در آن زمان، ابوالفضل هر وقت که به خانه میآمد و میدید که رادیو روشن است و اخبار با آهنگ پخش میکند فورا آن را خاموش میکرد و میگفت... ادامه این خاطره از خواهر شهید «ابوالفضل خوئینی» را در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
شهید «نجاتعلی خدابنده» محل دفنش را به دوستش در گلزار شهدا نشان داد و سپس عازم جبههها شد، چندی نمیگذرد که به شهادت میرسد و در همان جا به خاک سپرده میشود.
در وصیتنامه شهید "فضلالله سیفیپورزمانی" میخوانیم: نگذارید خون شهیدان به هدر رود تا خداى ناکرده منافقان و وابستگان به شرق و غرب، اسلام خود درآورده را به شما تحمیل کنند...
آقای بهتویی لوله تیربار را گرفت و حتی دستش از داغی لوله سوخت اما دستانش را روی سنگر گذاشت و با جفت پاهای خود ضربهای محکم بر زیر چانه او زد... آنچه میخوانید بخشی از خاطرات سردار شهید «رجبعلی بهتویی» است که تقدیم حضورتان میشود.
شهید "سیدعلی ثانیقوامی" در وصیتنامهاش مینویسد: پشت سر ولایتفقیه حرکت کنید و به رهنمودهای اماممان گوش فرا دهید تا از صراط مستقیم، منحرف نشوید که قرآن ناطق امام است...
نویسنده و پژوهشگر عاشورا در مراسم رونمایی از خاطرات ۴۰ شهید پاسدار دماوند گفت: کتاب «چلچراغ فروزان» ۱۲ ویژگی برجسته دارد و نویسنده توانسته است به قلمروی وجودی شهیدان راه پیدا کند.
دختر داییاش را پسندیده بود، اما باز هم اصرار کرد که اول به جبهه برود و وظیفهاش را ادا کند، بعد عروسی... آنچه میخوانید بخشی از خاطرات مادر شهید «محمود رضایی» است که تقدیم حضورتان میشود.
در وصیتنامه شهید "ابوالفضل فلاحشیروانی" از شهدای عملیات کربلای 4 میخوانیم: در این زمان عمارها، یاسرها و ابوذرها زیادند که اسلام را یاری کنند، ما باید اهلبیت(ع) را الگوی خود قرار دهیم که هدف همه آنها سربلندی اسلام است...
نزدیک من شد و گفت: این چیه سر کردی؟... به جای این چادر سیاه، از دیگران یاد بگیر و روسری سر کن!... ادامه این خاطره خواندنی از خواهر شهید« ابوالفضل خوئینی» را در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
گفتم: آقا حجت! تعداد تانکها خیلی زیاد است، یک لبخندی زد و گفت: اشکال ندارد خودشان میروند، خدا با ماست. تو فقط مواظب نفراتشان باش... آنچه میخوانید بخشی از خاطرات همرزم شهید «حجتالله صنعتکار آهنگریفرد» است که تقدیم حضورتان میشود.
گفتم: چند روزی است که انگشتریام را گم کردهام. همسرم با لبخندی که بر لب داشت، گفت: انگشتریات پیش من است... آنچه می خوانید بخشی از خاطرات همسر شهید «قربانعلی حدادی» است که تقدیم حضورتان می شود.
با مشکل کمآبی مواجه شدیم این در حالی بود که هوا بسیار گرم بود و بچهها تشنه شده بودند، آقای مسعود پرویز مرتب به بچهها سفارش میکرد که از آب بسیار کم استفاده کنند تا به مشکل جدی برخورد نکرده و بتوانند به عملیات ادامه دهند... آنچه می خوانید بخشی از خاطرات همرزم شهید «رجبعلی بهتویی» است که تقدیم حضورتان می شود.
کارهایش با همیشه متفاوت بود، از طرفی این صحنهها را میدیدم و اصلا نمیتوانستم حرفی بزنم، حتی یک سوال بپرسم، انگار دهانم بسته شده است؛ در دلم آشوبی به پا بود...