خاطرات شهدا - صفحه 3

خاطرات شهدا

آش از دستم افتاد و در دلم غوغایی به پاشد

«در حال پخش کردن آش بودیم که خبر آوردند، حیدر قلی پسرم زخمی شده است، آش از دستم افتاد و در دلم غوغایی به پاشد، آن روز هر طور که بود آش‌ها پخش شد، در حالی که حیدرقلی همان روز شهید شده بود و به ما نمی‌خواستند بگویند ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات شهید ترور معلم «حیدرقلی رضایی» است که تقدیم حضورتان می‌شود.

 سوژه دست دشمن ندین!

برادر شهید «مصطفی دوست‌محمدی» نقل می‌کند: «گفت: مادر! نری توی صف بایستی که دشمن شوء استفاده کنه. اگه اجناس کوپنی تموم بشه و آزاد بخرین بهتره، به عوض سوژه دست دشمن نمی‌دین که اون‌ها تبلیغات راه بندازن.»
روایتی خواندنی از همرزم شهید«حجت الله احمدی روز به»

حجت طناب را نگه نمی‌داشت، سنگر با همه نیروها به خط دشمن می‌خورد

فرامرز پیره، یکی از رزمندگان گردان تبوک، می گوید: نزدیک صبح، دیدم سنگر جابه‌جا شده. دقت کردم، دیدم حاج حجت‌الله طناب را به دور دستش پیچیده و افتاده روی زمین؛ از سرما و خستگی بی‌حال شده بود. ولی هنوز طناب را محکم گرفته بود. اگر رها می‌کرد، ما با تمام نیروها به خط دشمن برخورد می‌کردیم.
روایتی خواندنی از برادر شهید«محسن آقا رضی»

بیت‌المال را امانت مردم می‌دانست

شهید «محسن آقارضی»، دانشجوی پزشکی و مسئول عقیدتی سیاسی تیپ حضرت نبی اکرم (ص)، در ۲۷ مهر ۱۳۶۳ در منطقه میمک به شهادت رسید. او نه‌تنها در میدان نبرد، بلکه در زندگی روزمره نیز الگویی از تعهد، دیانت و امانت‌داری بود. روایتی از برادر شهید، گوشه‌ای از پایبندی عمیق او به بیت‌المال را به تصویر می‌کشد.
روایتی خواندنی از همرزم شهید«علی اصغر معطری»

افتخار شهادت|پاسخ عجیب شهید«علی اصغر معطری» به اشک‌های دوستان

«عبدالحسین تاجدینی»، همرزم شهید «علی‌اصغر معطری» خاطره‌ای تأثیرگذار از واکنش این شهید بزرگوار به خبر شهادت عمویش نقل می‌کند. زمانی که دوستانش در گلزار شهدا به گریه افتادند، او با آرامشی خاص و روحیه‌ای ایمانی، گفت: چرا گریه می‌کنید؟ مگر شهادت در راه خدا گریه دارد؟ جمله‌ای که نشان از باور عمیق او به راهی داشت که در آن قدم گذاشته بود.

سه روایت از شهید «عبداله نوریان دهنو»

شهید «عبداله نوریان دهنو» از شهدای گرانقدر شهرستان نورآباد می باشد که در ادامه سه روایت از این شهید را می خوانید.

خبر از شهادتش می‌داد

برادر شهید «ابوالفضل نیکذات» نقل می‌کند: «می‌گفت: وقتی من رفتم، شما باید هوای اون‌ها رو داشته باشین! گفتم: حالا مگه کجا می‌خوای بری؟ گفت: تو راه اهواز شهید می‌شم. به شوخی گرفتم. گفت: شوخی نگیر، خدا شاهده راست می‌گم. آخه خوابش رو دیدم.»

دستگیر همسایگان، فقرا و مستمندان بود

مادر شهید «حسین ملک‌بالا» نقل می‌کند: «لباس‌های جدیدش را پوشید و از خانه بیرون رفت. وقتی برگشت لباس‌های مندرس به تن داشت. علت را که پرسیدیم گفت: پسر فلانی را دیدم که لباس‌های پاره به تن داشت و با حسرت زیادی به لباس‌هایم نگاه می‌کرد، من هم لباس‌هایم را به او دادم.»
قسمت دوم خاطرات شهید «حسن عربی»

از تمام علایقش دل کنده بود

برادر شهید «حسن عربی» نقل می‌کند: «روزی که آمد مرخصی، یک راست رفت داخل اتاق. اصلاً توی آن چند روز یکبار هم سراغ کبوترهایش را نگرفت. فقط روز آخر مشتی گندم برایشان ریخت و چند لحظه به تماشا نشست. رفتارش برای همه غیرمنتظره بود.»

به حرمت علی‌اصغر حسین(ع) فرزندم شفا گرفت

خواهر شهید «علی‌اصغر دهقانی» نقل می‌کند: «مادرم گفت: ما که امیدمون از همه‌جا قطع شد جز خدا، متوسل می‌شیم به علی‌اصغر امام حسین(ع) و اسمش رو همین می‌گذاریم. به حرمت صاحب نامش، روز به روز حالش رو به بهبودی رفت.»

با خدا و امام حسین(ع) دردودل دارم

پدر شهید «رشید جعفری» نقل می‌کند: «هنوز صدای نماز خواندنش می‌آمد. آرام درِ اتاق را باز کردم. سر سجاده نشسته بود و تسبیح می‌گرداند. گفتم: باباجان! پاشو بخواب. گفت: شما برو بخواب! من با خدا کار دارم، با امام حسین دردودل دارم. حرف‌هام خیلی زیاده.»

شهیدی که با مهربانی پاسخ سیلی را داد

«شهید ثقفی‌یزدی در بیمارستان از یک رزمنده مجروح با متانت پرسید از کجا مجروح شده‌اید. ما هم اطلاعی نداشتیم که موج انفجار دارد؛ لذا بعد از پرسش، یک دفعه، یک سیلی به زیر گوش این شهید بزرگوار زد اما ایشان هیچ عکس‌العملی از خودشان نشان نداد و ناراحت نشد ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات شهید «محمد ثقفی‌یزدی» است که تقدیم حضورتان می‌شود.
خاطراتی از شهید «یعقوب بیگلری»

او راهش را انتخاب کرده و دیر یا زود خواهد رفت

وقتی از سپاه به برادر شهید بیگلری اطلاع دادند که برادرت با دستکاری شناسنامه‌اش می‌خواهد به جبهه برود، در جواب آنها گفت: «یعقوب برادر من است و نور چشمم. آنقدری هم عاقل هست که بداند کار درست کدام است. او راهش را انتخاب کرده و دیر یا زود خواهد رفت. چاره‌ای نیست بگذارید برود.»
خاطراتی از شهید جان‌نثاری:

لباس رزمش را لباس دامادی می‌دانست

خواهر شهید «محمدحسین جان‌نثاری»، در خاطراتی از برادری می‌گوید که لباس رزمش را لباس دامادی می‌دانست و با لبخند، خانواده را به حمایت از انقلاب سفارش کرد.
زندگینامه شهید محمد نویدی‌آذر،

می‌خواست عقل‌های خفته پیر و جوان را با نور انقلاب آشنا کند

شهید «محمد نویدی‌آذر» مراسمات مسجد را هم مدیریت می‌کرد و هم حضور فعالی داشت تا اینکه کم کم در مسجد محلشان اجتماعات مذهبی و سیاسی برگزار کردند و به تبلیغ دین مبین اسلام پرداختند تا عقل‌های خفته پیر و جوان را با نور انقلاب آشنا سازند.
روایتی خواندنی از برادر شهید«علی اکبر شرفی»

قرعه‌ای که به نام علی‌اکبر افتاد

«اصغر شرفی» برادر شهید می گوید:  اکبر از همان اول اصرار داشت که جبهه بریم، قرار گذاشتیم قرعه‌کشی کنیم. دوتا کاغذ نوشتیم، توی لیوان انداختیم. قرعه به اسم اکبر افتاد. بعداً فهمیدم هر دو تا کاغذ رو به اسم خودش نوشته بود.
خاطراتی از شهید جلالی:

مهدی فراتر از یک برادر بود

برادر شهید «مهدی جلالی»، در این روایت می‌گوید: مهدی، از بچگی همیشه برایم فراتر از یک برادر بود. وقتی به یادش می‌افتم، اولین چیزی که به ذهنم می‌آید، ایمان و پایبندی‌اش به اصول دینی بود.
خاطراتی از شهید رحیمی:

عطر نیایش، شمیم وصال

علی‌اکبرم اسمش که می‌آید، دلم پر می‌کشد به روزهای کودکی‌اش، به سرفه‌های بی‌امانش، به مشهد و شفای امام رضا (ع)، به جبهه و جهاد، به آن لحظه وداع آخر و به انتظاری که ۱۴ سال به طول انجامید. این‌ها را مادر شهید علی‌اکبر رحیمی با چشمانی نمناک تعریف کرد، گویی همین دیروز بود که جگرگوشه‌اش را راهی آسمان کرده است.

زندگینامه شهید «اسماعیل ژاله»

پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد آذربایجان شرقی زندگینامه شهید والامقام «اسماعیل ژاله ایرانق» برای علاقه‌مندان منتشر می‌کند.

برای ثبت نام حج رفته بود

همسر شهید«کریم نظرزهی حاد» نقل می کند: برای ثبت نام حج به اداره پست قصرقند رفتند و بعد از ثبت نام در حال برگشت به خانه بودند که ناگهان اشرار مسلح جلوی آنان را می گیرند و آنها را به طرز ناجوانمردانه ای به رگبار گلوله می بندند.
تازه‌ها
طراحی و تولید: ایران سامانه