خاطراتی از مؤسس یگان های تخریب خراسان
به گزارش نوید شاهد خراسان رضوی، شهید مهدى ميرزایی صفی آبادی در روز نوزدهم شهريور 1341 در شهرستان مشهد متولد شد. تا شش سالگی قرآن را از پدر آموخت .
با پیروزی انقلاب در قسمت مکانیکی و فنّى جهاد سازندگی به كار مشغول شد و دوران سربازى را هنگام انتخابات ریاست جمهوری گذراند و ایشان که در صدر حرکات قرار داشت و ماهیت بنی صدر را از ابتدا شناخته بود، از رأى دادن به وی جلوگيرى میکرد.
به طور کلی مهدی، ولايت و انقلاب را به تما م معنا شناخته و پذيرفته بود.
هشت بار در عملیات های متفاوت مجروح شد. همچنین در عملیات هایی از جمله: سوسنگرد، قلهی الله اکبر، نصر، طریق القدس، چزابه، فتح المبین، بیت المقدس، رمضان، مسلم بن عقیل، والفجر 1، 3 و 4 و خیبر شرکت فعال داشت. او به عنوان فرمانده گروه تخریب تیپ امام رضا(ع) و سپس گروه تخریب لشکر ۵ نصر و درنهایت فرمانده تیپ امام موسی کاظم(ع) بود. هنوز چند روزی از ازدواجش نگذشته بود که از طریق سپاه عازم مکه شد.
بعد بازگشت از مکه تغییرات محسوسی ازنظر روحی و اخلاقی در وی به وجود آمد. ده روز بعد بازگشت از سفر حج، از طریق سپاه عازم جبهه شد. وی 29 مهر 1363 در شب شهادت چهارمین اختر آسمان ولایت و امامت - امام سجاد(ع)- در منطقه عملیاتی میمک، با دو بیسیمچی برای دیدهبانی عازم منطقه بودند که بر اثر اصابت ترکش خمپاره به شهادت رسید. وی دومین شهید خانواده میرزایی است و برادر کوچکترش -رضا- قبل از او به شهادت رسیده بود. پیکر پاکش در بهشت رضا (ع) مشهد به خاک سپرده شد.
در ادامه خاطراتی را از بیان نزدیکان و همرزمان سردار سرتیپ شهید مهدی میرزایی صفی آبادی مطالعه می کنید :
عصمت میرزایی، خواهر شهید
مهدى به بهانه النگو فروشی در اطراف حرم، اعلامیه های امام(ره) را پخش میکرد و هر شب بالاى پشت بام میرفت و فرياد اللهاكبر سر میداد. با حضور در جلسهها و سخنرانی مخفیانهی مبارزان مسلمان، روز به روز آبدیدهتر شد.
با او جگیری مبارز هی مردم و علنی شدن تظاهرات، اسلحه به دست گرفت و به همراه تعدادی از جوانان با نقشهای که از قبل طراحیشده بود، به ساختمان مزدوران ساواک در خیابان پاستور مشهد حمله کردند.
این شعبه پس از ساعتها درگیری با رشادت مهدی وهمرزمانش به تصرف نیروهای انقلابی درآمد.
ماشااله آخوندی، هم رزم شهید
مثل خیلی ها اهل قی لو قال نبود. بعضی از افراد داد و فریاد میکردند و فقط حرف میزدند؛ ولی به نظر من عمل مهدی حکم عبادت را داشت. عملش نمونه ی اخلاص بود.
بیشتر مواقع او را می دیدم که در قسمتی از دعا میماند، لحظهها روی آن تکیه می کرد و میگفت: «این قسمت مرا دیوانه کرده!... »
شبی در جبههها نبود که آرام بگیرد، همیشه به دنبال معنویات بود؛ حتی شوخیهایش هم رنگ و بویی معنوی داشت.
مثلًا برخی رزمنده ها به نماز کمی بیتوجه بودند، مهدی با شوخی به آ نها میگفت: «اگر حواستان به همین پشتک ملق هایتان باشد، درست است؛ ولی امان از وقتی که حواستان نیست! »
در مراسم دعا و عبادت آرام و قرار نداشت، هر کاری برای بچه ها انجام میداد؛ حتی با آوردن آب به رزمندهها خدمت میکرد.
حجت الاسلام علی موحدی، هم رزم شهید
حدود یک ماه از وقتی که خط سومار را تحویل ارتش داده بودیم گذشته و حالا خط کاملًا آرام شده بود. به دوستان ازجمله برادر قالیباف، سعادتی و مهدی میرزایی پیشنهاد دادیم حالا که خط آرام تر است، برویم و جنازه ی بچههایی را که مانده است بیاوریم.
یک روز بعدازظهر به خط مقدم رفتیم. با برادران ارتشی صحبت کردیم. قرار شد بعد از تاریکی هوا برای آوردن جنازه ها برویم.
وقتی رفتیم، متوجه شدیم عراقیها از خطشان جلوتر آمد هاند و همان جایی که جنازهها مانده بود، سنگر کمین زده و مستقر شدهاند. فقط یک جنازه نزدیک به کمین عراقیها افتاده بود که برادر قالیباف او را پشت کرد و آورد. در دست جنازهی آن شهید یک نارنجک بود.
ابتدا فکر کردیم تله است! بعد متوجه شدیم که از زمان شهادت در دستش مانده است. علیرغم میلمان از آوردن بقیه جنازهها مأیوس شدیم.
برگشتیم و به جایی که آن موقع به آن سپاه سومار میگفتند، رسیدیم.
چند عدد کانتینر و تعدادی نفرات داخل آنها مستقر بودند. برای ما مقداری نان خالی و چند تا پتو آوردند تا شب را در همانجا بخوابیم. مشغول نماز شدیم. میرزایی به سجده رفته بود و بلند نمیشد.
فکر کردیم شاید از خستگی خوابش برده، دقت کردیم، متوجه شدیم دارد گریه میکند! ما نمازمان را خواندیم و کناری نشسته بودیم و صحبت میکردیم؛ ولی میرزایی هم چنان گریه میکرد. وضعیت طوری شد که همه ساکت شدیم. گریهی او دایم شدیدتر میشد و کمکم توأم با ناله و فریاد شد.
هرچه سعی کردیم ساکتش کنیم فایده نداشت. یک پتو برداشت و روی سرش کشید و مدت طولانی
بدون اینکه حاضر بشود جواب کسی را بدهدگریه کرد.
آن قدر این گریه و زاری ادامه پیدا کرد که در همان حال خوابش برد. دلش شکسته بود که نتوانسته جنازه های شهداء را بیاورد.
ماشااله آخوندی، هم رزم شهید
من دلم را دار خواهم زد؛ این جمله شعار و ذکر جدی و شوخی مهدی بود. بچهها هم به شوخی اسم واحد را «واحد داردلان » گذاشته بودند. این شکل از شهادت که با یک ترکش این شکل از شهادت که سر از قسمت دهان به بالا با یک ترکش از بین برود در میان شهیدان کمتر اتفاق افتاده بود؛ اما شهید میرزایی این گونه شد. او با همان شعاری که خودش همواره سر می داد؛ هم دل و هم سرش را به دار شهادت آویخت...
ما در سال ۶۱به بوستان اعزام وشهید میرزائی با تعدادی مین و در عرض
یک ساعت آموزش مین داد ویادش گرامی باد