شاهد بلاگ:
سه‌شنبه, ۱۱ آبان ۱۳۸۹ ساعت ۰۰:۰۰
نويد شاهد/ ديشب قبل از اين كه شما بزنين به خط، بچه هاي گردان حبيب زدن به خط ... خيلي از بچه ها جا موندن ... لورل و هاردي هم جاموندن ... 'لورل و هاردي هم جاموندن ...'


حميد داودآبادي در جديدترين مطلب وبلاگ "خاطرات جبهه" نوشت:
خنده تلخ من از گريه غم انگيزتر است
كارم از گريه گذشته است دگر مي خندم
خوش به حالتون كه هنوز نعمت اشك رو ازتون نگرفتن.
ميدوني روز عاشورا يا شب 21 ماه رمضون، ده دقيقه بيشتر نتوني گريه كني يعني چي؟
مي دوني بعد قرني، بري سر قبر رفيقات و اون جا چندتايي رو كه تازه سوختن و رفتن پيدا كني ولي نتوني گريه كني يعني چي؟
بعضيا فكر مي كنن اشك به مشك بنده.
بعضيا فكر مي كنن ما، كار روز و شبمون گريه است!
كاشكي بود!
نه داداش.
ميدوني وقتي توي اينترنت، خبر مرگ رفيقاتو ببيني، ولي حتي دريغ از يه بغض ساده گلوگير، يعني چي؟
آره حتما ميگين:
"خب بي وجدان اين قدر گناه نكن كه دلت مثل سنگ بشه."
هم راست ميگين هم نه.
آخه منم آدمم.
مثل خود شما.
منم دل دارم.
غرور دارم.
شهوت دارم.
ترس دارم.
شجاعت دارم.
هوس دارم.
...
آره راست ميگين. با همه اينا ادعام ميشه كه با شما فرق دارم.
به خدا با شما فرق دارم.
خيلي هم فرق دارم.
هر وقت گناه مي كنم، حالم از خودم به هم مي خوره.
هر وقت توي محل، روي ديوار نقاشي رفيقاي شهيدم رو كه ده بيست سال پيش خودم كشيدم مي بينم، به حال امروز خودم تاسف مي خورم.
حالا كه كار به اين جا رسيد، شما رو به خدا اصلا چهره سياه من رو تصور نكنين و شخصيت ... م رو در نظر نگيرين.
ميگين داره ريا مي كنه، بذار ريا بشه.
ما كه راحت جلوي همديگه هر گناهي رو مرتكب ميشيم و اداي هر معصيتي رو در مياريم، خب بذار براي يه بارم شده اداي آدم خوبارو دربياريم.
بذارين يه خواب قشنگ رو كه يكي دو سال پيش ديدم براتون تعريف كنم. فقط خدا وكيلي اونايي كه شمارم رو دارن زنگ نزنن مسخرم كنن. حالم خيلي خرابه و كاملا توي لكم. حوصله هيشكي رو ندارم. خدايي نكرده چيزي از دهنم مي پره و ... اون وقت منو ببرين باقالي جمع كنين!
***
چند وقتي مي شد كه بدجوري آسمون دلم باروني شده بود، عقده ها مي زدن بر دلم. هر خاطره اي مي شنيدم بغضم مي گرفت. دلم مي خواست خودم رو سر يكي خراب كنم. ولي كسي رو پيدا نمي كردم كه آوار به اين عظيمي رو تحمل كنه!
يه شب كه با همين حال و هوا خوابيدم، توي عالم خواب، شهيد عزيز "كرمعلي" رو ديدم.
اسم كوچيكش رو يادم نيست.
يه پسر توپول بود مثل خودم!
خب آدماي توپول هم خودتون كه خوب مي دونين، همواره خندون هستن و خوش برخورد و شاد!
كرمعلي هم هميشه خنده روي لباش بود. حتي اگه باهاش جر و بحث مي كردي، باز با خنده جوابت رو مي داد.
چهره اي سبزه، ريشاي نو دراومده خوشگل، يه عينك مشكي روي چشماش.
خيلي ازش خوشم مي اومد.
هميشه بهش مي گفتم:
- اسمت خيلي قشنگه: كرمعلي. هر وقت اسمت مياد آدم ياد لطف و كرم مولا علي مي افته.
كرمعلي يه رفيق باحال مثل خودش داشت به اسم "مهدي معماريان".
مهدي لاغر بود و قد بلند. وقتي دو تايي با هم راه مي رفتن، بهشون مي خنديدم و مي گفتم "لورل و هاردي".
بهمن سال 64 توي يه شب سرد زمستوني ...

بهمن سال 64 توي يه شب سرد زمستوني، توي باتلاق هاي كناره سمت راست جاده فاو به ام القصر، گردانا همين طوري پشت سر هم مي رفتن تا يه دوشكا رو كه نرسيده به پل "خورشيطان" بود، بزنن كه نمي شد.
"گردان شهادت" چهل ويكمين گردان بود كه به خط مي زد. اون شب تا زير دوشكا رفتيم ولي ما هم نتونستيم.
وقتي مي خواستيم برگرديم
... واويلا ... واويلا ....
حساب كنين چهل و يك گردان بزنن به خط يعني چي؟
يعني روي اجساد شهدا چهار دست و پا رفتن. بوي خون داغ بيني ات رو پر كنه. دستت بره تو بدن تيكه پاره همرزمات. توي چشماي اون يكي و بين دل و روده اون يكي سينه خيز بري ...
وقتي اومديم عقب، "مهدي حقيقي" (كه يه سال بعد توي شلمچه خودش جاموند) من رو كه ديد زد زير خنده.
خنده ... خنده ... خنده ...
با خنده تلخ تر از گريه، گفت:
- ديشب قبل از اين كه شما بزنين به خط، بچه هاي گردان حبيب زدن به خط ... خيلي از بچه ها جا موندن ... لورل و هاردي هم جاموندن ...
"لورل و هاردي هم جاموندن ..."
لورل و هاردي ... مهدي معماريان و كرمعلي ...
آي خدا چه دل سنگي به من دادي!
***
داشتم از خوابم مي گفتم. اصلا اين عادت بده منه كه آسمون و ريسمون رو به هم مي بافم.
شب با همون حس و حال بغض خوابيدم.
توي عالم خواب، يهو كرمعلي رو ديدم.
هيكلي درشت توي لباس بسيجي.
مثل هميشه خندون و خوش برخورد.
مي دونستم شهيد شده. متوجه بودم كجا رفته.
يه نور خيره كننده از پشتش مي زد كه چشمام طاقت ديدنش رو نداشت.
ولي مي دونستم يه نور قشنگيه كه من نبايد ببينمش.
احساس خودم اين بود كه اون نور خداست.
واسه همين هم مي ترسيدم، شرمم مي شد، نه نمي دونم چي بود كه نمي تونستم نگاش كنم.
فقط سرم رو گذاشتم روي كتف و بازوي كرمعلي و شروع كردم به ...
چقدر هوا باروني شده بود.
- آخيش چقدر باحالي ...
كجا بودي كرمعلي؟
دلم خيلي هواتو كرده بود.
اخه كجايين بي معرفتا؟
من كه دق كردم.
نبايد يه سر به ما بزنين؟
...
من مي گفتم، اشك مي ريختم، سبك مي شدم.
كرمعلي ولي زير چشمي منو نگاه مي كرد و همون جوري مي خنديد.
يه دفعه يادم اومد اين جا بهترين جاييه كه ميشه ناگفته هارو، اون چيزايي كه اگه جلوي دنيايي ها بگي مسخره ات مي كنن، گفت:
- كرمعلي ... تو رو به همون قسم ...
و هي با چشمام به پشت سرش و اون نور اشاره مي كردم.
- كرمعلي ... بهش بگو كه من ...
تو رو به خودش قسم بهش بگو كه من اون روزايي كه با شماها بودم ... اين جوري نبودم . من اين قدر گناه نمي كردم. زمونه منو اين جوري كرده ...
تو رو خدا كرمعلي ...
ازش بخواه ...
بهش بگو ...
جان من بهش بگو كه منو با وضعيت امروزم مجازات نكنه ... حساب امروز من از ديروزم جداست ...
كرمعلي ... قربون اسمت برم ...
بهش بگو من امروز اين جوري شدم ... حساب ديروزم از امروزم جداست ...
بهش بگو ...
***
آخيش چقدر سبك شدم.
كجا مي تونستم خودم رو ول كنم، گريه كنم و اين قدر سبك بشم؟
كرمعلي هم فقط خنديد و گفت باشه.
- باشه.
قربونت برم كرمعلي.
قربون صاحب اسمت.
قربون همه اونايي كه واسش اشك مي زيزن.
(فردا صبح كه از خواب پاشدم، همه متكام از اشك خيس خيس شده بود.)
ياد "مجيد لطفي" بخير كه هميشه مي گفت:
چه خوش است كه نفس روحم برسد به مطمئنه
برسم به عرش اعلا و شود خدا كنارم
...
و يك عصر نيمه سرد زمستوني، بهمن ماه سال 64 توي اردوگاه بهمنشير، توي يه بمبارون سنگين هوايي، مجيد رفت به عرش اعلا و اصلا نگاه نمي كنه اين پايين، توي اين بيغوله دنيا چه خبره؟
درسته! تكراري بود! ولي امروز حيلي به اين دلنوشته احساس نياز مي كردم!
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده