چهار دست و پا راه می رفت ولی خط مقدم را ترک نمیکرد
به گزارش نوید شاهد خراسان رضوی، شهید علی رضا عربی آیسک -فرزند میرزا محمد- در تاریخ پنجم خرداد ماه سال ۱۳۳۳ در روستای آیسک از توابع شهرستان فردوس به دنیا آمد.
در کودکی برای فراگیری قرآن به مکتب خانه رفت. دوره ی ابتدایی را در مدرسه شهاب روستای آیسک آغاز کرد؛ اما برای تأمین مخارج زندگی ترک تحصیل کرد.
از زمانی که اسم امام و انقلاب به میان آمد، مطالعه ی رساله ی امام را شروع کرد و با دوستان کتابهایی را رد و بدل و آنها را در زیر کفشهای مغازهی کفاشی پدرش پنهان می کرد. بیشتر کتابهای شهید دستغیب را مطالعه می نمود. مبارزه ی علنی خود را بین سالهای ۱۳۵۵ تا ۱۳۵۷ با پخش عکس های اعلامیه ها و رسالهی امام و مطالعهی کتب مذهبی و شرکت در جلسات اعتراض به رژیم طاغوت شروع کرد.
قبل از انقلاب تا جایی که می توانست، در گردهمایی و تظاهرات با شهید صبوری و میر رضوی شرکت داشت و در راه انداختن راهپیمایی و اعتراض به حکومت فعالیت می کرد.
در ۲۲ سالگی با خانم حجيبه بی بی نادری آیسک ازدواج کرد که مدت زندگی مشترک آنها ۹ سال بود. ثمره ی ازدواج آنها چهار فرزند است. فاطمه در اول فروردین ماه سال ۱۳۵۷، زهرا در اول فروردین ماه سال ۱۳۵۹، حسن رضا در سی و یکم شهریور ماه سال ۱۳۶۳ و زینب در چهارم شهریور ماه سال ۱۳۶۵ متولد شدند.
با پیروزی انقلاب اسلامی و تشکیل سپاه، از اولین کسانی بود که در تاریخ 1359/9/25 وارد سپاه شد. ایشان در روستای آیسک پایگاه بسیج تأسیس کرد. نیروها را دور هم جمع میکرد؛ اسلحه آموزش میداد، سخنرانی می کرد و قرآن و دعا می خواند.
با شروع جنگ تحمیلی، از اولین کسانی بود که به جبهه رفت. او خود را وقف مردم کرده بود. در حل مشکلات مردم، جمع آوری کمک برای جبهه و هیأتهای مذهبی فعالانه شرکت می کرد.
در جبهه مدتی مسئول قرارگاه تاکتیکی ارتش و سپاه در منطقه ی غرب کشور بود.
در اکثر عملیات ها از جمله: حصر آبادان و رمضان شرکت فعال داشت. همچنین در ابوشهاب مسئول خط و در عملیات والفجر 3 فرمانده گردان النازعات از تیپ ۲۱ امام رضا(ع) بود.
در پشت جبهه هدایای مردم را به جبهه می فرستاد و مردم را به جبهه دعوت می کرد.
علی پر دل - دوست و همرزم شهید - از او خاطره ای نقل می کند: «در والفجر ۳ در گردان النازعات بودیم که پاتک عراق شروع شد. شب دوم، سوم عملیات برای نگه داشتن خط رفته بودیم و پشت سر ما ۷۰۰ عراقی در کله قندی در محاصرهی ما بودند. از دو طرف گردان یکسره آتش می بارید و ایشان در میان آتش جلو سنگر آمد و گفت: مواظب باشید، عراق هدفش شکستن خط است تا نیروهایش را ببرد. و سرهنگ جاسم در آن جا اسیر شده بود و صدام گفته بود: به هر قیمتی شده، سرهنگ جاسم را بیاورید. ایشان رفت و روز بعد با ۳۰۱ اسیر آمد و سرهنگ جاسم را نیز آورده بود. با این که روز قبل مجروح شده بود و ۴۰۰ عراقی در آتش بازی خود عراقی ها کشته شده بودند.»
شهید یار و یاور انقلاب بود. در سمت مسئول بسیج شهید بهشتی آیسک فعالیت می کرد و به عنوان عضو شورای آیسک نیز بود. به خاطر شجاعت و زیرکی، محافظ حجت الاسلام فردوسی - پدر نماینده ی مجلس - و مدت ۶ ماه محافظ امام و بیت امام بود.
شهید در جبهه چندین بار نواحی مختلف بدن از جمله: قلب و عصب پا مجروح شد.
در جبهه به خاطر شجاعت و دلیری و مدیریتش، به او لقب «ابوفاضل» داده بودند.
دوست و همرزم شهید - محمد ابراهیم رفتاری برون - در این رابطه می گوید: «اواخر سال ۱۳۶۴ که توفیق حضور در جبهه و شرکت در عملیات والفجر ۸ را داشتم، بعد از عملیات و هنگامی که هنوز خط تثبیت نشده بود، بین خط ایران و عراق به که حدود ۵۰۰ متر بیشتر فاصله نبود - خانه مخروبه ای وجود داشت که یک پنجره ی کوچک از آن خانه به طرف ایران باز بود. که عراقیها از آن جا با خمپاره ۶۰ میلی متری خط ایران را زیر آتش میگرفتند. ما هر کاری میکردیم، نمی توانستیم با آرپیجی آن خانه را بزنیم. یک روز عربی به خط آمد، قضیه را برای او تعریف کردیم. ایشان آرپیجی را گرفت و با اولین گلوله خانه منفجر شد. ما همگی یک صلوات فرستادیم و به ایشان احسنت گفتیم.»
برادر شهید می گوید: «در والفجر ۳ که با شهید عربی بودم. از ایثار و اخلاصی که داشت این بود که کلاً تمام اهتمام خود را برای مسائل جنگ و پیروزی اسلام گذاشته بود. در آنجا سلاحهای سنگین کم داشتیم. هر لحظه که هلیکوپترهای دشمن می آمدند، شهید آرپیجیزن میشد، فرمانده می شد، بیسیم چی میشد و کلاً کارها را انجام می داد. یک روز به خاطر پاتک عراقیها مجروح شد. خیلی عجیب بود. موج گلوله شهید را روی خاکریز پرت کرد و باعث شد یک فلج موقتی در پاهایش به وجود آید نمی توانست راه برود. با عصا توی خط راه می رفت. ولی جبهه را ترک نکرد. حتی برادران می گفتند: ما او را میدیدیم که چهار دست و پا راه می رفت. او از این سنگر به سنگر دیگر می رفت و خط را رها نمی کرد. همان جا بود که یک صبح بیدار شدیم و دیدیم شهید خوب شده بود و به سنگر آمد و گفت: دیشب امام زمان (عج) را خواب دیدم و مرا شفا دادند. ولی خوابش را تعریف نکرد.»
شهید علاقه ی خاصی به مسئولین کشور داشت وقتی دست آقای خامنه ای بر اثر انفجار در مسجد تهران مجروح شده شهید نامهای به آقای خامنه ای نوشت که حاضرم عصب دستم و حتی دستم را به شما هدیه بدهم.
یکی از همرزمان شهید می گوید: در عملیات والفجر ۳ قسمتی بود که پشت سر و جلو عراقی ها بودند و آنجا را اصطلاحاً کله قندی می گفتند شهید فرماندهی این خط بود. قسمت فرماندهی سرهنگ جاسم بالای تپههای کله قندی بود که شهید می بایست نیروهای آنجا را محاصره می کرد. می گفت بالا رفتیم. دیدیم یک آدم عجیب جلویمان ظاهر شد. با وجودی که تیرهای اسلحه ام تمام شده بود، فکر کردم که چه طور او را از پا در آورم. نزدیک او شدم. هر دو درشت هیکل بودیم. هنوز خواستم فکر کنم که مرا بلند کرد و به زمین زد. بعد در عرض دو ثانیه یک یا ابوالفضلی گفتم و خودم را از زیر کشیدم و نشستم روی سینه اش. بعد در حالی که مجروح شده بود، رزمندهها آمدند و او را بردند. این سرهنگ در بیمارستان ایلام نگذاشته بود که خون به او تزریق کنند و در نتیجه کشته شد.
برادر شهید از خواب علیرضا قبل از شهادتش نقل می کند: «یکی از شهدای آیسک - سید عباس هاشمی - خواب می بیند که دو کبوتر به گلزار شهدا آمدند که یکی طوق قرمز دارد و یکی ندارد. شهید هاشمی به شهید رو می کند و می گوید: طوق دار مال من است و آن یکی مال تو. بعد شهید می گوید: چرا کبوتر شما طوق دارد و مال من ندارد؟ شهید هاشمی می گوید: از شما هم به زودی طوق قرمزی به گردنش انداخته می شود.»
علی رضا عربی عاقبت در تاریخ 1365/5/22 و در عملیات پدافندی در منطقهی حاج عمران، بر اثر اصابت گلوله به ناحیهی سر و سینه به درجه رفیع شهادت نایل گردید.
برادر شهید می گوید: «شهید می گفت: شهادت برای من مانند خوردن یک لیوان آب سرد است.»
شهید در وصیت نامه ی خود این چنین می گوید: «ای خدا، از تو خواستارم اگر شهادت را نصیبم کردی، آن چنان شهادتی نصیبم کن که به خاطر رضایت ذات اقدست باشد. خداوندا، مرا در صف شهدای اسلام قرار بده و مرا از بندگان مخلص خودت و مؤمنین به پیامبرت-حضرت محمد(ص)- و از شیعیان حضرت علی(ع) و از مطيعان ولی امرت حضرت مهدی (عج) و نایب بر حقش خمینی عزیز قرار بده.»
و همچنین به برادران و خواهران می گوید: «امروز اسلام غریب است همان طور که امام می فرماید: خدمت به اسلام و حضور در جبهه ها واجب کفایی است، باید همه در این فریضه ی الهی شرکت کنید.»
به پدر، مادر و خانواده اش این چنین توصیه می کند: «پدر و مادر و خانواده ام و شما سایر دوستان و آشنایان، امیدوارم مرا ببخشید. برای من قطره اشکی نریزید. بلکه برای علی اکبر حسین (ع) و قاسم بن الحسین (ع) و ابوالفضل العباس (ع) اشک بریزید. چون من خوشحالم که جان ناقابل خود را فدای اسلام کردم. و برادران و خواهران محترم، هیچ وقت اسلام و شهدا را فراموش نکنید و در دعاها و نماز جماعت و جمعه شرکت کنید. غیبت نکنید که غیبت مایه نفاق است. گمان بد به کسی ندهید که همین گمان بد جهنم را برای شما آماده می کند.»