنند... رفتم. پدرش وایستاده بود، من نتوانستم. پیچیده بودنش توی مشما... شهید که غسل نداره، همه چیش با خودشه. حالا هر وقت دلم تنگ می‌شه، می‌روم پای همون درختی که حسن زیرش نشسته بود... درختی که خشک نشده. شاید، چون شانه‌اش تیر خورده بود... شاید، چون یادگار پسرمه...

ده فروردین 1340 به دنیا آمد... توی شناسنامه یکم خرداد نوشتند. دوازده شهریور شصت و یک هم رفت... همانطوری که آن سید گفته بود. بیست و یک سالش بود... تشییعش کردیم، مردم آمدند... داغ شد. همون شد که گفته بودند...

پسرم... مرد بودی. مرا سرفراز کردی. پشت در زندان‌ها نبردی... با آبروم بازی نکردی. شیرم گوارات باد...!

مصاحبه از اباذری

برچسب ها
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده