حاشيه يك سفر معنوي /
يکشنبه, ۱۵ فروردين ۱۳۸۹ ساعت ۰۰:۰۰
كم كم به غروب آفتاب نزديك مي شويم و حرفهاي فتح المبيني ها شنيدني تر مي شود ، خاطره مي گويند و همديگر را شاهد خاطراتشان مي گيرند . قاليباف هم انگار دلش نمي آيد خاطره نگويد و مي رود سراغ شهيدان مهاجر ، از آخرين ديدارش با مادر اين شهيدان كه مي گويد بغضش مي تركد ، بغض خيلي ها مي تركد و انگار حالا بهانه خيلي بغض هاي ديگر هم پيدا شده . گريه فتح المبيني ها اشك همه مان را در مي آورد ...


روز دوم فروردين ماه و در حالي كه فكر خيلي از ماها معطوف به چگونه گذراندن تعطيلات است با تماسي تلفني از سفر دكتر قاليباف به مناطق عملياتي جنوب كشور آگاه مي شوم . پاسخ دادن به اينكه مي توانم در اين سفر حضور داشته باشم يا نه كمي سخت است ، نمي دانم چرا اما مجال فكر كردن را از خود مي گيرم و پاسخ مثبت مي دهم به پيشنهاد همراهي در اين سفر و خيلي سريع مي پرسم كي و كجا بايد بروم و پاسخ مي شنوم همين امروز حركت مي كنيم ، ساعت 5 عصر .

راه دراز است و خودوري ما هم كه يك ون است به سختي سفر مي افزايد اما حضور همراهاني دوست داشتني ، دشواري سفر را هموار مي كند . حرف زدن با سيد جلال راننده خوش مشربمان با آن ته لهجه شيرين آذري را از همان خروجي تهران آغاز مي كنم ، بچه محله قلعه مرغي تهران است و برادر شهيد ، خودش هم روزهاي آخر جنگ در مرصاد حضور داشته ، مي گويد به رانندگي در شب عادت دارد و با اين حرف انگار دارد تلاش مي كند نگراني احتمالي همسفران را كم كند .

اولين مقصد ما دوكوهه است ، پادگان لشكر 27 حضرت محمد رسول الله (ص) در نزديكي شهر انديمشك ، تا حالا دوبار به دوكوهه رفته ام اما بازهم اشتياق دروني ام را نمي توانم از سفر به اين مكان پنهان كنم.
سيد جلال آرام مي راند و ما گاهي مي خوابيم و گاهي بيدار مي شويم . اذان صبح را گفته اند كه به نزديكي انديمشك مي رسيم . در روستاي كوچك حسينيه كه در زمان جنگ بين رزمنده ها به " ايستگاه حسينيه " معروف بود و حالا شده شهر حسينيه ، نماز مي خوانيم . به سمت دوكوهه كه راه مي افتيم هوا دارد كم كم روشن مي شود و طبيعت زيباي شمال خوزستان ما را مسحور خود كرده . همه بيدارند و چشم از پيرامون جاده بر نمي دارند .
به دوكوهه مي رسيم . بر سردر پادگان بزرگ نوشته اند " دوكوهه السلام اي خانه عشق " . ياد جمله يكي از دوستان مي افتم كه مي گفت " با گذشت اين همه سال ، دوكوهه همچنان بسيجي مانده است " و اين بسيجي ماندن را از همان لحظه ورود مي توان احساس كرد . اين زمين همچنان راز آلود است و شايد دليل اين رازآلودگي را بايد در زمزمه ها شبانه ياران خميني در تارو پود اين خاك جستجو كرد ...

وارد كه مي شويم شلوغي پادگان انقدر زياد است كه بايد براي عبور خيلي دقت كرد و من در دلم مي گويم تنهايي دوكوهه چيزي نيست كه با اين شلوغي هاي موسمي پر شود .
به محل استقرارمان در ساختمان گردان عمار مي رويم و اين چه اتفاق جالبي است كه محل استقرار ما در اين گردان است . برادرم شنيدني هاي زيادي از اين گردان برايم گفته ، در زمان جنگ ، هم محله اي هاي ما كه به جبهه مي رفتند و خيلي هاشان هم شهيد شده اند رزمنده گردان عمار مي شدند .
آقاي عبداللهي كه مسئول ستاد راهيان نور ولايت شهرداري است به ما مي گويد كه فعلا استراحت كنيم . قرار ما براي پيوستن به قاليباف بعدازظهر است ، در منطقه عملياتي فتح المبين .

بازماندگان نه ؛ افتخار آفرينان !

پس از كمي استراحت و خوردن قرمه سبزي پادگاني ! به سمت شهر شوش و منطقه عملياتي فتح المبين حركت مي كنيم . به منطقه كه مي رسيم به ياد مي آورم كه اين روزها سالروز عمليات فتح المبين است . عملياتي 4 مرحله اي در روزهاي اول سال 61 . سعي مي كنم ذهنم را متمركز كنم و ببرمش به روزهاي سال 61 ...
داغي آفتاب ظهر فروردين ماه اين منطقه انقدر زياد است كه به خودم اجازه نمي دهم تابستانش را تصور كنم .
دارم با چشمهايم اطراف را ور انداز مي كنم كه خبر مي رسد دكتر قاليباف وارد منطقه شده . از دور تصويري از او كه دورش حسابي شلوغ است و دارد به سمت ما مي آيد را در چشمم قاب مي گيرم و اين تصوير ناخودآگاه با يكي از عكس هاي زمان جنگش كه به تازگي ديده ام ادغام مي شود . قاليباف جوان آنروزها و قاليباف ميانسال اين روزها .
لباس خاكي به تن كرده و اگر غير از اين مي كرد بايد متعجب مي شدم . دورش حسابي شلوغ مي شود ، عليرضا دبير را مي بينم و چند آشناي ديگر ، مردم هم آمده اند . يكراست مي رويم داخل كانال و حركت مي كنيم . مسئولان بنياد حفظ آثار و ارزشهاي دفاع مقدس خوش سليقگي كرده و داخل كانالهاي منطقه فتح المبين را باندهاي صوتي كار گذاشته اند ، صداي انفجار و صحبت رزمندگان از باندها پخش مي شود و ما مي رويم به سال 61 .
طول كانالها يكي پس از ديگري طي مي شود . حرفهايي رد و بدل مي شود و گاهي مكثي ، نگاهي و دوباره حركت . از كانال كه بيرون مي آييم مي گويند قاليباف قرار است با بازماندگان عمليات فتح المبين ديدار كند . از كلمه " بازماندگان " خوشم نمي آيد . ياد اطلاعيه ترحيم مي اندازد مرا .

ديدار قرار است درون سنگري در همان نزديكي ها انجام شود . درون سنگر كيپ تا كيپ نشسته اند . اولين چيزي كه مي بينم تن رنجور فتح المبيني هاست ، شيميايي ، قطع پايي ، عصا به دست ... قاليباف كه وارد سنگر مي شود جمعشان جمع مي شود . خنده هاي عميق مي كنند و در آغوش كشيدن هايشان ديدني است .
دورتادور نشسته اند و فرمانده در ميانشان ، حالا فقط يك كالك عملياتي كم است ... اما از كالك خبري نيست ، حرفهاي فتح المبيني ها بوي غصه دارد و فرمانده چشمش را به تسبيحش دوخته ...
قاليباف آنها را " افتخار آفرينان فتح المبين " خطاب مي كند و من ذوق مي كنم از اينكه جايگزين مناسبي براي كلمه " بازماندگان " پيدا شده است . فرمانده از پيش قراولان فرهنگ جنگ مي گويد ، حالا انگار او هم سر درددلش با فتح المبيني ها باز شده ، از سفره خون مي گويد و سفره نان ! از آنهايي كه روزي كه سفره خون پهن بود عافيت انديشي كردند و حالا كه با نام شهدا مي شود بر سفره نان نشست داعيه بسيجي بودنشان گوش فلك را كر كرده است .

اين فرمانده دفاع مقدس از تربيت بسيجي و اخلاق و فرهنگ جبهه مي گويد و دلگير است از انحراف در اين فرهنگ . قصه برخي غصه ها سر دراز دارد و فتح المبيني ها كه تازه انگار پس از سالها همديگر را يافته اند حرفهاي گفتني بسيار !
آخرين بخش حرفهاي فرمانده به خود منطقه فتح المبين مربوط مي شود . به آقاي عبداللهي مي گويد كه خيلي سريع در اين منطقه سوله اي چندمنظوره براي رفاه حال زائران آماده و مقبره شهداي گمنام فتح المبين هم ساخته شود .
كم كم به غروب نزديك مي شويم و حرفهاي فتح المبيني ها شنيدني تر مي شود ، خاطره مي گويند و همديگر را شاهد خاطراتشان مي گيرند . قاليباف هم انگار دلش نمي آيد خاطره نگويد مي رود سراغ شهيدان مهاجر . نمي دانم كجا اما يكبار ديگر هم از او راجع به اين دو مهاجر شنيده ام اما شنيدن دوباره ياد اين شهيدان در سنگري در غروب غرب كرخه حال ديگري دارد . او از مهاجرها مي گويد كه تنها فرزندان مادر پيرشان بودند و هر دو مفقود شدند ، صدايش مي لرزد ، از آخرين ديدارش با مادر اين شهيدان كه مي گويد بغضش مي تركد ، بغض خيلي ها مي تركد و انگار حالا بهانه خيلي بغض هاي ديگر هم پيدا شده . گريه فتح المبيني ها اشك همه مان را در مي آورد ...

