فرمانده تخریب لشکر ویژه شهدا عاشق مبارزه با اسرائیل
سهشنبه, ۲۲ خرداد ۱۳۹۷ ساعت ۱۵:۳۶
محمدرضا و علی مهدی زاده طوسی دو برادرند از تبار ابالفضل (ع)... با آغاز جنگ تحمیلی همراه پدر بزرگوارشان به دفاع بر خواستند. پدر سقا بود و رزمندگان تشنه لب را سیراب میکرد و فرزندان دلاور خط شکن میدان نبرد بودند.
کد شهید: 6415247 تاریخ تولد : 1341/02/04
نام : محمدرضا محل تولد : مشهد
نام خانوادگی : مهدیزاده طوسی تاریخ شهادت : 1364/03/22
نام پدر : محمدمهدی مکان شهادت : شط علی
تحصیلات : دبیرستانی منطقه شهادت : جنوب غرب
شغل : پاسدار انقلاب اسلامی یگان خدمتی : تیپ ویژه شهداء - واحد تخریب
گروه مربوط : فرماندهان شهید خراسان
نوع عضویت : فرمانده هان رده دو مسئولیت : مسئول واحد
گلزار : بهشترضا (ع) مشهد مقدس
به گزارش نوید شاهد خراسان رضوی : محمدرضا و علی مهدی زاده طوسی دو برادرند از تبار ابالفضل (ع)... با آغاز جنگ تحمیلی همراه پدر بزرگوارشان به دفاع بر خواستند. پدر سقا بود و رزمندگان تشنه لب را سیراب میکرد و فرزندان دلاور خط شکن میدان نبرد بودند. علی برادر کوچک بود و به رسم ادب؛ پس از برادر بزرگش به جمع کربلائیان پیوست.
حال با گذشت سی سال از شهادت جانباز پاسدار محمدرضا مهدی زاده طوسی همرزمان او، محفل انس رزمندگان تخریب لشکر ویژه شهدا را به یاد این شهید والامقام برگزار کردند. محل برگزاری این جلسه منزل شهید بود. منزلی کوچک اما باصفا، ورودی خانه پدر شهید ایستاده بود و با خوشرویی به تکتک میهمانان خوشآمد میگفت. پیرمرد اهلدلی که صبر و شکیبایی در فراق سیساله فرزندان شهیدش را در چهره زجرکشیدهاش میتوان دید ولی خنده از روی لبش پاک نمیشد. وارد خانه که میشدی پای مصنوعی شهید مهدی زاده طوسی که نشان از ایستادگی او داشت جلوه توجه میکرد همان پایی که از غرب تا جنوب او را همراهی کرد و درنهایت یادگاری شد برای آیندگان، تا درس مقاومت را از نسلی که جان در گرو دین و ارزشها گذاشته بودند بیاموزند.
ابتدای جلسه، یکی از همرزمان شهید زیارت عاشورا را به یاد روزهای خوش باهم بودن، قرائت کرد. در ادامه تعدادی از دوستان شهید به بیان خاطرات خود پرداختند.
نماز اول وقت
اولین خاطره گوی این محفل دوستانه، حاج ماشاالله آخوندی فرمانده تخریب لشکر 5 نصر در دفاع مقدس بود. او به ذکر خاطرهای از تقید شهید مهدی زاده طوسی به نماز اول وقت اشاره کرد و گفت: بعد از عملیات والفجر 3 مهدی میرزایی از تخریب رفته بود و قاسم موحد مجروح شده بود و من در واحد تخریب مشغول به خدمت بود. در همین مقطع برای شناسایی منطقه، همراه با محمدرضا عازم سومار شدیم. من پشت فرمان بودم و او بغلدست من نشسته بود. وقتی از پل فلزی عبور کردیم رو به من کرد و پرسید نماز کجا میایستیم. به او گفتم 90 کیلومتر تا ایلام داریم و یک ساعت تا وقت نماز داریم. بعد از گذشت مدتی به صالحآباد رسیدیم. دوباره از من پرسید برای نماز کجا توقف میکنیم. گفتم تا وقت نماز هنوز خیلی مانده، ایلام برسیم برای اقامه نماز به مسجد میرویم. حدود 45 دقیقه گذشت و آمدیم جلوتر، اما متوجه شدم که رضا بیقرار شده است و بااینکه اهل شوخی بود اما با من رودربایستی داشت و مرتب بیرون را نگاه میکرد و نگاهی به ساعتش میانداخت. وقتی این وضعیت را دیدم رو به او کردم و گفتم هرکجا ساعت نشان داد که وقت اذان است میایستیم تا نمازخوانیم. با این حرف من خیالش راحت شد. در سینهکشی ایلام که حالت پرتگاه داشت گفت موقع نماز است. زیر یک تکدرختی که آنجا بود ترمز زدم. به رضا گفتم برای وضو اینجا آب نیست و باید برویم ایلام. محمدرضا بر اساس نگاه اعتقادی و فلسفی به من گفت: مگر شما خدایی و از همهچیز خبر داری؟ خدا خودش اسباب را فراهم میکند. من دراز کشیدم و محمدرضا در شیاری که در نزدیکی ما بود شروع به راه رفتن کرد، او بعد از چهار پنج دقیقه آمد و گفت آب پیدا کردم. باهم به راه افتادیم، که بعد از طی کردن مسافتی بهجایی رسیدیم که دیدم یک باریکه آب جریان دارد. او حوضچهای درست کرد و هر دو وضویمان را گرفتیم و آمدیم محلی که ماشین را پارک کرده بودیم. حالا میخواستیم نماز بخوانیم که برای پیشنماز شدن حرفمان شد و او گریه کرد. درنتیجه نماز اول را من پیشنماز ایستادم و نماز دوم را او پیشنماز ایستاد.
هر چه خدا خواست همان می شود
فرمانده تخریب لشکر 5 نصر در دفاع مقدس خاطره دوم خود را اینگونه بیان کرد: شهید علیاکبر صبوری یکی از رزمندگانی بود که حضورش در جبهه با حضور شهید محمدرضا مهدی زاده طوسی تلاقی پیداکرده بود. همه نیروها و فرماندهان تخریب به این نتیجه رسیده بودند که علیاکبر صبوری شهید شدنی است. شهید میرزایی فرمانده تخریب هر زمان قصد داشت به مرخصی برود میگفت علیاکبر را به میدان مین نبرید. هر زمان بچهها میرفتند او گریه میافتاد و گلایه میکرد که چرا من را نمیبرید. شهید رضا با شهید علیاکبر رفیق شده بود. یک روز میدان مین به او رسید و چون شهید میرزایی حضور نداشت و سفارش هم کرده بود که میدان مین نبریمش، لذا زیر بار نرفتم. شهید رضا پیش من آمد و گفت چرا نمیبریدش گفتم چون ارشدیت دارد و نیروی مهدی است و من اجازه ندارم او را ببرم. محمدرضا به من گفت او را ببرید چون با این کارتان او اعتقادات شما را هم زیر سؤال میبرد و میگوید مگر اینها خدا هستند. کی میداند من شهید میشوم.
وی افزود: آن روز علی اکبر را سوار ماشین کردیم و به همراه محمدرضا و دیگر رفقا به سمت میدان مین حرکت کردیم. در بین راه به محمدرضا گفتم حق نداری او را داخل میدان ببری فقط در آخر کار علیاکبر پوسته مینهایی را که از میدان خارج کردید را به ماشین منتقل کند. بعد از رسیدن به محل موردنظر، بعد از پیاده کردن آنها خودم برای انجام کاری آنجا را ترک کردم. حدود یک ساعت و نیم گذشته بود و در موقعیتی که برای مأموریت رفته بودم استقرار پیداکرده بودم که با بیسیم به من خبر دادند که مین جهندهای در میدانی که محمدرضا و علیاکبر مشغول کار بودند منفجرشده است و کسی هم طوری نشده فقط علیاکبر غش کرده است. سریع خودم را به میدان مین رساندم. ابتدا محمدرضا را دیدم و بعد علیاکبر را دیدم که کنار ماشین دراز کشیده است. محمدرضا گفت مین زیر پای من عمل و او شهید شده. رو به محمدرضا کردم و گفتم اتفاقی را که افتاده برایم تعریف کن. او هم این کار را کارد. رضا پایش را گذاشته بود روی مین جهنده و مین جهنده عمل کرده بود و در فاصله 70 متری، زمانی که شهید صبوری خمشده بود تا پوستههای مین را عقب ماشین بگذارد ترکش ریزی به قلب او اصابت کرده بود. وقتی او را بلند کردیم تا به عقب منتقل کنیم دیدم قطره خونی از پشت پیراهنش بیرون زده است. دکتر گفت ترکش رگ قلبش را قطع کرده و باعث شهادت او شده است. مین جهنده با صدها ساچمه زیر پای محمدرضا منفجرشده بود ولی او آسیبی ندیده بود اما علیاکبر در فاصله هفتاد متری با اصابت یک ترکش ریز به شهادت رسیده بود و این همان تقدیر الهی بود. محمدرضا بعد از این ماجرا به من گفت، خدا هست که ما را نگهمیدارد و یا میبرد.
شجاعت رضا نتیجه خودسازی او بود
خاطرهگوی بعدی مراسم مهدی ملوندی بود. او در تکمیل خاطره گفتهشده توسط حاج ماشاالله آخوندی در خصوص شهید علیاکبر صبوری و نپذیرفتن فرماندهان برای رفتن او به میدان مین، خوابی دانست که او برای دوستانش نقل کرده بود. او گفته بود که در عالم رؤیا دوستان شهیدم را خواب دیدم که به او میگویند جای تو را مشخص کردند چرا نمیآیی؟
او خاطره خود را از شجاعت شهید مهدی زاده اینگونه روایت کرد. پنج شش روزی از عملیات خیبر گذشته بود که دشمن شیمیایی زد. سلاح سنگین ما آرپیجی بود. آنهم کوپنی بود. عقب خطی که ما مستقر بودیم قرارگاهی درست کرده بودند که در کنار آن سنگر اجتماع بود و من و تعدادی از نیروها آنجا استقرار پیداکرده بودیم. به ما دستور دادند که باید پیشروی کنیم. با تعدادی از رفقا به راه افتادیم. همه داشتند میآمدند ولی ما داشتیم میرفتیم. قرار بود ما خودمان را به خط مقدمی که فرماندهی آن با برادر جابری بود برسانیم. وقتی به آنجا رسیدیم متوجه شدیم که اوضاع خیلی آشفته است. عراقیها رگبار گرفتند روی ما و از طرفی هم تنها سلاح ما در این نبرد نابرابر کلاشینکف بود. به همین دلیل مجبور شدیم با بقیه عقبنشینی کنیم. در حین عقبنشینی تنها کسی که به سمت خط میرفت شهید مهدی زاده بود. او در همانجا به من گفت اگر قرار است دشمن خط را بگیرد باید از روی جنازه ما رد شود. و این نشاندهنده روحیه بالا و عالی او در شرایط سخت بود که نشأتگرفته از شجاعت و خودسازی این شهید بزرگوار بود. بعد از گذشت ساعتی در همان خط خاکریز احداث شد و او جزو اولین نفراتی بود که در این خط ایستاد.
شستن لباس بچه شمال شهر توسط فرمانده تخریب
عبدالله رجب پور خاطرهگوی سوم این نشست صمیمی و بیریا بود. او بابیان خاطرهای به تواضع و فروتنی شهید مهدی زاده طوسی اشاره کرد و اظهار داشت: من بچه شمال شهر مشهد بودم و مادرم لباسهایم را میشست. وقتی به جبهه اعزام شدم هنوز در همان حال و هوای خانه خودم بودم. یکی از روزها محمدرضا به من گفت لباسهای تو چه خوشبو است به او گفتم مادرم لباسهای من را با صابون لوکس میشوید. یکبار که باهم به ارومیه رفته بودیم رو به من کرد و گفت اسم صابونی که مادرت لباسهای تو را با آن میشست چی بود؟ من هم گفتم صابون لوکس. بعد از آن من که عادت نداشتم لباسهایم را بشویم میدیدم همیشه لباسهایم تمییز است. به این فکر افتادم که کار چه کسی میتواند باشد، تا اینکه یادم به سفری که با رضا به ارومیه داشتیم افتاد. احتمال دادم که کار، کار محمدرضا است. یکبار به او گفتم که چه کسی لباسهای من را شسته و او گفت: حالا یک کسی پیداشده و لباسهایت را شسته شما چیکار داری؟ با این حرف او تصمیم گرفتم شبها کشیک بدهم تا ببینم ماجرا از چه قرار است. یکشب متوجه شدم که یک نفر دارد آب گرم میکند تا لباسهای کثیف را بشوید اما همان زمان خوابم برد ولی بعد فهمیدم که محمدرضا لباسهایم را شسته ولی هیچوقت نتوانستم بهطور مستقیم مچش را بگیرم.
احداث مرکز نگهداری کودکان بی سرپرست آرزوی رضا بود
محمد بیژنی از دیگر رزمندگان واحد تخریب خاطره گوی چهارم این جلسه بود. او روزهای زیادی را با فرمانده دلاور تخریب لشکر ویژه شهدا همراه شده بود و خاطرات شنیدنی زیادی در سینه داشت. او بعد از گذشت سی سال ساک شهید مهدی زاده را که یادگاری از این شهید میدانست به همراه خود آورده بود تا میزان عشق و علاقهاش و دوستی و رفاقتش را با شهید نشان دهد.
بیژنی گفت: اواخر سال 63 من به واحد تخریب معرفی شدم. اوایل که رفتیم محمدرضا پایش قطعشده بود و برای درمان به مشهد آمده بود و شهید موسوی سکاندار تخریب بود. در آستانه عملیات بدر بود. ما و دیگر رزمندگان را به پنج طبقههای اهواز منتقل کردند. بعد از گذشت چند روز متوجه فردی قدبلند در آنجا شدم که محمدرضا مهدی زاده طوسی بود و این اولین دیدار من با او بود. زمان انجام عملیات بدر فرارسید و من در این عملیات با او همراه بودم. ایثار و تقوا را در او دیدم. محمدرضا بااینکه مسئول تخریب بود و مجروح شده بود اما در این عملیات حضور داشت و بین رزمندگان ماسک و بادگیر توزیع میکرد. در زمان انجام این کار او را زیر نظر داشتم و میدیدم از لابهلای بادگیرها یک بادگیر خوب را جدا میکند. پیش خودم میگفتم حتماً برای خودش میخواهد اما اینطور نبود او هر بار بادگیر را به یکی از رزمندگان میداد. این مسئله چندین بار تکرار شد تا اینکه بادگیر تمام شد، و بادگیری نصیب خودش نشد. در عملیات بدر به علت اینکه منطقه باتلاقی بود پای او خونریزی کرد و برای درمان به مشهد آمد. بعد از درمان به اهواز برگشت و به محل استقرارمان آمد و دوباره او را دیدم. نیروها بعد از عملیات همه به مرخصی رفته بودند و من مانده بودم و محمدرضا. بعدازظهرها دونفری در شهر اهواز گشت میزدیم، حتی به گلزار شهدا میرفتیم. در گلزار شهدای اهواز تعدادی از بچههای بیسرپرست دیده میشدند. وقتی شهید مهدی زاده آنها را دید گفت: اگر جنگ تمام شد و عمرم به دنیا بود مرکزی را برای نگهداری این یتیمان احداث میکنم.
پای مصنوعی رضا، بالشت خوابش بود
بیژنی یادآور شد: یکی دیگر از خصوصیات شهید مهدی زاده طوسی ساده زیستی او بود. در شهر میاندوآب در مقری که بودیم اتاقی بود که اقلام پشتیبانی در آن نگهداری میشد و شهید محمدرضا به خاطر مجروحیتش در همانجا استراحت میکرد. بااینکه تعدادی پتو داخل آن اتاق بود اما از آن استفاده نمیکرد و حتی پای مصنوعی خودش را زیر سر میگذاشت تا جایش گرمونرم نباشد و زیاد بخوابد.
همرزم شهید ادامه داد: هر وقت برای درخواست اقلام موردنیاز به ستاد لشکر میرفت وقتی با درخواست او موافقت نمیشد چون روحیه شوخطبعی داشت پای مصنوعی خود را درمیآورد و روی میز مسئول مربوطه میگذاشت و میگفت تا نیرو و یا امکانات درخواستی را به من تحویل ندهید ازاینجا نمیروم.
بیژنی از بهزانو درآوردن ناتوانی توسط محمدرضا گفت و خاطرنشان کرد: در پنج طبقههای اهواز اتاق ما طبقه چهارم، بود وقتی باهم مسیر را طی میکردیم تا به اتاق برسیم او بااینکه یکپایش قطع بود اما پلهها را با شوخی و خنده و با سرعت طی میکرد دوست داشت که همیشه باروحیه بالا با مسائل برخورد کند و مجروحیتش باعث زمینگیر شدن او نشود.
رزمنده تخریبچی از همراهی او با سه شهید لشکر ویژه شهدا سخن گفت و افزود: هر زمان قرار بود به مأموریت برویم من بهعنوان راننده انجاموظیفه میکردم و شهیدان داور دوست، بهاری و مهدی زاده طوسی را همراهی میکردم. در این مأموریتها ما چهار نفر به هر صورتی بود بهسختی خودمان را جلو ماشین جا میدادیم و عازم موقعیت موردنظر میشدیم. در طول مسیر شهید بهاری بلند میخواند و سینه میزد. داور دوست شعر میخواند و شهید رضا چون اهل مزاح بود شوخی میکرد و از این طریق سرخودمان را گرم میکردیم که جاده خستهمان نکند.
بیژنی در خصوص لحظه شنیدن خبر شهادت رضا اینگونه سخن میگوید: شهید مهدی زاده به شهادت رسیده بود و من خبر نداشتم. من و مهیار و داور دوست و بهاری باهم آمدیم اهواز نزدیک لشکر 92 زرهی اهواز که شدیم شهید بهاری به من گفت سوره واقعه را بخوانیم. شروع به خواندن سوره واقعه که کردیم دیدم شهید بهاری در حال گریه است. بعد از اتمام تلاوت قرآن علت را پرسیدم. گفتند این تلاوت را هدیه کردیم به تازهترین شهید تخریب، شهید محمدرضا مهدی زاده طوسی و آنجا بود که فهمیدم محمدرضا از بین ما پرکشید. ارتباط تنگاتنگی که ما با هم داشتیم باعث شده بود که خیلی به هم وابسته بشویم. بعد از شهادت رضا یکشب من و داور دوست و بهاری برای صرف شام رفتیم بیرون، شهید بهاری برای چهار نفر غذا سفارش داده بود. وقتی غذا را آوردن من به پیشخدمت رستوران گفتم ما سه نفریم چرا چهارتا غذا آوردی؟ شهید بهاری رو به من کرد و گفت من حواسم نبوده و خیال کردم رضا مهدی زاده طوسی زنده است و در جمع ما حضور دارد.
نظر شما