عبدالکبیر اسدی در بیان خاطرات فرزندش گفت: من زندگی را با کار آزاد می‌چرخاندم و زندگی معمولی داشتم تا اینکه خداوند جواد را به ما داد و پس از آن برکت به زندگی ما سرازیر شد.

به گزارش نوید شاهد خراسان رضوی، از کوچه پس کوچه‌های شهر به خانه‌ای قدیمی رسیدیم که هنوز هم می‌شد حال هوای روز‌های جنگ را آنجا حس کرد.

پس از تولدش برکت به زندگی ما سرازیر گردید

درب خانه را که زدیم پیرمردی مهربان و خوشرو از ما استقبال و ما را به خانه‌شان دعوت می‌کند، پدر شهید والامقام جواد اسدی خودش را عبدالکبیر اسدی معرفی می‌کند و بی‌مقدمه برایمان از فرزند شهیدش اینچنین می‌گوید: اول ماه مبارک اعزام شدند و بعد از گذشت دو ماه، خبر شهادتش برایمان آمد. فقط یک نامه از ایشان برای ما آمد و دیگر نامه‌ای از او نداشتیم تا اینکه بعد از دو ماه که مفقودالپیکر بود، پیکرش پیدا شده و به شهرستان رسید.

برکت در زندگی با تولد شهید 


پدر شهید اسدی می‌گوید: من زندگی را با کار آزاد می‌چرخاندم و زندگی معمولی داشتم تا اینکه خداوند جواد را به ما داد و پس از آن برکت به زندگی ما سرازیر شد.
وی افزود: جواد بسیار مهربان بود و با بچه‌های هم سن و سال خودش بسیار تعامل می‌کرد، نزدیک‌های انقلاب کلاس دوم دبستان بود که از روستا به کدکن آمدیم. اصلاتا خودم هم کدکنی هستم و جواد در این منطقه تحصیلات راهنمایی را به اتمام رساند اما به خاطره علاقه زیادی که داشت او را به تربت بردم تا در مدرسه علمیه تحصیل نماید.
پدر شهید می‌گوید: پس از یکسال که در حوزه علمیه تربت حیدریه درس خواند به مشهد آمد و در مدرسه سلیمانیه مشغول به تحصیل شد. ما کمتر او را می دیدیم تا اینکه به جبهه اعزام شد و به شهادت رسید.

بسیار پایبند به مسائل مذهبی بود

آقای اسدی از اخلاقیات شهید اینگونه می‌گوید: جواد در اوقات فراغت یا به ما کمک می کرد و یا مشغول مطالعه بود، به من و مادرش بسیار احترام می‌گذاشت و به مسائل مذهبی هم بسیار پایبند بود تا جایی که اگر ما یا خواهر و برادرانش اشتباهی داشتند طوری که باعث ناراحتی نشود موضوعات شرعی را برایمان بازگو می کرد تا آگاه شویم.

پدر شهید خاطره‌ای از شهید برایمان می‌گوید: در محرم برای تماشای تعزیه خوانی با جواد به روستا می‌رفتیم و من هم در تعزیه‌ها قرآن می‌خواندم، جواد نوجوان بود و اصرار داشت قرآن بخواند که به او اجازه دادیم و او نیز قرآن می‌خواند و بعدا دائما با اشتیاق از من سوال می‌‎پرسید پدر خوب خواندم؟ خوب بود؟ و من بسیار تشویقش کردم، همین شد که او قاری قرآن شد و الان هم صوت قرآنش موجود است و می شود گفت این تنها خاطره من بود تا روزی که جواد شهید شد.

به من گفتند تو باید از این درب نگهبانی بدهی

یک بار او را در خواب دیدم، گویا شب عملیات بود و من و جواد در گردان بزرگی بودیم. همه وارد یک دری می‌شدند و جواد هم وارد شد، اما من را نگذاشتند بروم داخل، به من گفتند تو باید از این درب نگهبانی بدهی و جواد را با خود بردند، صبح که از خواب بیدار شدم به مادر جواد گفتم؛ چنین خوابی دیدم، جواد شهید خواهد شد و همینطور هم شد.

 

تهیه و تنظیم: سید مهدی امیری

 

خوشحالی مردم از غرش شیربچه‌های حیدر کرار

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده