شب شهادتش برای خداحافظی به خوابم آمد
به گزارش نوید شاهد خراسان رضوی، برای گفتگو نزد همسر شهید والامقام «عبدالحسین آقائی گواری» میرویم که در خانهای ساده و صمیمی میهمان خانم سعیده سادات احمدزاده میشویم و پس از احوال پرسی کوتاه خانم احمدزاده از آشنایی شان با شهید برایمان میگویند.
این همسر شهید گفت: من سال آخر دبیرستان بودم و ایشون دانشجو بودند و در جبههها هم رفت و آمد میکردند، فرد خیلی آروم و ملایمی بودند و به ندرت عصبانی میشدند و صداشون خیلی کم میرفت بالا، ولی کلا همون برخورد اولشون و لحن صحبت کردنشون که با آرامش صحبت میکردند برای من خیلی خوشایند بود.
امتحان با فرزند و همسر
وی ادامه داد: فرزند من ۳ ماهه بود که پدرش شهید شد، ایشون فرزندشون رو دیدند و آخرین روزی که میخواستند برن به سختی دل میکندد و تا اون لحظه آخر چشم برنمیداشتند از بچشون و خودشون هم میگفتند؛ بیخود نیست میگن فرزند و همسر میتونه وسیله دست شیطان باشه، از این لحاظ که میتونه انسان رو از اون راه خدا بازداره.
شهید همونجوری که با پدر و مادر خودشون با مهربونی و با احترام برخورد میکردند، با پدر و مادر من هم همونجور برخورد میکردند. یعنی میتونم بگم حتی بیشتر به پدر و مادر بنده احترام میزاشتند.
شهید همیشه امانت دار جنگ بود
خانم احمدزاده گفت: من حتی نمیدونستم ایشون در جبهه چیکار میکنه تا بعد از شهادتشون. هیچ وقت حرفی نمیزد که من یکدفعه متوجه موقعیت یا چیز خاصی بشم، چون جزء اطلاعات عملیات هم بود نکات خیلی جزئی و ریزی رو مطرح میکرد که حالت عمومی داشت که مثلا اونجا چی میخوریم و کی میخوابیم و محل و خوابمون چطوریه و بچهها چیکار میکنن. در همین حد صحبت میکرد و چیز خاصی نمیگفت. فقط آخرین باری که برای عملیات والفجر ۸، یک روز قبل از عملیات از منطقه جنگی اومدند اهواز برای انجام کاری، اومدند منزل و موقعی که میخواستند برن گفتند دعا کن شما سیدی، دعا کن امشب رو خدا به خیر بگذرونه و این اولین باری بود که مطلب حساسی رو برای من تعریف میکرد و صحبتش رو کرد.
برادرانش را تنها نگذاشت و شهید شد
همسر شهید آقائی گواری افزود: بعداز انجام عملیات، گردان ایشون میاد عقب برای استراحت و گردان دیگری جلو میره و در همون حین که ایشون گردانشون میاد عقب، عراق پاتک میزنه و بهشون میگن که اون گردانی که جلو هستش نیاز به کمک داره و قرار بوده برادر ایشون رو ببرن به عنوان معاون گردانی که برای کمک میره، ولی قبول نمیکنن و شهید خودشون میرن و میگن نه برادرم رو نبرید و چون برادرش هم از خودشون کوچکتر بودن و ایشون گفتن که برادرم رو نبرید من خودم میرم جلو. هرچی که بهش اصرار میکنن و میگن تو زن بچه داری اون مجرده، اشکالی نداره، قبول نمیکنه و خودش میره و ظاهرا اونجا در اثر ترکش خمپاره خودشون و اون کسی که کنارشون بودن به شهادت میرسند.
شب شهادتش برای خداحافظی به خوابم آمد
وی در پایان تعریف کرد: شب قبل از اینکه خبر شهادت ایشون رو به من بدهند فرداش، من شب خواب دیدم در اتاقی نشستم و مادر و پدرم یک سمت خوابیده بودند و دخترمم یک سمت دیگری خوابید بود و من لبه تخت نشسته بودم و ایشون وارد شد با لباس فرم سپاه، ولی بدون جوراب و کفش، بعد اومدند گفتند که من میخوام خداحافظی کنم و میخوام برم و فکر هم نمیکنم دیگه برگردم. میشه شما هم با من میای؟ گفتم پس بچمون چی و ایشون دیگه حرفی نزدن و اسم بچه رو که آوردم گفتند اشکال نداره پس من باید برم، چون منتظرم هستم و من با ایشون رفتم دم در تا بدرقشون بکنم و دیدم یک گروه صف گرفتند و همه به حالت نظامی، همه با لباس فرم و بدون کفش و جوراب، ولی خیابون تمیزه و خودشون هم تمیز هستند، بعد ایشون رفت وسط افراد قرار گرفت و رفتند.
تهیه و تنظیم: سید مهدی امیری