خلبان «واعظی»: در آتش سوختم، اما قرآن در جیبم سالم ماند

صدایش از تلاطم خاطرات آن روز می‌لرزد، روزی که هلیکوپترشان در عملیات مسلم‌بن‌عقیل هدف اصابت قرار گرفت و او را در میان شعله‌ها رها کرد. با سوختگی شدید دست راست و بدن ناتوان، تنها پناهش ذکر بود، اما معجزه‌ای رخ داد: قرآن کوچک جیبش، میان آن همه آتش، سالم ماند. امروز این قرآن را نشان‌دهنده‌ی الطاف پنهان خداوند می‌داند، یادآوری که حتی در تاریک‌ترین لحظات، او تنها نبوده است.

 

 

 

در میان غرش موتور هلیکوپترها و آتش دشمن، مردانی ایستادند که پرواز برایشان فقط یک مأموریت نظامی نبود، بلکه عشقی بود که از عمق جان می‌جوشید. امروز به سراغ یکی از این مردان آهنین رفته‌ایم؛ سرهنگ خلبان یداله واعظی، از پیشکسوتان هوانیروز ارتش که خاطراتش گنجینه‌ای از رشادت‌های هوانیروز در هشت سال دفاع مقدس است. در این گفت‌وگوی مفصل، از کودکی در روستاهای صائین‌قلعه تا روزهای سخت جنگ و مجروحیت در عملیات مسلم‌بن‌عقیل را مرور می‌کنیم. روایتی که هر کلمه‌اش درس‌های نابی از ایثار، شجاعت و ایمان را در خود دارد.

در ادامه گفت‌وگوی اختصاصی خبرنگار نوید شاهد زنجان با سرهنگ خلبان جانباز یدالله واعظی، پیشکسوت هوانیروز ارتش جمهوری اسلامی ایران را همراه باشید.

 

 

نقطه آغاز؛ کودکی در دامان طبیعت صائین‌قلعه

 

سرهنگ «یداله واعظی» با چشمانی براق و لبخندی شیرین خاطرات کودکی‌اش را روایت می‌کند:  "در روستای ما در صائین‌قلعه، بعد از مدرسه بیشتر وقت‌مان را در مزارع و دشت‌ها می‌گذراندیم. من عاشق تماشای پرواز عقاب‌ها بودم. ساعت‌ها زیر آفتاب می‌نشستم و حرکات آن‌ها را دنبال می‌کردم. گاهی دست‌هایم را باز می‌کردم و میان مزارع می‌دویدم، احساس می‌کردم می‌توانم پرواز کنم. پدرم کشاورز بود و همیشه می‌گفت: 'پسرم، این عقاب‌ها آزادترین مخلوقات خدا هستند.' نمی‌دانستم این علاقه روزی مرا به خلبانی هوانیروز خواهد رساند."

 

تحصیل در ابهر و جرقه‌های اولیه علاقه به هوانیروز

 

دوره دبیرستان را در ابهر گذراندم. آن زمان یک بار نمایش هوایی در شهر دیدم که برایم بسیار جذاب بود. معلم‌مان می‌گفت برای خلبانی باید درس‌های ریاضی و فیزیک را قوی بخوانی. از آن روز با انگیزه بیشتری درس می‌خواندم. سال ۱۳۵۶ وقتی در آزمون استخدامی نیروی هوایی ارتش شرکت کردم، خانواده‌ام کمی نگران بودند، اما من عاشقانه این راه را انتخاب کرده بودم.

 

خلبان «واعظی»: در آتش سوختم، اما قرآن در جیبم سالم ماند

اولین تجربه پرواز؛ وقتی رویا به واقعیت پیوست

 

اولین باری که سوار هلیکوپتر شدم، احساس عجیبی داشتم. وقتی از زمین فاصله گرفتیم، ناگهان همه خاطرات کودکی‌ام زنده شد. همان احساسی که وقتی بچه بودم و عقاب‌ها را تماشا می‌کردم. دوره آموزش خلبانی بسیار سخت بود، اما عشق به پرواز همه سختی‌ها را برایم آسان می‌کرد. سال ۱۳۵۸ با درجه ستوان دومی به هوانیروز پیوستم و خلبان هلیکوپتر کبری شدم.

 

روزهای آغاز جنگ؛ وقتی هشدارها نادیده گرفته شد

 

سرهنگ با چهره‌ای جدی ادامه می‌دهد: "در پادگان ابوذر مستقر بودیم. از چند روز قبل متوجه تجمع نیروهای عراقی در مرز شده بودیم. گزارش‌های متعددی فرستادیم، اما کسی جدی نگرفت. سی‌ویکم شهریور ۵۹، شیفت من بود که ناگهان تماس اضطراری از پایگاه گرفتند: 'پایگاه بمباران شده!' اول باور نمی‌کردیم. در آن زمان امکانات خبررسانی مثل امروز نبود. چند ساعت بعد از رادیو فهمیدیم جنگ واقعاً شروع شده است. آن روز یکی از سخت‌ترین روزهای زندگی‌ام بود."

 

نخستین عملیات؛ آزادسازی میمک

 

اولین عملیات بزرگ ما آزادسازی میمک بود. صدام فکر می‌کرد میمک نزدیک‌ترین نقطه به بغداد است و گفته بود هرکس میمک را بگیرد، کلید بغداد را به او می‌دهد. آنجا درگیری بسیار سنگینی بود. ما با هلیکوپترهای کبری از نیروهای خودی پشتیبانی می‌کردیم. وقتی میمک آزاد شد، با پای پیاده به آنجا رفتیم. دیدن شادی رزمندگان و مردم محلی ارزش همه سختی‌ها را داشت.

 

عملیات مسلم‌بن‌عقیل؛ شب ملائکه

 

چشمان سرهنگ واعظی با یادآوری آن شب خاص برق می‌زند: "شب قبل از عملیات، شهید اشرفی‌اصفهانی برای ما دعای کمیل خواندند. در میان دعا ناگهان مکث کردند و گفتند: 'عزیزانم، من صدای پر ملائکه را می‌شنوم که به استقبال شما آمده‌اند.' همه ما سکوت کرده بودیم. ۱۵ روز بعد، ایشان در نمازجمعه کرمانشاه به شهادت رسیدند."

 

خلبان «واعظی»: در آتش سوختم، اما قرآن در جیبم سالم ماند

۱۵ مهر ۶۱؛ روزی که در آتش سوختم

 

صدایش هنگام روایت این خاطره می‌لرزد: "در عملیات مسلم‌بن‌عقیل، هلیکوپتر ما مورد اصابت قرار گرفت. وقتی به هوش آمدم، خودم را در میان شعله‌های آتش دیدم. دست راستم کاملاً سوخته بود و نمی‌توانستم حرکت کنم. در آن لحظات فقط ذکر می‌گفتم. جالب اینجاست که قرآن کوچکی که همیشه در جیبم داشتم، کاملاً سالم مانده بود. این را نشانه‌ای از الطاف الهی می‌دانم."

 

معجزه نجات؛ وقتی باد دست یاری رساند

 

خلبانی که مرا نجات داد، بعدها تعریف می‌کرد که آتش آنقدر شدید بود که نمی‌توانستند نزدیک شوند. ناگهان باد شدیدی وزید و شعله‌ها کنار رفتند. این اتفاق واقعاً معجزه‌آسا بود. بعد از آن پنج ماه در بیمارستان بستری بودم و سپس برای درمان تخصصی به آلمان اعزام شدم.

 

پیام به نسل جوان؛ ادامه راه شهدا

 

سرهنگ واعظی با لحنی پدرانه خطاب به جوانان می‌گوید: "عزیزان! امروز شما وارث خون شهدا هستید. بهترین راه برای قدردانی از این شهیدان، تلاش برای پیشرفت کشور است. بدانید که هر قدمی که در راه آبادانی ایران برمی‌دارید، ادامه همان راهی است که شهدا با خون خود هموار کردند."

 

گفت‌وگو با سرهنگ خلبان یدالله واعظی، درس زندگی بود. درس ایستادگی، ایمان و عشق به میهن. وقتی از او خداحافظی می‌کنیم، جمله‌اش در ذهنم می‌ماند: "ما رفتیم تا شما بمانید. حالا نوبت شماست که این امانت را پاس بدارید." این خاطرات گران‌بها، چراغ راه آینده‌ای روشن برای ایران عزیزمان خواهد بود.

 

برچسب ها
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده