خاطرات کهنه سرباز هشت سال دوران دفاع مقدس/ افتخار همکاری با شهید صیاد شیرازی
جانباز ۴۰ درصد محمدجواد همتینژاد، متولد پنجم فروردین سال ۱۳۴۰ در شهرستان فریمان است. وی دوران ابتدایی خود را در زادگاهش گذراند و سپس برای ادامه تحصیل به مشهد آمد. همتینژاد پس از اتمام دوران ابتدایی به ارتش پیوست و به تهران رفت تا آموزشهای نظامی را دریافت کند. پس از هشت ماه آموزش در تهران، به لشکرک اعزام شد.
محمد جواد همتینژاد در گفتگو با خبرنگار نوید شاهد خراسان رضوی از سرگذشتش اینگونه روایت میکند: تخصص من در موشکهای هدایتشونده پدافند هوایی بود و برای ادامه آموزشها به دانشکده شیراز منتقل شدم. در سال ۱۳۶۰ به استخدام ارتش درآمدم، همان سالی که جنگ تحمیلی آغاز شده بود. از همان ابتدا به کارم ایمان داشتم و بسیار علاقهمند به آن بودم. با انگیزهای قوی وارد ارتش و به سرعت یکی از دانشجویان برتر دانشکده شیراز شدم. علت پیوستنم به ارتش، نیاز کشور به نیروهای مدافع در دوران جنگ بود.
همتینژاد ادامه داد: در آن زمان ازدواج نکرده بودم، هرچند که علاقهمند به تشکیل خانواده بودم اما به دلیل شرایط جنگ و احساس مسئولیت نسبت به کشور، تصمیم گرفتم ابتدا به وطنم خدمت کنم. در طول جنگ در حداقل هفت عملیات مهم شرکت کردم. درباره استراتژیهای جنگ، فرماندهی کل قوا با امام خمینی (ره) بود و ارتش و سپاه پاسداران با هماهنگی یکدیگر عمل میکردند.
افتخارم همکاری با شهید صیاد شیرازی است
فرماندهان ما در جنگ، صیاد شیرازی از ارتش و محسن رضایی از سپاه پاسداران بودند. من افتخار داشتم با صیاد شیرازی در برخی از عملیاتها همکاری کنم. ایشان از هر نظر مدیر و مدبر بودند و من خودم در منطقه لرستان بودم. در جنگهای عمان نیز افرادی همرزم ما و تکآور بودند. وقتی مراسمی بود، قبل و بعد از عملیات که فرماندههان ارشد میآمدند و صحبت میکردند، صیاد شیرازی هم حضور داشت و با دقت و جزئیات کار را بررسی میکرد تا مطمئن شود همه چیز به بهترین شکل ممکن انجام میشود.
فشار تکها بر روی ارتش بسیار زیاد بود. تصور کنید که یک منطقه را تصرف کردهاید و تازه وارد آنجا شدهاید، هنوز مستقر نشدهاید و سنگر نساختهاید. جا و مکان ثابتی ندارید و نمیتوانید تقسیم کار کنید. عراق از این موقعیت استفاده میکرد و تمامی نیروهایش را جمع میکرد و با قدرت زیاد از زمین، هوا و پیاده نظام حمله میکرد تا ما را بکشد، اسیر کند یا به عقب برگرداند. در این شرایط، بسیار مهم بود که سربازان جان خود را حفظ کنند. در این مواقع، فرمانده یک نفر بود و فرمانبردار هزار نفر.
وظیفه من معاون پایگاه موشکی بود و با درجه ستوانی خدمت میکردم. عملیات فتح المبین یکی از عملیاتهای مهم بود و من در آنجا زخمی شدم. فتح المبین عملیاتی بود که عراق اصلاً تصور نمیکرد ایران بتواند نیروهایش را جمع کند و کاری انجام دهد. عراق بهترین نقاط را تصرف کرده بود و یکی از آن نقاط، پادگانی در مرز بین دهلران بود که بسیار مستحکم و بزرگ بود. ما برای تصرف این مناطق باید از دشت و رودخانه عبور میکردیم و آنها به ما مشرف بودند. کار بسیار سختی بود و شش ماه روی این مسئله کار کردند تا عملیات انجام شد.
عراق در خاک ما بود و قرار بود که ما آنها را بیرون کنیم و مناطق اشغالی را پس بگیریم. این عملیاتها با فرماندهی ارتش و سپاه صورت میگرفت و برآوردهای لازم درباره تعداد نیروها، تجهیزات و تلفات انجام میشد. عملیاتها معمولاً حوالی چهار صبح انجام میشد تا دشمن را غافلگیر کنیم. در عملیات فتح المبین، با اولین حمله موفق شدیم و عراقیها را در خواب غافلگیر کردیم و تعداد زیادی اسیر گرفتیم.
فرماندهی را ارتش به عهده داشت
فرماندهی نیروها در آن صحنهها عمدتاً به عهده ارتش بود، زیرا پدافند و توپخانهها همگی تحت کنترل ارتش بودند. سپاه نیز کمبودهایی داشت اما در کنار یکدیگر عمل میکردیم. در عملیاتها، توپخانه دشمن را ساقط میکردیم و مناطق حساس را زیر آتش میگرفتیم. دستور این بود که مناطق استراتژیک و حساس را بهطور کامل زیر آتش قرار دهیم. پیش از عملیات، دیدهبانهای ما نقاط حساس را ثبت میکردند و به ما اطلاع میدادند، سپس ما موشکها را به آن نقاط شلیک میکردیم. انبارهای مهمات و تانکها جزو اهداف اصلی ما بودند و آنها را نابود میکردیم. دشمن کاملاً غافلگیر میشد و هرگز تصور نمیکرد که ایران توانایی چنین آتشباری سنگینی را داشته باشد.
من در خاطرات خودم این موضوع را دارم که به دیدهبانها میگفتم اگر موشک دوم به هدف نخورد، آن منطقه را رها کنید و برگردید به خط مقدم. ما مهمات محدودی داشتیم و باید با دقت بسیار زیادی عمل میکردیم تا موشکها هدر نروند. حتی موشکهای کوچک مانند خمپارههای ۶۰ میلیمتری را برای زمانهای خاصی نگه میداشتیم تا در زمانهای تلافی استفاده کنیم و دشمن را غافلگیر کنیم.
شب عملیات در خواب دیدم یا شهید خواهم شد یا زخمی
در مرحله اول عملیات فتح المبین بود که من زخمی شدم و به تیپ امام حسین (ع) اصفهان منتقل شدم. یک شب با معاونم آقای حسین فلاح در چادر بودیم و خواب دیدم که در عملیات یا شهید میشوم یا مجروح. ابتدا این خواب را جدی نگرفتم اما وقتی دوباره دیدم، متوجه شدم که احتمالاً اتفاقی خواهد افتاد و گفتم حتماً زخمی میشوم یا شهید.
وی افزود: سه بار خواب دیدم که یا شهید میشوم یا مجروح. دفتر برداشتم و شروع به نوشتن وصیتنامه کردم. دوستم حسین فلاح سعی کرد مرا آرام کند اما جدیت خوابهایم باعث شد وصیتنامهام را بنویسم و سفارشاتم را انجام دهم. حتی به سربازان گفتم اگر من جایی زخمی شدم، دنبال من نیاورند و مواظب بچهها باشند.
در روز سوم عملیات، به محور عین خشک رفتیم و منطقه را شناسایی کرده و مستقر شدیم. هنگام جابجایی و استقرار برای تیراندازی و دفاع، دشمن پاتک زد و ما را محاصره کرد. در همین حین، گلولهای به کلاه خودم برخورد کرد و من زخمی شدم. فرمانده من را محکم گرفت و به اورژانس برد. در حالت بیهوشی بودم که درخواست هلیکوپتر کردند و من را به اصفهان بردند.
وی بیان داشت: صبح روز عملیات، وسایلم را آماده کردم و به سربازی که در پشتیبانی پایگاه بود، گفتم اسم و آدرس من را روی ساکم بنویسد تا در صورت لزوم به مشهد ارسال شود. در حین عملیات، دشمن با تانک و تفنگ ما را محاصره کرد و در حال جابجایی برای استقرار و دفاع بودیم که گلولهای به سرم برخورد کرد و زخمی شدم. فرمانده من را به اورژانس برد و درخواست هلیکوپتر کردند تا من را به اصفهان منتقل کنند.
خرمشهر را خدا آزاد کرد
ما برای موشکها باید در ارتفاعات مستقر میشدیم، چه در دشت باشد یا خاکریز. اکثر بچههای پایگاه ما تحصیل کرده بودند، دیپلم ریاضی یا تجربی داشتند و برای دیدهبانی و کارهای محاسباتی بودند. من به آنها آموزش میدادم که چگونه کارشان را به بهترین نحو انجام دهند و آنها نیز در کارشان مهارت داشتند. به بچهها گفتم وقتی آنجا مستقر شدیم، غارهایی بکنیم، چون دو حسن دارد: اولاً حفظ جان واجب است و دوماً در تابستان خنک و در زمستان گرم است.
ما زمین فوتبال و والیبال و باغچه داشتیم و در کنار این زمینها، سنگر و پناهگاههایی ساخته بودیم که در زمان عملیات و پاتکها بچهها بتوانند در آنجا پناه بگیرند و جان خود را حفظ کنند. به عنوان سرپرست، به آنها میگفتم که شما دست ما امانت هستید و حفظ جان واجب است. باید بروید فوتبال و والیبال بازی کنید، چون منطقه امن است اما زمانی که تیراندازی و تفنگ وجود دارد، باید در سنگرها پناه بگیرید.
