از شکنجه ساواک آن قدر پاهایم ورم کرده بود که در کفش جا نمیشد
به گزارش نوید شاهد خراسان رضوی، علی اکبر دلشاد غلامی مشهور به شیخ علی اکبر، در سال ۱۳۱۸ خورشیدی در شهر برد سکن و در خانوادهای کشاورز دیده به جهان گشود. تا کلاس سوم ابتدایی در زادگاهش تحصیل کرد و حدود یک سال هم در مکتب خانه درس خواند و بعد ترک تحصیل نمود. او دومین فرزند از هشت فرزند این خانواده بود که در امور باغداری، زراعت و دامپروری به خانواده یاری میرساند.
پیش از آن که به خدمت سربازی فراخوانده شود، وارد حرفه بنایی شد و از طریق دیوار چینی، سقف زنی و گچ کاری، امرار معاش میکرد. در سال ۱۳۴۰ به سربازی رفت و بعد از گذراندن دوران آموزشی به قوچان منتقل شد. در سربازی هم به کار بنایی مشغول شد. در همان دوران خدمت سربازی بود که به فساد داخل ارتش پی برد:
«افسر نگهبان هر جا میرفت، شیشه مشروب با خود میبرد و زن فاحشه به پادگان میآورد. جز ترس و وحشت و خفقان در ارتش چیزی نبود. بدترین دوران زندگی من دوران سربازی بود که در خفقان بودیم. هر روز صبح سرهنگ توکلی اگر مینخورده بود، سربازها را سینه خیز میبرد و اذیت میکرد. اگر کسی مذهبی بود، خودش نماز میخواند و روزه میگرفت. اگر میدیدند قرآن میخوانیم، گیر میدادند که چرا داریم میخوانیم، تمام اهداف ارتش در میان بچهها ایجاد اختناق بود.»
او با دیدن مشروب خواری افسران ارتش و فسادی که هر روز در ارتش فراگیرتر میشد و آمدن آمریکاییها به پادگانها، به غیر اسلامی و وابسته بودن رژیم پهلوی پیبرد.
دلشاد پس از آن که خدمت سربازی را به اتمام رساند، به زادگاهش بازگشت.
اصلاحات رژیم پهلوی از سال ۱۳۴۱ آغاز شده بود و اکنون رژیم در روستاها اقدام به تقسیم اراضی میکرد و روحانیت به رهبری آیت الله خمینی با انقلاب سفید شاه مخالفت خود را آغاز کرده بود. او نیز با پیروی از روحانیت با این اصلاحات مخالف بود:
«در سال ۱۳۴۲ شمسی تقسیم اراضی بود و من با تقسیم اراضی مخالف بودم و در آخر همان سال، تعدادی کشاورز با رئیس کشاورزی در خانه ما جلسه داشتند، چون پدر من سرسالار اراضی کدوغن بود و من برای مهمانها، چای میآوردم، در آن جلسه من گفتم که تقسیم اراضی از نظر آقای خمینی حرام است، بعد از مشاجرات لفظی در آن شب، مرا از اتاق جلسه بیرون کردند. من صبح روز بعد با آقای خلیل عطاری، بعد به عنوان شاگرد تراکتور به طرف کوهسرخ رفتم.»
علی اکبر دلشاد علاوه بر رانندگی تراکتور و بنایی، مدتها پارچه فروشی، دوچرخه سازی و چراغسازی میکرد و در کنار آن، به فعالیتهای فرهنگی مانند مطالعه قرآن و نهج البلاغه و تشکیل جلسات مذهبی میپرداخت. از همان زمان ارتباط نزدیکی با روحانیون مخالف رژیم مانند آیت الله ربانی، سعیدی و مشکینی که به کاشمر تبعید شده بود، برقرار کرد. او وقتی از تبعید آیت الله مشکینی به شهرستان کاشمر آگاهی یافت، به آن شهر رفت و با ایشان ارتباط برقرار کرد؛ به طوری که پس از چندی نامهی نمایندگی برای جمع آوری وجوهات شرعی از ایشان دریافت کرد.
در اواخر شهریور ۱۳۵۴، مأموران ژاندارمری، شبانه منزل علی اکبر دلشاد را به عنوان پایگاه خرابکاری، مورد محاصره قرار دادند و پس از دستگیری او را به ساواک مشهد اعزام کردند.
علی اکبر دلشاد چگونگی دستگیری و انتقال خود به ساواک مشهد را چنین روایت میکند:
«اواخر تابستان ۱۳۵۴ شمسی، آخر ماه رمضان با دو تا روحانی که در خانه ما بودند، شب را تا سحر به دعا خواندن مشغول بودیم. اذان صبح که از اتاق در آمدم برای وضو، در منزل کوبیده شد. رفتم در را باز کردم، دیدم دو نفر نظامی و مسلح وارد منزل شدند و ناگهان چشمم به بامها افتاد. دیدم روی بامها چند نفر نظامی مسلح ایستاده اند و معلوم شد که آن شب منزل اینجانب در محاصره نظامیان بوده است. افسر نگهبان به نام ذوالفقاری که رئیس پاسگاه ریوش بود به من گفت:
اتاقت کدام است؟ اتاق را نشان دادم و در را باز کردم، دید که آن دو روحانی خوابیده اند. آنها هم بیدار شدند. ذوالفقاری به من گفت: کتاب هایت را بیاور. کتابها را آوردم. اولین کاری که کرد رساله حضرت امام (ره) را برداشت در همان لحظه که رساله را برداشت، من متوسل به امام زمان (عج الله تعالی فرجه الشریف) شدم. در نتیجه او متوجه نشد که آن رساله از کیست و آن را کنار گذاشت.... بعد چند کتاب را برداشت، یکی گناهان کبیره که نویسنده آن آیت الله میلانی بود، یکی هم مفاتیح الجنان را برداشت. کتابهای دیگر را هم نگاه کرد و توی یکی از کتاب ها، نامهای پیدا کرد که از یکی از طلبهها از قم برای من آمده بود و یکی از جملات نامه این بود که: هرگاه خواستی به قم بیایی با لباس مبدل بیا تا شناخته نشوی.
هوا روشن بود فرمانده پاسگاه فرستاد دنبال رئیس خانه انصاف و او با چند نفر از اعضای خانه انصاف به خانه ما آمدند و جلسهای تشکیل دادند و در صورتجلسه تمام مشخصات نامه قم را نوشتند و از افراد حاضر در جلسه امضا گرفتند که اکبر دلشاد از خرابکاران است و با حزب رستاخیز مخالف است.
۸ نفر نظامی که روزه نداشتند، صبحانه شان را در خانه ما خوردند و بعد از صبحانه که حدود ساعت ۷ صبح میشد، من و یکی دیگر از روحانیون مهمان مرا دستبند زدند و پیاده به طرف تکیه راه افتادیم و، چون یکی از روحانیون که شب در خانه ما بود از نظر آنها بی گناه تشخیص داده شد و آزاد گردید.
فاصله خانه تا تکیه حدود ۸۰۰ متر بود. در این فاصله حدود ۴۰۰ نفر از مردم روستا که از دستگیری من مطلع شده بودند، اجتماع کرده بودند؛ ولی من خودم از آنها خواستم که هیچ اقدامی نکنند.
به تکیه که رسیدیم تا حدود ساعت ۴ بعد از ظهر همراه با همان روحانی در بازداشت بودیم. در این فاصله زمانی، حدود ۱۲ نفر از اهالی روستا را برای بازجویی آورده بودند و از آنها در رابطه با جلسات و فعالیتهای اینجانب بازجویی کرده بودند. ساعت ۴ بعد از ظهر، من و آن روحانی را با یک جیپ به طرف پاسگاه ریوش بردند. قبل از غروب آن جا رسیدیم. ۳ شبانه روز در پاسگاه بازداشت بودیم. شب دوم شیخ جراثیمی که مقیم قم بود و برای دید و بازدید به ریوش آمده بود و متوجه شده بود که مرا بازداشت کرده اند، به ملاقات من آمد و مدتی با هم صحبت کردیم و جریان دستگیری را برایش تعریف کردم و ملاقات حدود یک ساعت طول کشید و مقداری غذا و میوه هم برای ما آورده بود.
در طول سه شبانه روز غذا را از خانه خودمان برایمان میآوردند و از بردسکن اخوی حسن و کربلایی محمد کاظم که از دوستان میباشد، به ملاقات من آمدند، بعد از ملاقات با آنها، ساعت ۵ بعد از ظهر با ماشین جیپ و سه تا سرباز، ما دو نفر را به طرف شهر کاشمر بردند و شب را در محل گروهان بودیم و روز بعد ساعت ۹ صبح از کاشمر با جیپ به طرف مشهد راه افتادیم. در محل تقاطع جاده تربت جام، ما را با یک مأمور، به تربت جام فرستادند و جیپ به کاشمر برگشت.
دو شبانه روز در محل زندان هنگ تربت جام بازداشت بودیم و روز سوم ما را با یک جیپ به تایباد بردند. حدود ساعت ۸ صبح به تایباد رسیدیم. موقعی که به محل ساواک تایباد رسیدیم، یک نفر با قد بلند و تسبیح در دست به ما گفت:
مگر کتابهای خمینی را مطالعه میکردید؟ من جواب دادم: خیر، او گفت: پس برید بیرون (با تمسخر) من گفتم: خواهیم رفت. موقعی که به داخل سالن رسیدیم، مأمور کتابهایی را که از خانه ما آورده شده بود، به اتاق برد و ما دو نفر روبروی اتاق نشسته بودیم. در همین لحظه یک نفر با هیبت وحشتناکی به در اتاق آمد و به ما نگاه کرد و یک نگاه هم به در اتاق کرد. شاید آن جا اتاق شکنجه بود و با آن حالت میخواست نشان دهد که جای تان اینجاست.
بعد از نیم ساعت، مأمور از اتاق درآمد؛ با کتابها و نامه ای، ما را به طرف تربت جام، و بعد از ظهر همان روز ما را با اتوبوس مسافربری به مشهد بردند. یک مأمور مسلح همراه ما بود که اخلاق نیکویی داشت. نزدیک اذان مغرب بود که به مشهد رسیدیم. به ناحیه رفتیم، ما را نپذیرفت و پاس دادند به منطقه، منطقه ما را نپذیرفت. مجدداً به ناحیه برگشتیم که دوباره ما را به منطقه برگرداندند و، چون آخرهای شب بود، این دفعه مجبور شد ما را بپذیرد. ما دو نفر را در اتاقی محبوس کردند که در حقیقت سه اتاق تو در تو بود و همه درها را قفل زدند (چون درها نردهای بود، قفلها مشخص میشد)
بعد از یک ساعت، سربازی آمد و گفت: که اگر میخواهید نماز بخوانید، بیایید بیرون. رفتیم بیرون وضو گرفتیم. قبله را به ما نشان داد. بعد از نماز خواندن، مجدداً به همان اتاق برگشتیم و باز درها قفل شد. آن شب به ما غذایی ندادند و خوابیدیم. موقع نماز صبح باز همان سرباز آمد و درها را باز کرد. وضو گرفتیم و نماز خواندیم. صبح به ما صبحانه هم ندادند و ساعت ۸ صبح در حالی که چشمهای ما را بسته بودند و به دستمان دستبند زده بودند، به محل ساواک در منطقه احمد آباد مشهد بردند.»
علی اکبر دلشاد را همراه کتابهایی که هنگام دستگیری از او ضبط کرده بودند، به اداره ساواک مشهد واقع در خیابان احمد آباد تحویل دادند. بعد از ساعتها انتظار و بلاتکلیفی برای بازجویی، مأموری او را به اتاق بازجویی برد و، چون حاضر نشد فعالیتهایش را بنویسد، مورد ضرب و شتم و سپس شکنجه قرار گرفت:
«بعد از جواب من، شروع کرد به کتک کاری، جورابهای مرا در آورد. حدود ۲۵ بار با کابل به کف پاهای من زد که خسته شد. وقتی که بلند شدم، آن قدر پاهایم ورم کرده بود که در کفش جا نمیشد. بعد که بلند شدم شروع کرد به سیلی زدن و فحاشی کردن. حدود نیم ساعت سیلی میزد.»
سپس او را به اتاق جلوی نگهبانی بردند و مدتی بعد همراه سه مأمور مسلح با دو زندانی دیگر به زندان ساواک انتقال دادند:
«بعد از حدود یک ربع به زندان ساواک رسیدیم. در بزرگی باز شد و ماشین به آن جا وارد گردید. از ماشین پیاده شدیم و به طرف اتاق افسر نگهبان هدایت شدیم. ما سه نفر وقتی وارد اتاق افسر نگهبان شدیم، دستور داده شد جز پیراهن و زیر شلواری، بقیه لباسها را بیرون بیاوریم و در این حال، لطف الهی شامل حالم شد که قرآن ۱۱ سورهای را که در جیب پیراهنم بود، متوجه نشدند و مونس من بود. بعد در اتاقی ما را به صورت تک نفری انگشت نگاری کردند. وقتی که میخواستند از من انگشت نگاری کنند، فکر کردم میخواهند انگشتان مرا قطع کنند. بعد از انگشت نگاری چشمان مرا بستند و از این لحظه، از دو نفر دیگر هیچ گونه اطلاعی نداشتم. بعد مرا به سلول بردند.»
در سلول انفرادی، چشمان دلشاد را باز کردند. به او اجازه داده شد بیرون بیاید، وضو بگیرد و نماز بخواند. بعد از صرف ناهار، برای نخستین بار در سلول انفرادی که دارای ابعادی ۱×۵/۱ متری بود، توانست بخوابد.
تا چهارشنبه، بازجوها به سراغش نیامدند. در این روزها غذا و میوه، سر موقع برایش میآوردند. غذای زندانیان معمولاً چلو گوشت، چلو مرغ و میوه، کمپوت سیب و گلابی و گاهی هندوانه یا خربزه بود.
بعد از چهار شبانه روز، دوباره سراغش آمدند، چشم هایش را بستند و به طرف اتاق شکنجه بردند. بازجو از او خواست کارهایی را که انجام داده، روی برگه بازجویی بنویسد؛ امّا، چون او به خواسته بازجو، جواب رد داد، شکنجه گر بارها شروع به زدن شلاق به کف پای وی کرد. تا یک هفته، سه بار مورد شکنجه بدنی قرار گرفت.
غلامحسین فدوی، محمد دلیلی، ابراهیم زارعی، برات الله دلیلی و محمد میرزایی با علی اکبر دلشاد، هم پرونده بودند و زندانیانی مانند سید محمد رضوی، علی اکبر دخانچی، جواد منصوری، شیخ محمد حسین مروی، حسن ظریف جلالی، حسین غفاری، عبدالکریم هاشمی نژاد، محمد باقر فرزانه، غلامرضا اسدی و ابوالفضل حیدری با او هم سلولی و هم بند بودند.
بعد از آن که یکی از هم پروندهای هایش اعتراف کرد که ۲۰۰ هزار تومان برای امام خمینی (ره) از دلشاد گرفته و چند جلد کتاب حکومت اسلامی و چندین اعلامیه به او داده است؛ صورتجلسهای تنظیم شد و دلشاد مجبور به امضای صورت جلسه گردید.
پس از سپری شدن چهار ماه از بازداشت وی، سرانجام به دستور بازجو، او را به بند ۵ زندان وکیلآباد منتقل کردند. دلشاد مدت ۲۶ روز، با هدف شکنجههای روحی، در بند ۵ زندانی بود. سپس همراه ۱۲ زندانی سیاسی دیگر به بند یک زندان وکیلآباد که بند مخصوص زندانیان سیاسی بود، انتقال یافت.
حدود ۶ ماه از دستگیری علی اکبر دلشاد سپری نشده بود که او را برای تشکیل جلسه دادگاه نظامی و صدور حکم به مشهد اعزام کردند. دلشاد درباره چگونگی برگزاری اولین جلسه دادگاه خود میگوید:
«یک ماه از ورود من به بند میگذشت که یک روز صبح، دستبند زده مرا به دادگاه نظامی بردند (با دو نفر دیگر به نامهای میرزایی و دلیری) وقتی وارد دادگاه شدیم سرهنگ آق لر پرسید: شما چه کار کردهاید؟ من گفتم کاری انجام ندادهایم. ولی پرونده که در دست او بود، شاید چیزهای زیادی نوشته شده بود. بعد از چند لحظه من به سرهنگ آق لر گفتم: چرا بچههای مردم را به خاک و خون میکشید؟ مگر ما چه گناهی انجام داده ایم؟ در این هنگام سرهنگ آق لر با خودش زمزمه کرد:خودم کردم که لعنت بر خودم باد؛ که البته منظورش ما و عملکرد ما بود.
در جلسه دادگاه که نشستیم (دو نفر دیگر و من)، از من سوال کردند حرفهایی که فلانی درباره تو میگوید آیا قبول داری؟ من گفتم همه اش دروغ است. بعد که به داخل سالن آمدم و متوجه شدم که تمام اتهامات نسبت به من به وسیله همان شخص انجام گرفته است.»
بعد از طی ۴۵ روز، جلسه دوم دادگاه نظامی تشکیل شد. در پایان جلسه دوم دادگاه، حکم دادگاه مبنی بر محکومیت قطعی ۳ سال به علی اکبر دلشاد ابلاغ شد. او پس از بازگشت از دادگاه به بند یک زندان، به اتفاق هم فکرانش برای انجام کارهای فرهنگی، برنامه ریزی دراز مدتی را پی ریزی کرد:
«عربی آسان با اکبر دخانچی، نهج البلاغه با مروی سماورچی و سید محمد رضوی، درس سیاسی با جواد منصوری، مطالعه و بحث کتابها با حسن ظریف جلالی و تجوید و تفسیر قرآن با آیت الله غفاری» بود.
نزدیک ۷ ماه از دوران زندانی شدنش میگذشت که به اطلاعش رسید که مادرش فوت کرده است. برای عرض تسلیت به وی تعدادی از دوستانش مراسم فاتحهای در اتاقش برگزار کردند. بعد از این که خانواده دلشاد از زندانی شدن وی در زندان وکیلآباد مطلع شدند، به ملاقات او آمدند. در سال ۱۳۵۷، نخستین بار عکس امام را که در روزنامه به چاپ رسیده بود، در اتاق افسر نگهبان مشاهده کرد و آن را به داخل بند آورد و به زندانیان هم فکر خود نشان داد. با اوج گیری انقلاب اسلامی، مأموران صلیب سرخ به بازدید از زندانها پرداختند. دلشاد درباره این بازدید و تأثیر آن در وضعیت زندانیان سیاسی میگوید:
«در اواخر تابستان ۵۷، چند نفر خارجی مأمور صلیب سرخ با مترجم ایرانی به داخل زندان آمدند و بچهها دور آنها را گرفتند. آنها درباره زندانیان و وضعیت زندگی ما اطلاعاتی پرسیدند. بعد از رفتن مأموران صلیب سرخ، وضعیت غذایی بهتر شد و امکانات رفاهی بیشتر شد.»
گسترش تظاهرات و فشار مردم برای آزادی زندانیان سیاسی، سبب شد که رژیم به تدریج زندانیان سیاسی را از زندان آزاد کند. علی اکبر دلشاد از جمله این آزاد شدگان بود:
«روز دهم آبان ماه ۱۳۵۷، نزدیک ظهر بود که مأمور آمد و گفت: شما آزادید که حدود ۲۰ نفر میشدیم، گفت: وسایلتان را جمع کنید. من وسایلم را جمع کردم، بعلاوه چند کتاب که یکی صرف میر و یکی هم درباره امام علی (علیهالسلام) بود که هم اکنون در خانه موجود است. حدود ساعت ۱۱ صبح بود که با وسایل به دم در زندان آمدیم و با یک مینی بوس از زندان وکیلآباد به خیابان نخریسی رفتیم. من و همراه من که میرزایی نام داشت، به خانه یکی از اقوام او رفتیم. دم در خانه برای ما گوسفند قربانی کردند و حلقه به گردن ما انداختند.»
دلشاد روز بعد به طرف زادگاهش، روستای اوندر حرکت کرد. مردم روستا که از آزادی وی باخبر شده بودند، به استقبالش آمدند. او مردم را برای شام به مسجد دعوت کرد و پس از صحبت از اقدامات آنان تشکر کرد.
علی اکبر دلشاد بعد از پیروزی انقلاب اسلامی، در آبان ماه ۱۳۵۸ وارد جهاد سازندگی کوهسرخ شد و در قسمت عمران و تعمیر قنوات و کتابخانهها و تشکیل شوراها به فعالیت مشغول شد. تا سال ۱۳۶۲ در جهاد سازندگی کوهسرخ به خدمت مشغول بود و پس از آن فعالیتش را در جهاد کاشمر و بردسکن ادامه داد.
علی اکبر دلشاد در سال ۱۳۴۵، با سرکار خانم خیر النساء رحمانیان ازدواج کرد. ثمره این ازدواج چهار پسر: محمد (لیسانس ادبیات عرب و دبیر آموزش و پرورش)، حسن (فوق دیپلم علوم قضایی و مسئول امور حقوقی امور آبفای برد سکن)، میثم (دیپلم کامپیوتر و شغل آزاد)، حسین (لیسانس علوم قضایی) و سه دختر: اعظم (خانه دار و خیاط)، اکرم (لیسانس پرستاری) و دختر دیگری است.