فتح المبين را تنها مي گذاريم و به سمت شهر شوش مي رويم . دكتر قاليباف قرار است بعد از نماز مغرب و عشا در صحن مرقد دانيال نبي (ص) سخنراني كند . جملات آشناي قاليباف درباره كارآمدي دين در اداره جامعه ، روحيه جهادي، هويت انقلابي ، ضرورت كار و تلاش بيشتر ، خدمت خردمندانه مسئولان به مردم و... اينجا در هواي گرم و شرجي شوش برايم رنگ ديگري دارد. به آسمان پرستاره اين شهر نگاه مي كنم، دقايقي بعد آسمان روشن مي شود ، دارند آتش بازي مي كنند به مناسبت سالروز عمليات فتح المبين !

اينجا جاي سخنراني نيست

از شهر شوش خارج مي شويم ، قرار است امشب را ميهمان دوكوهه باشيم . آنهايي كه به دوكوهه رفته اند مي دانند محل استقرار گردان تخريب در فاصله 3 كيلومتري مركز اين پادگان قرار دارد و گويا قرار است ما هم در قالب يك رزم شبانه نيمه هاي شب به همراه دكتر قاليباف و زائران كاروان هاي راهيان نور مستقر در دوكوهه به حسينيه گردان تخريب برويم .
قيد خوردن شام را مي زنم و خيلي سريع خود را به محل تجمع و آغاز پياده روي شبانه مي رسانم ، همه جور آدمي را مي توان ديد ، از بچه هاي جنگ گرفته تا نوجوانان بسيجي ، همه در دو ستون آماده حركت به سمت حسينيه گردان تخريب . دكتر قاليباف هم به همراه سردار همداني فرمانده سپاه محمد رسول الله وارد ستونها مي شوند ، صداي صلوات بلند مي شود ، ستونها به هم مي ريزند و بچه هاي سپاه تلاش مي كنند نظم را دوباره به ستونها برگردانند .

پياده روي شبانه ما آغاز مي شود و سردار عسگري از فرماندهان سپاه در بين راه براي شب زنده داران دوكوهه با لحني دوست داشتني كه از بلندگوهايي كه بر روي خودرويي نصب شده پخش مي شود از قصه جنگ مي گويد . از حاج احمدها ، حاج همت ها ، وزوايي ها و ...
سر ستون ها قاليباف و همداني پيشرو هستند و من مدام سعي مي كنم خود را آنها برسانم تا شايد ناگفته اي را بشنوم. در بين راه درچندين نقطه انفجارهايي ترتيب داده شده كه انصافا مهيب هم هستند، منورها هم گاهي آسمان را نور افشاني مي كنند . دوستان سپاه تلاش مي كنند بازسازي عيني صحنه هاي نبرد را داشته باشند . به نزديكي هاي حسينيه گردان تخريب كه مي رسيم صداي زمزمه اي دلنشين از بلندگوها پخش مي شود . همه ساكتند ....
در حسينيه بي مقدمه مجلس ذكري برپا مي شود ، نور فانوس ها سوسو مي زند و نواي يا حسين (ع) دلهامان را صيقل مي دهد . ساعتي بعد دكتر قاليباف بلندگو را بدست مي گيرد براي صحبت كردن و توي آن تاريكي مي شود چشمهاي سرخ شده اش را ديد . مي گويد كه اينجا جاي سخنراني نيست و من هم سخنران نيستم . ديوارهاي حسينيه دارند فرياد مي زنند و ما بايد فقط گوش كنيم . از دلدادگي به عاشورا مي گويد و از كساني كه با اين دلداگي به چه جايگاهي رسيدند . از بچه هاي تخريب مي گويد و آتش سنگين و اوج درگيري ها در كربلاي 5 . از قصه پدر و پسر رزمنده اي مي گويد كه وقتي پسر شهيد شد ، پدر دست از نبرد بر نداشت و گفت من در خط مي مانم . مي گويد و مي گويد و ما مي شنويم ...
از حسينيه كه بيرون مي آيم آسمان دوكوهه چراغاني شده ، مسير بازگشت به فكر كردن مي گذرد ، به ساعتم نگاه مي كنم : 2 بامداد چهارم فرودين ماه .

خيلي از ماها اينجا كسي را جاگذاشتيم

صبح علي الطلوع به سمت خرمشهر حركت مي كنيم . از انديمشك تا خرمشهر دو ساعت و نيم طول مي كشد . به خرمشهر كه مي رسيم بچه هاي سپاه و بسيج در ميدان مقاومت به استقبال قاليباف آمده اند ، همه دور فرمانده ديروز را گرفته اند ، اسفند دود مي كنند و صداي صلواتها يكي پس از ديگري شنيده مي شود . اولين جايي كه در خرمشهر مي رويم منزل امام جمعه است .
حاج آقا نوري امام جمعه شهر از ميهمانان نوروزي خرمشهر به گرمي استقبال مي كند ، شهردار خرمشهر هم به جمع اضافه و بازار گفتگوها كم كم داغ مي شود .ساعتي مي گذرد ، از منزل امام جمعه مستقيم به سمت شلمچه مي رويم ، راه طولاني نيست ، كمي كه با ميني بوس در جاده پيش مي رويم دكتر قاليباف اشاره مي كند كه خودرو وارد جاده اي فرعي شود . مسئولان سپاه كه در خودرو حضور دارند مي گويند كه اين جاده چندان مطمئن نيست و بهتر است از مسير اصلي به سمت مشهد شهداي شلمچه برويم اما قاليباف اصرار دارد كه وارد مسير فرعي شويم . خودرو وارد جاده خاكي مي شود . 10 دقيقه اي كه جلو مي رويم پشت يك خاكريز ، قاليباف مي خواهد كه خودرو توقف كند . زودتر از همه پياده مي شود و به سرعت به بالاي خاكريزي كه در مقابلمان است مي رود .

از يكي از دوستان سپاه مي پرسم اينجا كجاست و پاسخ مي شنوم ، منطقه عملياتي كربلاي 4 . همه خود را به دكتر قاليباف كه حالا به دوردستها خيره شده مي رسانند . درست آنطرف نهر زير خاكريز هم پاسگاه مرزي عراقي هاست ، انگار آنها هم از حضور ما در اين طرف متعجب شده اند .
قاليباف به نهر خيره شده و به چند نفري كه در كنارش ايستاده اند مي گويد اينجا خيلي از ماها كسي را جاگذاشته ايم . چند اسم را به زبان مي آورد كه از آنها تنها نام يك سيد در خاطرم مانده . مي گويد اينجا خيلي از رفقا اخوي هاشان را جا گذاشتند و من هم اينجا حسن را جاگذاشتم . برادرش را مي گويد شهيد حسن قاليباف ، از غواصان لشكر 5 نصر كه در كربلاي 4 به خيل شهدا پيوست .

همراهان ، قاليباف را تنها مي گذارند و او چند قدمي به تنهايي در كنار نهر قدم مي زند . دلم مي خواهد از او درباره شهيد حسن و شهيد چراغچي كه پيش از اين از او بسيار شنيده ام بپرسم اما توي همين افكار هستم كه مي بينم بايد سوار ماشين شويم و به راهمان ادامه دهيم .
10 دقيقه بعد در مشهد شهداي شلمچه هستيم ، منطقه عملياتي كربلاي 5 ، نمازي و زيارتي و بعد حركت به سمت مسجد جامع خرمشهر .
به مسجد مي رسيم ، مسجد جامع شلوغ است ، چشمانم را مي بندم . به روز و لحظه اي فكر مي كنم كه اين مسجد عزيز پس از مدتي اسارت به دست بعثيها ، دوباره سجده گاه رزمندگان شد . حس خوبي دارم از نماز در مسجد جامع خرمشهر .

پس از نماز دكتر قاليباف در مسجد سخنراني مي كند و مهمترين محور سخنانش كار و تلاش مضاعف در سال جديد است . او همچنين تعبيري از دفاع مقدس به كار مي برد كه خيلي به دلم مي نشيند " دفاع مقدس و اين سرزمين قطعه اي از بهشت است و بايد توجه داشت صفا، صميمت، اعتماد، اخلاص، اخلاق و ... رزمندگان بود كه دفاع ما را مقدس كرد " . او درباره شهر خرمشهر هم تنها به اين جمله بسنده مي كند كه اگر در طول اين سالها فرهنگ جبهه و دفاع مقدس به خوبي دنبال مي شد شهر عزيز خرمشهر نبايد امروز با چنين مشكلاتي روبرو مي بود .
مسجد جامع آخرين نقطه سفر ماست و چه زود مي گذرد اين روزها . بايد خود را براي رفتن آماده كنيم . ما خرمشهر را در حالي ترك مي كنيم كه از راديو پخش ماشين سيد جلال - راننده مان را مي گويم - اين نوا پخش مي شود :
منم سرگشته حيرانت اي دوست ... كنم يكباره جان قربانت اي دوست ....

منبع : مهر
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده