با هر ضربه شکنجه گر ساواک مثل توپ از زمین بلند می شدم و به زمین میخوردم
به گزارش نوید شاهد خراسان رضوی، محمد حکیمی پوریزدی در سال ۱۳۱۸ خورشیدی، در مشهد مقدس دیده به جهان گشود. پدرش عبدالوهاب از بازاریهای معروف مشهد بود که در جوانی به دروس حوزوی علاقمند شد و مدتی هم به تحصیل پرداخت؛ اما با وجود موانع خانوادگی، درس را رها کرد و فعالیت خود را در بازار ادامه داد. این علاقه سرکوفته در ایشان سبب شد وقتی که صاحب فرزندانی شود، آنان را برای تحصیل به حوزه علمیه بفرستد. از میان پسران عبدالوهاب، سه تن در حوزه ماندند و به تحصیلات خود ادامه دادند. محمد و دو برادر دیگرش محمدرضا و علی.
محمد حکیمی درباره چگونگی تحصیل و استادانی که نزد آنان شاگردی کرده میگوید:
«درسهای ابتدایی را تا شش کلاس بیشتر نخواندم. پدرم بر اساس عقیده پس از آن گفت: بروید درسهای حوزه بخوانید. برادر بزرگم محمدرضا پیش از من رفت و پیشکسوت ما بود. خیلی از درسهای حوزه را من پیش ایشان خواندم. من یک سال حدوداً رفتم مهدیه حاجی عابد زاده. آنجا شبها کلاسهایی بود و من پیش اساتید آن وقت مقدمات را خواندم. مقداری در تابستان، کتابهای بعد از مقدمات را پیش برادرم خواندم تا آماده شدم برای درس مرحوم ادیب نیشابوری و به درس شیخ محمدتقی ادیب ثانی رفتم. درس ایشان واقعاًبی نظیر بود. همان طور که خودش میگفت. چون شاعر هم بود.
درس ادیب اگر بود زمزمه محبتی جمعه به مکتب آورد طفل گریز پای را
به راستی ما را خیلی جذب کرد... در مدرسه خیرات خان درس میداد... در کنار درس ایشان، باز متن ادبی سنگین تری را پیش اخوی میخواندم مثل تفسیر کشاف و تفسیر جلالین و شرح رضی.
این دوره تمام شد. بعد آمدم دوره بعد که درس مرحوم آقای مدرس یزدی که دایی مادرمان بود. شرح لمعه میگفتند. در این بین ها، اخوی با مرحوم آیت الله عالم و فیلسوف بزرگ آیت الله شیخ مجتبی قزوینی، مربوط و رفیق و شاگرد ایشان شد... کم کم پیش ایشان درسهایی را شروع کردم. یک هم مباحثهای را هم پیدا کردم که جوان چهارده پانزده سالهای بود که از فردوس آمده بود به نام شیخ اسماعیل فردوسی پور. خدمت شیخ مجتبی جلد دوم کفایه را با فردوسی پور خواندم. جلد اول کفایه و مکاسب رانزد شیخ هاشم قزوینی که از عالمان به نام آن زمان بود خواندم. شیخ مجتبی درسهای دیگری نیز میگفت مانند اخلاق، فلسفه، منظومه و کلیات فلسفه ملاصدرا که این هارا پیش ایشان خواندم، ایشان اصول یازده گانه ملاصدرا را فشرده و خوب تدریس میکرد.»
محمدحکیمی با پایان بردن شرح لمعه وادبیات عرب و آغاز ورود به فقه، منطق، فلسفه و اصول، مطالعات غیر درسی و غیر حوزوی خود را به صورت آزاد شروع کرد. این نوع مطالعات او را به فضای دانشجویی و مبارزاتی نزدیک ساخت و تحولی در اندیشه و خط مشی آیندهاش پدید آورد:
«برنامه داشتیم. شبها تا ساعت هشت و هشت و نیم، شبهای زمستان که مطالعات حوزوی ما تمام میشد، شروع میکردیم به خواندن کتابهای روز چون، رمانهای جدید و رشتههای اقتصاد، سیاست و..؛ و هر چه پیدا میکردیم، میخواندیم. آن دورهها غیر از حالا بود. بسیار این جور کتابها کمیاب بود. بعضی کتاب فروشیها در ارگ بودند مثل [کتاب فروشی]مروّج و رحمانی. اینها را کرایه میدادند. گهگاهی از آنها کتاب میگرفتم و یکی از کتاب فروشیهای ارگ، نزدیک دبیرستان دکتر شریعتی، کتابهایی از تهران میآورد. مثلاً نمایشنامه ننه دلاور، غرب زدگی، بینوایان، آزادی بردگان هوارد فاست، کلبه عمو تم، مادر ماکسیم گورکی، خاطرات خانه مردگان داستایوسکی، اینها را میآورد. ایشان میدانست که ما همه اینها را نمیتوانیم بخریم. کتاب نو را به ما میداد و ما میآوردیم خانه، یکی دوشب میخواندیم و بعد به او پول اندکی را به عنوان کرایه میدادیم، آنجا این مطالعات نو را شروع کردم. کم کم با یکی از کسانی که دبیرستانی بود و پیش من عربی میخواند، و در رشته اقتصاد دانشگاه شرکت کرد. وقتی اقتصاد خواند گفتم اقتصادی را که در دانشگاه خوانده است، برای ما بگوید. مقداری را برایم گفت و بقیه اش را خودم خواندم. ایشان کتابهای زیادی که در رشته خودش علوم اقتصادی و سیاسی بود، پیش من آورد؛ که حدود یک سال و نیم دست من بود که مورد استفاده قرار گرفت و از آنها یادداشت برداری شد.»
مجموعه این مطالعات در ذهن وی، سوژه برخی تألیفات شد. از جمله در مکاتب اجتماعی مانند مارکسیسم که درباره آینده و بشریت، تصویر بهشت کمونیسم را ترسیم میکرد، بسیار مطالعه کرد و بعضی کتابهای دیگر جامعه شناسان و طراحان مکاتب سیاسی را خواند. سپس تصمیم گرفت خود تصویری از آینده بشریت بدهد. برخی از این مطالعات به صورت کتاب" در فجر ساحل" در آمد. اندیشه سیاسی محمدحکیمی از همان دوران پایان تحصیلات ابتدایی شکل گرفت:
«حدود کلاس ششم بودم، جریان ۲۸ مرداد و سقوط مصدق پیش آمد. از نظر خانوادگی، صنف بافندگان و کشبافان و همه اصناف، رئیس داشتند و جمعیتهای مؤتلفه اسلامی بود که مرکزش مهدیه بود. در انتخابات شرکت میکردند و وکیل نامزد میکردند که البته به ثمر نرسید مثل آقای محمدتقی شریعتی وکیل اینها بود. شیخ محمود حلبی، وکیل اینها بود. چون پدرم رئیس این صنف شده بود؛ که آن را واگذار کرد به برادر ناتنی بزرگ ما، حاج عبدالخالق حکیمی. درمنزل ما بحثهای سیاسی پیش میآمد که مصدق چه کرد و چه جور شد. یادم میآید که روز سقوطش که ریختند توی ارگ و کفاشی شیک و بعضیها را غارت کردند. من با برادر بزرگم به بالا خیابان میرفتیم. او خیلی ناراحت بود. من خیلی متوجه نمیشدم که چرا این قدر ناراحت شده، میفهمیدم که مصدق محبوب اینها بوده است. ولی بعدها فهمیدم که ناراحتی او درست بوده است. اینها زمینههای سیاسی ذهن من بود.»
زمانی که محمد حکیمی درس خارج میخواند، مبارزات امام خمینی (ره) در سال ۱۳۴۱ شروع شده بود. او به اتفاق چند تن از دوستانش، تعداد زیادی اعلامیه کاپیتولاسیون امام خمینی (ره) را که منجر به تبعید شان گردید، تکثیر و همه راپخش کردند، اما فعالیت آنها از طریق یکی از عناصر نفوذی ساواک لو رفته بود. حکیمی در مدرسه نواب مشهد درس میخواند و گاهی دبیرستانیها یا دانشجویان را درس میداد. یکی از روزها، مأموران برای سربازگیری طلاب به مدرسه نواب هجوم آوردند، اما او را نتوانستند با خود ببرند:
«درسی داشتم از یازده و نیم تا دوازده و نیم در مدرسه نواب، یک روز رفقا به مدرسه نواب آمدند. برای اینها درس میگفتم. یک روز از همان روزها، به دلمان گذشت زودتر کلاس را تعطیل کنیم. نیم ساعته تمام کردم، آمدم بیرون، بعد ریختند توی مدرسه نواب و طلبهها را برای سربازی گرفتند. کسانی آنجا دو سال به سربازی رفتند و من هم از آنهایی بودم که اگر نیم ساعت بیشتر مدرسه میماندم، دو سال باید به سربازی میرفتم که نرفتم. برادر بزرگم هم در اتاقش در خواب بود، هر چه در میزنند، بیدار نمیشود که در را باز کند. بعد که بیرون میآید، خادم مدرسه میگوید: حکیمی کجا بودی، جواب میدهد خواب بودم. میگوید: زود از کوچهها برو که توی خیابانها هم طلبهها را میگیرند.»
محمد حکیمی چندی بعد به توصیه استادش شیخ مجتبی قزوینی و اصرار پدرش برای ادامه تحصیلات به نجف اشرف عزیمت کرد. چون طلبه بود و خدمت سربازی نرفته بود نمیتوانست با گرفتن پاسپورت کشور را ترک کند. به همین منظور برای رفتن، راه قاچاق را انتخاب کرد. به آبادان رفت و مدتی در آنجا ماند وسپس با کمک یک قاچاق بر راهی عراق شد:
«دوازده شب تا صبح با پای برهنه توی نخلستانهای آبادان تا لب شط رفتیم. در گل فرو میرفتیم که جلو برویم، بلم سوار شدیم تا برویم آن طرف، یک کشتی بزرگی از دور آمد. شناسایی شدیم. فردا عصر ما از آنجا حرکت دادند به طرف نجف، توی ماشینهای خاصی، پنجاه کیلومتر از بصره رد شده بودیم که رئیس شرطه بصره و مشتی مأمور آمدند راه را بستند و ما را گرفتند و آوردند. حدود بیست روز در زندان بصره بودم. سه نفر طلبه بودیم و باقی افراد شهری و روستایی بودند.... در آن دوران محکومیت، برای من تجربههای بسیار زیادی پیش آمد. از زندان مرکزی بصره یک نامه برای پدر و مادرم نوشتم که در عراق هستم و درکنکور دانشگاه نجف شرکت کردم و انشاءالله قبول میشوم. آن زندان و گرفتاریها را کنکور دانشگاه نجف حساب کردم. روزها زیر آفتاب بودیم و شبها هم بهار بود و زیر باران. روزها، درهای بندهای مختلف باز میشد توی حیاطی که ما آنجا رها و بیسرپناه بودیم. کردها، سیاسیون، قاچاق فروشها، چاقوکشها.»
حکیمی با بعضی از زندانیها که از سیاسیون بغداد بودند دوست شد. او در آنجا با یک شخصیت عراقی بنام محمد الحاج جاسم البحرانی آشنا و مأنوس شد که در دانشگاه بغداد، فارسی خوانده بود. بین آنها بحثهایی درباره کشورهای اسلامی، استعمار، مارکسیسم و آیت الله خمینی انجام گرفت و دوستی آنها ادامه یافت. حکیمی سرانجام از راه قاچاق توانست خود را به نجف برساند.
او سه سال در نجف ماندگار شد و در جلسات درس آیت الله خمینی، آیت الله خویی، وحید خراسانی و میرزا باقر زنجانی حضور یافت. وی کتاب اقتصاد نا، اثر آیت الله سید محمدباقر صدر را در ایران مطالعه کرده و یادداشت برداری کرده بود و به او ارادت ویژهای داشت. به همین خاطر در نجف ایشان را پیدا کرد، به دیدار وی رفت و در جلسات و بحثهای او شرکت نمود. حکیمی در نجف، به خاطر هوای کویری و وضعیت مزاجیاش، قدرت مطالعه اش نسبت به ایران کاهش یافت. بعد از سه سال درس خارج در نجف تصمیم گرفت به ایران بازگردد. پس از ازدواج در ایران، همراه همسرش به نجف بازگشت. اما به خاطر هوای گرم و خشک نجف و خستگیهای عصبی که دوباره سراغش آمده بود و نیز کاهش مطالعه به ایران بازگشت. به مشهد آمد و به جای ادامه درس خارج و حضور در درسهای حوزه، مطالعات شخصی خود را آغاز کرد و جلساتی را با دانشجویان شکل داد و ارتباط خود را با دانشگاهیان توسعه بخشید:
«جلساتی داشتیم برای جوانها که شبهای پنجشنبه بود که ۲۰-۳۰ نفر شرکت میکردند. درباره اسلام و اسلام شناسی بود و در خانههای اشخاص برگزار میشد. گاهی ساواکیها و مأمور به جلسات میفرستادند. گاهی اعلامیه توی کفشها میریختند... مبانی حرفهایی که در جلسات میگفتیم، حاکمیت ظالم را باقی نمیگذاشت. لفظی و با کنایه میگفتیم. عمدتاًدر این جلسات دانشجویان شرکت میکردند و طلبه نبود. ملاقاتهایی هم با دانشجویانی که از تهران میآمدند، داشتم.»
برگزاری کلاسها و ادامه روابط با نیروهای مبارز دانشجو، سبب مراقبت بیشتر ساواک نسبت به این جلسات گردید:
«آنهایی که با من رفت و آمد میکردند، بعدها در زندان فهمیدم، یکی، نفوذی داشتند. با این که زیرکانه برخورد میکردم و با هرکس در حد معینی برخورد میکردم، یک نفوذی داشتیم که بعدها به زندان آمد و آن آخریها با ما همراه شد و دیدیم که بچهها خیلی به او مشکوکند و بعد ما فهمیدیم این از قبل هم توی ماها بوده و کاملاً کشف کرده بود که من و رفقایم با کیها در ارتباطند. رفقای دانشجوی ما به ایشان بدبین میشوند و ایشان را طرد میکنند. این آمد و پیش من واز آنها شکایت کرد که فلانی به من بدبین شدند و من هم خیلی زیرکانه گفتم به ایشان میگویم. به رفقای دانشجو گفتم: جلساتتان را دو قسم قرار بدهید. یکی برای حرفهای معمولی و عمومیها و این را راه بدهید و بگویید بیاید. سرش کلاه بگذارید و راهش بدهید. در جلسات سری تر، او را راه ندهید و الا اگر این به ما مشکوک شود، برای ما بدتر میشود. او میآمد و میرفت و ما طردش نمیکردیم. با این که مشکوک شده بودیم و حرفهای معمولی میزدیم.»
ساواک که از طریق عوامل نفوذی خود به تشکلی مبارزاتی بر ضد رژیم پی برده بود، اقدام به دستگیری حکیمی و دانشجویان مرتبط با وی نمود:
«ما تلفن نداشتیم، میرفتیم با تلفن عمومی تماس میگرفتیم. رفتم دیدم یکی به فاصله یک متری ما ایستاده است. فهمیدم یک خرده هوای ما را دارند. چند روز به دستگیری ما مانده بود. سر ناهار بودیم. چون احتمال بود که مرا بگیرند، به همسرم گفتم: حواست را جمع کن، یک وقتی شاید توی خانه ما بریزند. حتی ممکن است بیایند توی اتاق تو؛ و ممکن است چادرت را پس بزنند که ببینند زیر چادر اعلامیه ای، کتابی قایم نکردی. گفتم: اگه اینها شد. خودت را نبازی. فحش ندی. خیلی آرام با اینها برخورد کن. این سفارشها را کردم.
دو سه روز بعد ما را گرفتند. ده، یازده موضوع روی میزم بود که میخواستم اینها را بنویسم. آمدم برای این که کار یک جریانی بشود. این یازده موضوع را برداشتم و همه را پوشه کردم بردم زیرزمین گذاشتم. یک موضوع را روی میزم گذاشتم. یادداشتهای مربوط به آن هم روی میز من بود. وقتی ساعت ۵/۱ بعدازظهر، ساواکیها ریختند به داخل خانه ما. همه روی میز بود. هی میخواندند و به هم نشان میدادند. یک بحث رابطه اشک و احساس بود یعنی احساسمندانی که به فکر تودههای مردمند، گاهی گریه میکنند. میپرسید این چیه شما نوشتید؟ من هم شروع میکردم به مغلطه کردن و فریفتن و گفتم این برای این است که روی منبر، چگونه ما دل مردم را بسوزانیم تا خوب گریه کنند. اینها حرفهای ما را باور کردند و هیچی از این نوشتهها را نبردند... بعضی نوشتههای سیاسی مانند دفاعیههای زندانیان را داشتم که خیلی خطرناک بود. روز قبل همین طور انداختم بالای کمد لباس که سطح لبه هایش بالاتر بود و توی آن دیده نمیشد. بالای این را نگاه نکردند و ندیدند. بعضی چیزها را هم من داشتم. نامهای از امام به کسی و کتاب غرب زدگی و حج دکتر شریعتی و کتابهای اریک فروم و... این کتابهای قاچاق را هم چندی قبل برداشتم بردم منزل پدرم که نزدیک میدان شهدای الان بود. خانه بزرگ آجری بود. زمین آجری را کندم و اینها را لای چند تا پلاستیک کردم. آن جا در حدود ۴۰، ۵۰ سانتی متری زمین دفن کردم. آجرها را قشنگ چیدم که معلوم نشود.»
حکیمی در سیزدهم شهریور ماه ۱۳۵۲، در خانه اش دستگیر شد. چند ساعت در مرکز ساواک ماند و یک شب در سلولهای بازداشتگاه ساواک مشهد نگهداری شد. سپس او را به تهران اعزام کردند تا به کمیته مشترک ضدخرابکاری تحویل دهند:
«وقتی مرا به کمیته آوردند، دو تا مأمور مرا توی ماشینهای کشاورزی گذاشتند که معلوم نشود. در راه آهن سوارم کردند. بعضی فامیلها دیدند. پدرم رفته بود ساواک، گفته بودند فردا بیا، پس فردا بیا و...
علت این که به تهران بردند، چون هم پروندههایم عمدتاً تهران بودند مانند موسوی گرمارودی، و یا دلایل دیگری داشت. در قطار که نشستم، حس کردم که توی مردم نیستم. این دو نفری که با من بودند یکی شان، همسایه منزلمان بود. او سالها منزل ما را زیر نظر داشت. حتی یک مرحلهای، زنی را چند روز قبل از دستگیری فرستادند، بعدازظهر که از خانه در آمده بودم. از من سؤالاتی میکرد و در سؤال کردن، نرمشی از خود نشان میداد و من جواب دادم و به حرفهایش توجهی نکردم. بعدها حدس زدم که این، به این جریان مربوط بود و میخواستند نقطه ضعفی از ما پیدا کنند. آخر کار که گرمسار رسیدیم، یک برگهای در آورد و گفت. این چیزی نیست. همین را شما پر کنید. این سوالها را خوب فکر کردم و نوشتم...»
منوچهری از او بازجویی میکرد. حکیمی بارها برای بازجویی شکنجه شد تا اطلاعات دلخواه بازجوها را اعتراف کند:
«مرا برای بازجویی بردند. چشمها را بسته بودند و میگفتند پایت را نیم متر بگیر بالا، بردند پیش منوچهری سؤالاتی کردندکه خانه ات کجاست؟ از روی نوشتهای میخواند و میپرسید. بازجوییهای اولیه شروع شد...
خوردیم به ماه رمضان، شب بیست و یکم شد. در ماه رمضان، مرتب کتک و پذیرایی بود. فریاد و شکنجه بود.
گاهی دسته جمعی شراب خورده بودند و از قیافه هایشان پیدا بود. با شورت و پیراهن رکابی میریختند توی بندها، میکشیدند بیرون و یکی را میزدند و بقیه را فحشهای عجیبی که در دوره عمرم من ندیدم. به همه چیز و همه کس، به خدا و پیغمبر و شخصیتها و امام خمینی و... فحش میدادند، خواب آرامی از صدای شکنجه به چشم کسی نبود... هنگام بازجویی، ساواکیهایی که کنار من بودند و هم سلولی بودند و مرا تخریب روحی میکردند. میگفتند اون آمریکائیه را دیدید شکنجه میکرد. وای او چه کسی بود. حفره و گودال بزرگی که تویش مارها بودند، تو دیدی، اینها را میگفتند که روحیه مرا خراب کنند. پس از شکنجههایی که به لحظهای سر به زمین گذاشتن نیاز داشتیم. اینها هم کنار ما نشسته اند، چگونه بخوابیم.
آن شب یادم میآید که قدری خوابیدم. فردا هم که ما را بردند، گفت: دیشب خوابیدی. باز چیزی نگفتم. آن دورهها شکنجههای روحی فراوان بود. شکنجههای عقیدتی فراوان بود. سر کلمه آقا، مدتها شلاق خوردیم که آقا را ننویسیم. باز از دست ما در میرفت. میگفت: باز نوشتی آقا... در یکی از نوبتهای بازجویی که خود منوچهری نشسته بود، روی دستم و پای ورم کردهام میزدند، چرک کرده بود و خون میآمد. به دستم این قدر زد که کل دست عین آلبالوی رسیده شد، به دست چپ هم میزدند. چون باید با راست مینوشتم. یک بار دیگر که آمدم، منوچهری از یکی کمک گرفت که کابل بزند. دیدم که یک کابل آورده. سه کابل را روی هم گذاشته بودند و به هم نوارچسب زده بودند. چسبهای پارچه ای، که عین چوب راست میایستاد و نمیافتاد. وقتی با این کابل ۴-۵ تایی که به من زد، با ضربه اش مثل توپ از زمین بلند شدم میخوردم زمین. این قدر دستش قوی بود و کار کرده بود. اینجا به حضرت فاطمه (سلام الله علیها) متوسل شدم. یکی دوبار گفتم یا فاطمه. یک بار دیدم کابل را آورد پایین، اگر کابل یک متر بود، حدود ۵۰ سانت، ۶۰ سانتش کنده شد، رها کرد و شروع کرد به او نشان دادن. به قیافه منوچهری نگاه کردم. دیدم آن دژخیم اشاره کرد که نزن و من از شر کابل کذایی، با این توسل به حضرت فاطمه (سلام الله علیها) نجات پیدا کردم. یک شب جلوی خیلیها مرا روی صندلی فلزی نشاندند و زیر منقل برقی آجر چیدند و آمد زیر صندلی چسبید و دست و پایم را لخت به هم بستند و از پشت قپونی زدند.
بوی سوختن پوستم را کاملاً حس کردم. به شامهام رسید. بعد یک بار در وسط این جریان دیدم که دارد روی چهرهی من مطالعه میکند. فوری حواسم را پرت کردم و شروع کردم یا صاحب الزمان، یا علی، یا فاطمه گفتن که حواسم پرت شد. الحمدالله این مرحله گذشت و نتوانست از قیافه ما چیزی بدست بیاورد و سرانجام آن جا مرا باز کرد، چون سوختگی داشت زیاد میشد. چندین روز مرا پانسمان کردند گفتند بفرستید نزد حسینی شکنجه گر معروف ببرند. نگهبانها رفتند و گفتند خواب است. نبود. از شر او راحت شدم. یک شب دیگر مرا بردند به اتاق عمل (اتاق تمشیت)، که آپولو داشت، آسیاب برقی داشت، توی آسیابش مرا برد. توی آپولویش هم مرا برد. کلاهش را گذاشت. بست و باتونها شروع کرد به کار کردن. اما شوک به من نداد. من آنجا شگردی به کار بردم. آن شگرد این بود که قلبم میخواهد بایستد و میخواهم بمیرم. شروع کردم شهادتین گفتن. شگردی برای فریفتن او بود که الحمدالله خوب گرفت. گفتم: اشهدان لااله الاالله، اشهدان محمداًرسول الله، یعنی دارم میمیرم. این بازجو ترسید. چون میگفتند: پهلوون را باید زنده نگه دارید. میکشتند بدتر میشد. او ترسید و شوک را وصل نکرد.»
یکی از الطاف الهی این بود که حکیمی در طول بازجوییهای فراوانش که همواره، همراه با برخی مسائل دشوار بود، یک سطر هم برای هم پروندههایش ننوشت و به کسی اعتراف نکرد و به دنبال این بازجوییها، کسی دستگیر نشد:
«یک روز منوچهری آمد به سلول و گفت: یک کتاب حرف داشتی و نگفتی. اینجا آمدی و از اینجا ژان پل سارتر میری بیرون. گفت: یک کتاب حرف داری و از فردا بازجویی. اینجا که شد بنده دچار نگرانی عجیبی شدم. طاقتم از بین رفته بود.. انرژیها از بین رفته بود. شبها تا صبح صدای شکنجه میآمد. شب بیست و یکم رمضان بود. گفتم بر اساس تظاهری که به دین میکنند، شاید این شب بیست و یکم رمضان را از ابن ملجم عبرت بگیرند و کسی را شکنجه نکنند. از قضا شب بیست و یکم رمضان تا خود سحر، صدای شکنجه توی گوش ما بود. آخر کار براستی بیچاره شدم، متوسل شدم به علامه امینی صاحب الغدیر و شروع کردم یک صبح تا شام، سوره یاسین برای ایشان خواندن. شب ایشان را به خواب دیدم، ایشان کسی را دنبالم فرستاده بود و از جلوی ساواکیها مرا برد بیرون... این شخصی که مأمور علامه بود گفت: برویم خدمت علامه امینی... این شخص ما را برگرداند، دوباره آورد سلول... فشارها به حدی بود که گفتم: خدایا من بین دو جهنم گیر کردم. یک جهنم شکنجهها و یک جهنم این است که بروم اسم بگویم. بعد آنها را میآوردند، باز بدتر میشد.
بعد از آن حدود ۱۵-۲۰ روز گذشت. دیدم از منوچهری خبری نیست. هر روز مثل عقرب میآمد توی سلول، به ما نیش میزد، دیگر نیست. یک وقتی به این فکر افتادم که کشفی به عمل بیاورم که در چه وضعی است و کجاست و چطور است. الکی خودم را زدم مریضی. سرماخوردگی و گلو درد و پارچه الکی بستم و مرا آوردند پایین. از یکی از نگهبانها پرسیدم که من تکلیفم معین نیست. من بازجوییام را دادم تا کی باید اینجا باشم. من مریض شدم. گفت: بازجویت کیه؟ گفتم: منوچهری. گفت: او حالا میدانه کجایه، فهمیدم که هر چی بوده، برسر منوچهری آمده است. سربازجو یکی از زندانیها را خواست و به او گفته بود که منوچهری در راه قم تصادف کرده. او هم خبر آورد. فهمیدم از شر منوچهری راحت شدم. خودش گفته بود میرم قم، شکار بیارم. یک سال بعد که بچهها از کمیته میآمدند، می گفتند منوچهری عصا میزند و میله توی پایش گذاشته اند و میلنگد. در دورهای که مرا بازجویی میکرد، گاهی او را آمپول میزدند. یک روز دیگر دستش پانسمان بود. گاهی میگفت: نفرینم کردی، نفرینم کردی. ذکر که میگفتم: ساواکیهای سلول برایش خبر میبردند که این اهل این توسلها است. تا آخر کار که علامه امینی حسابش را از آن دنیا رسید؛ که از شرش خلاص شدم.»
حکیمی خاطراتی نیز از مبارزان زیر شکنجه و هم سلولی هایش دارد. او در بخشی از این خاطراتش میگوید:
«جوانی داشتیم که با ما هم سلول شد که پایش رسماً از استخوانش بیرون زده بود و هر روز دکتر میآمد، الکی پانسمان میکرد، فشار میدادند، استکان استکان از پایش چرک میآمد و تا زندان قصر همین جور بود و خودش گفت: این پا برای ما پا نخواهد شد. یکی دیگر از نیروها را جوری زده بودند که یکی از بیضه هایش چرک کرده بود و بیضه اش را در آورده بودند... یک هم سلولی مدتی با من بود که از مبارزین چپی بود. چپی بسیار انسانی بود. چپی مثل او کم دیدم. جرمش هم کم بود. شاید هم بی محکومیت، آزادش کردند. چون کتاب خوانده بود. کتابهای مارکس را خوانده بود و به دیگران داده بود. آنتی دورینگ و مانیفست به دیگران داده بود. ولی انسان خیلی پرمطالعه و فاضل بود، میگفت: مثنوی معنوی را پیش یک استادی در آبادان رفتم خواندم.
حدود ۲ ماهی با من هم سلولی بود. او روز بیست و یکم رمضان روزه گرفت، نماز خواند و چه نماز خوبی هم خواند. فهمیدم این هم در باطن خداگراست، گر چه مکتب چپی هم دارد. ایشان خودش یادم میآید یک بار به خودم گفت: من وضعم از همه بدتر است. روی من فشار زیاد است. میگفت:، چون جامعه مذهبی است و راه شما سرانجام به جایی خواهد رسید. از شما وحشت دارند و روی شما فشار بیشتر است... خواب آرامی به چشم کسی نبود از صدای شکنجه ها، در سلولها سه نفر به سختی میخوابیدیم. آخرها در یک اتاق ۴×۳ حدود ۳۰ نفری میخوابیدیم. میوه ها، شنبهها یک دانه سیب به سلول سه نفره میدادند. خجالت هم نمیکشیدند و یا توی کاسههای رویی چایی میریختند برای ۳ نفر، باید یک قورت این میخورد، یک قورت دیگری، که چقدر سخت است.
در سلول ۶ نفره که بودیم، من بودم و یک مذهبی وچهار نفر چپی بودند. به ظاهر نماز نمیخواندند. یکی شان رسماً چپی بود، من که میرفتم وضو بگیرم. دستها را به زخمها نمیزدم. تقسیم غذا را به عهده من میگذاشتند، قاشق که نبود. میگفتند حکیمی تمیز است. این غذای ما را تقسیم کند و تقسیم غذا به عهده من بود، به خاطر تمیزی که برای نماز داشتم... یک شب از شبهایی بود که میگفتم خدایا امشب صبح میشود یا نمیشود. شاید ماه چهارم، پنجم سلولهایمان بود و به کلی انرژیهایمان از دست رفته بود. آفتابی و هوایی ندیدیم. غذای درستی نخوردیم. ما را از ۴ بعدازظهر به بازجویی بردند تا ۱۱-۱۲ شب، خوب خسته [شده بودم]در وسط هایش دیدم یک انسانی را آوردند، عریان، صندلی گذاشتند. با نوارهای پهن دست هایش را بستند، صندلی را کشیدند، شد صلیب و آویزان شد. شروع کردند با کابل زدن و سر کابل را گره داده بودند، خیلی ضخیم، حدود دو بند انگشت، با گره میزدند به جاهای حساسش. او هم دادها میکشید و رنگ و روی این شخص مثل انسانی که یک سال مریض تشک بود و بعد دفنش کردند و بعد کفنش را باز کردند. این جور باید تشبیه کرد، خیلی عجیب بود، مسّن بود، میگفت: امشب بَسَمه... آن آقایی را که آویزان کردند، آن دکتر [حسن]اسدی لاری بود. بعد از ۱۵-۱۶ ماه دیدم بند یک زندان قصر، آقایی آمد. فرق هم کرده بود وضع و حالش هم بهتر شده بود، ولی انگشتانش هنوز، آلبالویی بود. مثل این که چند بار افتاده بود. تا نگاهش کردم دیدم همان است. دکتر در ادبیات بود. دبیر دبیرستان ملکی دم بازار تهران. یک کلمه به کسی گفته بود که در این دبیرستان من مهرههای خوبی برای گروههای مسلح و مبارز میبینم. همین جمله را خبر برده بودند. او را میزدند که افراد را بیا معرفی کن و ایشان هم یک نفر را معرفی نکرد.»
محمد حکیمی پس از پایان بازجویی و تکمیل پرونده، به دادگاه نظامی فرستاده شد، وی در دادگاه نظامی به ۱۸ ماه زندان محکوم شد. ایام محکومیت را در زندان قصر، در بندهای ۱ و ۲ و ۳ و ۷ گذراند. او با استاد محمدتقی شریعتی، علی موسوی گرمارودی، آیت الله لاهوتی و مهندس مخلص پور اصفهانی، محمد جواد شجونی، آیت الله محمد علی گرامی و محمد جواد حجتی کرمانی هم بند بود.
ایشان درباره وحدت زندانیان سیاسی در مقابل رژیم، با وجود گرایشهای مختلف ایدئولوژیکی میگوید:
«در دورهای که بودم، ظاهر یک وحدت را حفظ میکردیم و همه هدف مشترکی داشتیم: مبارزه با رژیم شاهی، انواع کمونیستها، انواع مذهبیها، چپ، راست، سیاسی، تودهای، همه سر یک سفره مینشستیم. حتی ماههای رمضان، عدد روزه گیرها ۲۰ نفر بیشتر میشد. میفهمیدیم اینها چپی سیاسی – اقتصادیاند. نه چپی ماتریالیستی. ولی چپیها هم غذا را که ساعت ۵ بعدازظهر میدادند یک خرده دیرتر شام میخوردند، میکشیدند که با افطار ما یکی شود، همه با هم مینشستیم، ظواهر وحدت حفظ میشد.»
محمد حکیمی سرانجام بعد از سپری کردن ایام محکومیت خود، در دهم اسفند ماه ۱۳۵۳ از زندان آزاد شد. بعد از آزادی، شرایط سیاسی و اجتماعی به گونهای نبودکه بتواند، جلسات خود را مانند گذاشته ادامه دهد. خفقان موجود سیاسی، سبب شد که با رهنمود برادر بزرگترش کار بنیادین و ماندگاری برای جامعه مذهبی خود انجام دهد. وی دربارهی چگونگی انتخاب خط مشی جدید و فرهنگی اش بعد از آزادی از زندان میگوید:
«از زندان که بیرون آمدم، خفقان عجیب را دیدم که به خصوص نسبت به آنها که پرونده سیاسی پیدا کردند، یک سطر نمیتوانستند بنویسند. دیدم دیگر چیزی نمیشود بنویسم. کاری نمیشود بکنم. کتابخانه فرهنگ که من مرتب صبح تا ظهر را میرفتم، دیگر نمیشد رفت. جلسه دیگر نمیشد بگذاریم. بچهها را شناسایی میکردند، محدود شدیم. هیچ کاری نمیتوانستیم بکنیم. حتی بعضی مراکز انگلستان از طریق اخوی گفته بودند که ایشان را بفرستید انگلستان، برای مجامع انگلستان که من بروم آنجا، اخوی گفت فکر میکنم شما برای آنجا خوب باشی، بیا آماده شو برو. گفتم مرا از مرز نمیگذارند بروم بیرون. من ممنوع الخروجم. آنجا هم نه. این است که مستأصل شدم. یک وقتهایی فکر کردم چه کنم و چه طرحی بریزم. کاری که بیکار نشویم و آینده اسلام را، خلاءها را قدری به اندازه خودم پر کنم.
من نامهای به استاد و اخوی بزرگم محمدرضا حکیمی نوشتم که ما چه کنیم. به خصوص بعد از زندان چه باید بکنم. ایشان گفت: بیا تهران، طرحی به ذهنم رسیده، این طرح را من نوعی توفیق میدانم. رفتم تهران. دو سه روزی با ایشان بودم و در همان زیرزمینی که مینشست وبعد ایشان طرحش را گفت. همان طرح جمع کردن روایاتی که در تماس با حیات انسان امروز است. با شرایط زمان. حقایقی که ائمه ما برای شرایط امروز گفته، برای انسان امروز. اقتصادش، سیاستش، جامعهاش، خانوادهاش، فردش. خلاصه اخوی این طرح کلی اش را گفت: روایات را جمع کنیم. ما آمدیم و با اخوی کوچکتر علی، شروع کردیم به فیش برداری روایات. از بحار مجلسی شروع کردیم و بعد کم کم کتابهای دیگر. این دو سه سالی طول کشید. بعد خواستیم فیشها را سر هم کنیم. موضوع بندی کنیم و تشکیل باب بدهیم برای کتاب. فیشها را میچسباندیم، موضوع و عنوان میگذاشتیم، با مشورت هم.»
یکی از روزهایی که برای ادامه تحقیقات و آماده سازی این فیشها برای تدوین کتاب الحیاة به منزل برادرش در سمزقند مشهد میرفت، از طریق وی با خبر شد که دکتر شریعتی به علت نامعلومی به شهادت رسیده است:
«روزی بود که من رادیو نداشتم. ایشان یک رادیو قراضهای داشت. گفت دیشب رادیو بی بی سی را گرفتم، گفت: دکتر شریعتی فوت کرده، و ایشان گفت: حتماً کشتنش. روز ۲۹ خرداد [سال ۱۳۵۶]یک بار من به ایشان رو کردم گفتم: تند تند اینها را سر هم کنیم که ما و تو را هم خواهند کشت.»
محمد حکیمی با پیروزی انقلاب اسلامی نزدیک یک و نیم سال، قلم و کاغذ را رها کرد. زندگی خود را وقف انقلاب و خدمت به مرد میکرد که به تازگی از زیر سلطه استبداد آزاد شده بودند. بعد از آن مدتی به قم رفت و چندی بعد به مشهد بازگشت. دنباله الحیاة را با کمک برادرانش تا جلد ۶ کتاب الحیاة به پایان رساند و به چاپ سپرد و این روزها تالیف این کتاب در ۱۲ جلد پایان یافته است.
محمد حکیمی مقالات و کتابهای بسیاری تاکنون به چاپ رسانده است. مجموعه این آثار را خود به تنهایی تألیف کرده است و یا بهصورت مشترک با دو برادرش انجام داده است. کتاب الحیاة در ۱۲ جلد اثر مشترک ایشان با برادرانش محمدرضا حکیمی و علی حکیمی میباشد. کتابهایی را نیز با برادرانش و نیز دوستان و هم جلسهای ها، مشترک به چاپ رسانده است. از جمله آنان میتوان کتابهای پدیده شناسی فقروتوسعه در ۴ جلد، فقر و توسعه در منابع دینی ۲ جلد، کتاب زن که انتشارات امیرکبیر چاپ کرد و ۲ جلد کتاب دیگر درباره حقوق زن که منتشر شده است. کتابهایی را که خود به تنهایی تألیف کرده به قرار زیر است: ۱- در فجر ساحل ۲- عصر زندگی ۳- جهانیسازی مهدوی ۴- جهانی سازی غربی ۵- امام علی (ع) عدل و تعادل ۶ –معیارهای اقتصادی در تعالیم رضوی ۷- سخنان امام رضا (ع) ۶ دفتر ۸- سخنان حضرت فاطمه (س) ۲ دفتر ۹ - سخنان امام حسین (ع) ۳ دفتر ۱۰- اصلاحات ۱۱- وقف و بهرهمندی همگانی ۱۲ – دوستی راز هستی و.
محمد حکیمی پوریزدی در سال ۱۳۴۸، با سرکار خانم مرضیه مقدسی ازدواج کرد. ثمره این ازدواج دو پسر: مهدی (دارای تحصیلات حوزوی و مؤلف چند عنوان کتاب)، روح الله (مهندس عمران) و دو دختر: نجمه (مهندس شهرسازی)، نرگس (خانه دار) است.