بعد از شهادت حضورش را در زندگی ام حس می کنم
دوشنبه, ۰۴ تير ۱۳۹۷ ساعت ۱۷:۰۸
زمانيكه دفتر رياست جمهوري را منفجر كردند و ايشان از موضوع با خبر شد با صداي بلند فريادي زد، مثل اينكه از صد نفر كتك خورده باشد، من گفتم: چه شده است؟ گفت: بابا، رجايي و باهنر به شهادت رسيدند.
خاطرات
پدر شهید:
زمانيكه دفتر رياست جمهوري را منفجر كردند و ايشان از موضوع با خبر شد با صداي بلند فريادي زد، مثل اينكه از صد نفر كتك خورده باشد، من گفتم: چه شده است؟ گفت: بابا، رجايي و باهنر به شهادت رسيدند.
اوايل انقلاب بود و ورق آهن كم ,يك روز در سر كار بودم كه حسنعلي پيش من آمد و گفت: بابا، من ديگر به كمدسازي نمي روم. گفتم: چرا؟ گفت: من آنجا بيكار هستم در حالي كه من از آقاي عيش آبادي حقوق مي گيرم و ايشان هم بچة صغير دارد و درست نيست كه من آنجا بيكار باشم و حقوق بگيرم. در حال صحبت بوديم كه ديدم حسين عيش آبادي (استاد كار حسنعلي) آمد، گريه كرد و گفت: چرا حسنعلي كار مرا ترك كرده ايد؟ حسنعلي گفت: با اين وضعيت، اين كار براي من حلال نيست، هر موقع براي شما ورق آوردند من به سر كار بر مي گردم و براي شما كار مي كنم.
مادرشهید:
يك روز در مسجد اعلام كردند كه جنگ زده ها به كمك احتياج دارند، حسنعلي به خانه آمد و مقداري وسيله برداشت و گفت: ما جزء كوچكي از اين جامعه هستيم و بايد با جنگ زده ها همدردي كنيم.
پدر شهید:
چند وقتي براي كمك به دوستان به جلگه ماروس مي رفتيم، يك روز كه بر مي گشتيم در حيدر آباد ماروس يك نفر با لباس سربازي براي سوار شدن به ماشين دست بلند كرد. من به راننده گفتم: او را سوار كن. وقتي سوار شد، پرسيدم: از كجا مي آييد؟ گفت: از كردستان. پرسيدم: در حمله شركت داشتيد. گفت: بله. گفتم: پسر من هم در كردستان فرمانده گردان است. پرسيد: اسم او چيست؟ گفتم: حسنعلي رباطی. وقتي اين را گفتم: آهي كشيد و گفت: گردان سپاه در خط اول نبرد بود، خيلي شهيد داد. وقتي اين را گفت: دهانم بسته شد. فرداي آن روز در حال كمك به همان دوستم بودم كه همسرش آمد و گفت: شوهرم به ماشين شما نياز دارد. وقتي حركت كردم چشمم به ماشين سپاه افتاد، گفتم: 2 تا از بچه هاي من در جبهه هستند، كدامشان به شهادت رسيده است. حركت كرديم و سوار ماشين شديم و ماشين حركت كرد. از دوستم پرسيدم: كداميك از فرزندانم به شهادت رسيده است، بايد به من بگويي. بعد رو به بچه ها كرد و گفت: خودتان را جمع و جور كنيد كه حسنعلي به شهادت رسيده است. من گفتم: خدايا رضايم به رضاي تو. گفتم: اين امانت بود كه آن را به خداوند پس داديم و همان طوري كه خودش مي خواست شد و به آرزويش رسيد.
مادر شهید:
بعد از شهادت حضورش را در زندگی ام حس می کنم.يك دفعه براي من مشكلي پيش آمد، در حال گريه كردن خوابم برد. در خواب حسنعلي را ديدم كه به من گفت: اين مسأله چيز مهمي نيست، چرا گريه كردي؟ من خودن آن مسأله را برايت حل مي كنم. حسنعلي به من قوت قلب داد بطوريكه وقتي از خواب بيدار شدم احساس سبكي مي كردم.
يك بار دست برادر كوچكش را روي آتش چراغ گرفت و گفت: نمازتان را بخوانيد كه اگر نخوانيد فرداي قيامت آتش جهنم شما را مي سوزاند. الان ببينيد كه آتش چقدر داغ است فكر آتش جهنم را بكنيد.
دوستش تعریف می کرد:
وقتي حسنعلي در سپاه اسم نويسي كرد به من هم گفت: شما هم بياييد و اسمتان را در سپاه بنويسيد. من گفتم: من مشكلات زيادي دارم، پرسيدم: آيا پدر و مادر شما راضي هستند كه شما قرارداد 5 ساله با سپاه بسته ايد؟ حسنعلي گفت: پدر و مادرم باید راضي باشند من براي انقلاب خدمت مي كنم.
يك دفعه به حسنعلي پيشنهاد ازدواج داديم و گفتيم: تو دو برادر ديگر هم داري. بيا و ازدواج كن كه حسنعلي در جواب ما گفت: نه مادر، تا وقتي در جنگ پيروز نشديم من ازدواج نمي كنم، اگر مي خواهند برادرهايم ازدواج كنند، بروند ازدواج كنند. بعد هم گفت: از شما خواهش مي كنم كه وقتي من به شهادت رسيدم بگويي (اين گل پرپر از كجا آمده، از سفر كربلا آمده) و مثل حضرت فاطمه و زينب صبور باشی.
يك دفعه كه حسنعلي از منطقه برگشته بود من به او گفتم: مادر، چرا شما 3، 4 ماهي يك بار به مرخصي مي آييد؟ گفت: مادر من غصه مرا نخور، ما آنجا هستيم تا انقلاب آسيبي نبيند .
هر كجا هستي دعا كن كه اين انقلاب آسيبي نبيند و همه برادران ما و همة مسمانان در راه جبهه از يكديگر سبقت بگيرند. امام را تنها نگذاريد.
يك شب خواب ديدم كه يك جنازه جلوي در منزل ما آوردند و همة همسايه ها و همة مردم دور جنازة آمدند، صبح فرداي آن شب با خودم گفتم: اين چه خوابي بود كه من ديدم؟ چه خبري مي تواند باشد؟ نتوانستم در باغ نو بايستم و خودم را به شهر رساندم و ديدم كه منزل ما شلوغ است. پرسيدم:چه شده ؟ اتفاقي براي فرزندم افتاده است؟ زن عموي حسنعلي گفت: بد به دلت راه نده عموي من مريض بود و رحمت خدا رفت و مي خواهيم مجلس او را در خانة شما بگيريم. من گفتم: راستش را بگوييد، پسرم شهيد شده است؟ گفت: نه، حال پسرانت خوب است، هيچ ناراحت نباش. گفتم: من خواب ديده ام و حتماً يكي از پسرانم به شهادت رسيده است، عموي حسنعلي گفت: پدر من فوت شده است و مي خواهيم مجلسش را اينجا بگيريم. من قبول نكردم و گفتم: مرا ببريد تا جنازة فرزندم را ببينم، فرزند من در كردستان بوده است و مي گويند منافقين در كردستان سر و دست مي برند. من بايد جنازه اش را ببينم تا دلم آرام بگيرد، من نمي توانم طاقت بياورم. عموي حسنعلي رفت، خبري گرفت و برگشت بعد هم گفت: فرزندت خوب و سالم است و هيچ نقصي در او نيست. آنجا من خدا را شكر كردم تا اينكه مراسم تشييع انجام گرفت و حسنعلي را به خاك سپرديم.
وقتي حسنعلي مورد اصابت گلولة دشمن قرار گرفت و چيزي به شهادتش نمانده بود، بچه ها دور ايشان را گرفتند كه حسنعلي آنجا گفت: بچه ها اسلحه ها را به زمين نگذاريد، سلام مرا به مادر و پدرم برسانيد و به آنها بگوييد كه من به هدفي كه داشتم رسيدم و شهادت را افتخار خود مي دانم. به برادرانم هم وصيت مي كنم كه نگذارند اسلحة من بر زمين بماند.
دوستانش تعريف مي كردند:
زماني بود كه برای پاكسازي كردستان از ضد انقلاب به آنجا رفته بوديم . حسنعلي بلند شد و گفت: هر كه مي خواهد با من عكس بگيرد، عجله كند كه من امروز به شهادت مي رسم. ما گفتيم: رباطي در هيچ عملياتي تو اينجوري نبودي . حسنعلي گفت: چون من در اين عمليات به شهادت مي رسم. ايشان به هنگام بازگشت مجروح شد و به ما گفت: سلام مرا به پدر و مادرم برسانيد و بگوييد من جاي دوري نرفته ام، من پيش آقا امام زمان رفته ام.
يكي از همرزمان حسنعلي به نام آقاي ركني تعريف مي كرد:
منطقه اي در كردستان را فتح كرده بوديم و مي خواستيم منطقه را تحويل ارتش بدهيم كه ايشان بين بچه ها بلند شد و گفت: بچه ها من خواب ديده ام كه امروز شهيد مي شود، هر كس مي خواهد با من عكس بگيرد، بگيرد كه من به شهادت مي رسم. حسنعلي جهت سركشي از نگهبانها با يكي از همرزمانش به نام آقاي شاعر به سر قله مي رود تا مقدمات تحويل منطقه به ارتش را فراهم كند، در همان زمان مورد اصابت گلولة دشمن قرار مي گيرد. آقاي شاعر كه هنگام شهادتش همراه آقاي رباطي بوده نحوه شهادت آقاي رباطي را اينگونه تعريف مي كند: زمانيكه من به حسنعلي رسيدم دكمه هاي لباسش را باز كردم ديدم ايشان چشمش را باز كرد و گفت: نترسيد، من هيچ طورم نشده است، بچه ها را دلداري بدهيد، اگر به نيشابور رفتي سلام مرا به پدر و مادرم برسانيد. بعد هم چشمهايش روي هم رفت و جان به جان آفرين تسليم كرد.
يكي از همرزمانش تعريف مي كرد:
يك شب پيش حسنعلي رفتم، ديدم كه گريه مي كند و مي گويد: خدايا من لياقت شهادت را ندارم! چرا همة دوستانم شهيد شدند ولي من به شهادت نرسيدم؟ بعد از گذشت چندي به عنوان فرمانده گردان در عملياتي كه در منطقه سرو (كردستان) انجام گرفت به آرزويش رسيد.
پدرشهید:
يك دفعه از ناحية سر مجروح شده بود و چيزي به ما نگفته بود، وقتي من زخم سرش را ديدم به نحوي بود كه يك انگشت داخل آن جا مي گرفت. من به حسنعلي گفتم: بابا سر شما چه شده است؟ گفت: چيزي نيست يك زخم مختصر است.
مادر شهید:
يك دفعه حسنعلي پيش من آمد و گفت: مادر، مي خواهم 4 روز از طريق جهاد براي گچ كاري به جبهه بروم. من گفتم: مادر، هر طور خودت صلاح مي داني، اگر استادت مي گذارد به جبهه بروي خوب برو. بالاخره، حسنعلي به جبهه رفت، 4 روز بعد از رفتنش ديدم كه از او خبري نشد. وقتي به مرخصي آمد، گفتم: مادر چرا اينقدر دير آمدي؟ گفت: مادر آنجا همه بسيجي اند، همه مشغول كارند ,مثلاً من بايد تانكر بسازم تا براي رزمندگان آب ببرند. بعد هم گفت: مادر من مي خواهم از طريق سربازي به جبهه بروم، گفتم: تو كه هوز به سن رفتن به سربازي نرسيده اي، تو هنوز 16 ساله اي و تو را به سربازي نمي برند. گفت: مادر من سنم را چند سال بيشتر گفته ام وشناسنامه ام را نیز دستکاری کرده ام. گفتم: چرا اين كار را كردي؟ گفت: امام به نيرو نياز دارد، ما بايد به جبهه برويم و بجنگيم تا پيروز شويم.
پدر شهید:
يك دفعه كه حسنعلي از مرخصي آمد به او گفتم: حالا كه شما وارد سپاه شده ايد و خواهر و برادرانت بزرگ شده اند، بايد ازدواج كني. او گفت: به من يك فرصت بدهيد تا به سبزوار بروم و برگردم. ايشان يك شب به سبزوار رفت و برگشت. وقتي برگشت دوباره موضوع را به ايشان گفتيم ,او گفت: تا روستايمان رباطي بروم و برگردم بعد صحبت مي كنيم. وقتي از رباطي برگشت، خانوادگي دور ايشان حلقه زديم و گفتيم: شما به ما گفتيد فرصت بدهيد ما هم به شما فرصت داديم، حالا بايد جواب ما را بدهيد تا هر كس كه شما مايل هستيد ما به خواستگاري برويم، ايشان يك لبخندي زد و گفت: شما هيچ وقت اينقدر محكم نبوده ايد .من گفتم: من ناچار هستم، چون من يك كارگر ساده هستم و نمي توانم براي 2، 3 نفر مجلسي (عروسي) بگيرم كه حسنعلي گفت: من يك چيزي خدمت شما عرض مي كنم كه نمي خواستم آن را بگويم ولي شما مرا وادار كرديد كه بگويم و بعد گفت: آيا شما ضامن مي شويد كه اين دفعه كه به جبهه رفتم دوباره برگردم .من نمي خواهم يك دختر را به گردنتان بيندازم. ايشان به جبهه برگشت و بعد از 7 روز جنازه اش براي ما آمد.
نظر شما