در عملیات بیت المقدس که بعد از فتح المبین بود، ارتش نقش بسیار بزرگی داشت. پس از فتح خرمشهر، بسیاری از لشکرها میگفتند که آنها خرمشهر را فتح کردهاند، اما امام خمینی (ره) دستور دادند و گفتند که خرمشهر را خدا آزاد کرد. این جمله امام باعث شد همه ساکت شوند.
یکی دو ماه اولی که جنگ شروع شده بود، نیروی ارتش پایگاههای حساس عراق و پایگاههای هوایی عراق را نابود کرده بود. صدام حسین علناً اعلام کرد که اشتباه کرده و پیشنهاد کرد که به نقطه صفر مرزی برگردیم و غرامت بدهد، اما ایران این پیشنهاد را نپذیرفت.
در اوایل جنگ، به محض اینکه جنگ شروع شد و بعد از دو ماه اول، پایگاههای نفت و پالایشگاههای عراق را زدیم و یگانهای زرهی عراق را نابود کردیم. صدام حسین خودش اعتراف کرد و تلویزیون چندین بار اعلام کرد که صدام میخواهد به نقطه صفر مرزی برگردد و صلح کند، اما ایران گفت، چون حمله کردهاند، باید مقابله کنیم و جنگ هشت سال ادامه پیدا کرد.
موج انفجار عامل دومین مجروحیت
در عملیات محرم به تیپ امام حسین (ع) اصفهان منتقل شدیم و آمادگی کامل داشتیم. شب عملیات باران شدیدی بارید، اما با رمز یا فاطمه زهرا عملیات را آغاز کردیم. دشمن تصور نمیکرد که در چنین شرایطی عملیات کنیم، اما در ساعت ۳:۳۰ بامداد با موفقیت عملیات را انجام دادیم و بسیاری از مناطق مانند ابوقریب فتح شد.
سه روز بعد از عملیات، موج انفجار من را گرفت و به پشت خط در خرمآباد منتقل شدم. زیاد طول نکشید مداوا شدم، اما بعد از آن به منطقه سومار رفتیم.
وقتی مجروح میشدم، به بیمارستان منتقل میشدم و بستگی به نظر دکتر داشت که چقدر آنجا بمانم. همسرم مخالفت میکرد که تنها به منطقه بروم و پیشنهاد میداد که در خانه سازمانی در خرمآباد مستقر شوم اما من ترجیح میدادم خیالم از بابت خانواده راحت باشد و بدانم که آنجا چه کار میکنم.
در کل عملیاتهایی که شرکت داشتم، حتی یک روز هم همسرم را نبردم و گفتم بگذارید خیالم از بابت شما راحت باشد. همچنین در عملیات محرم، منطقه دشت عباس و ابوقریب فتح شد و به نقطه صفر مرزی رسیدیم. بچهها منطقه را تثبیت کردند و عراق با تلفات زیاد مجبور به عقبنشینی شد.
فرمانده اکبر بیرانوند الگوی من بود
هر لحظه در جبههها پر از خاطرات بود و هر حادثهای امداد غیبی در آن نهفته بود. ما در جایی بودیم که مملو از حیوانات مانند مار، ملخ و عقرب بود، اما هیچکس به این مسائل توجهی نداشت. ما تنها نگران این بودیم که مبادا در انجام وظایف خود غفلت کنیم و نتوانیم به خوبی از دین و وطن خود دفاع کنیم.
فرمانده من، مرحوم اکبر بیرانوند، فردی بسیار ماهر و با تجربه بود که بدون هیچ آسیبی از جنگهای عمان و جنگ ایران بازگشته بود. او به عنوان فرمانده ارشد، مدیری توانا و فردی خودساخته بود که در تمام شرایط سخت، الهامبخش و راهنمای ما بود.
یک بار یخ به منطقه خوزستان آورده شد که در آنجا ارزش حیاتی داشت. مرحوم بیرانوند یخها را با سرنیزه تقسیم کرد و به هر سرباز و فرمانده سهم مشخصی داد. این تقسیمبندی منصفانه و دقت در جزئیات کاری او همیشه در ذهنم باقی مانده است.
فرمانده اکبر بیرانوند از نظر اخلاقی نیز الگوی ما بود. او تا مدتی نماز نمیخواند و هر کس به کارش انتقادی نمیکرد. اما زمانی که شروع به نماز خواندن کرد، با اخلاص و علاقه خاصی این کار را انجام میداد و تمام فکر و ذکرش نماز بود. این تغییر در رفتار او بر من تأثیر زیادی گذاشت و از راهکارهای او در زندگی نظامیام استفاده میکردم.
گفتگو از سید مهدی امیری