دانشجوی کانادا مهندس جبههها شد / صدام برای سر پسرم جایزه تعیین کرده بود
شنبه, ۲۸ مهر ۱۳۹۷ ساعت ۱۳:۳۴
در سال 1338 هجری شمسی در مشهد مقدس، نزدیک حرم حضرت امام رضا (ع) به دنیا آمد. او در خانوادهای مذهبی و عاشق به اهلبیت عصمت و طهارت پرورش یافت و از همان کودکی و نوجوانی اهمیت زیادی برای انجام واجبات دینی و مذهبی قائل بود. در دوران تحصیل نیز دانشآموزی کوشا و اهل مطالعه بود، و در سال 1357 موفق به اخذ دیپلم شد.
پای صحبت پدر بزرگوار سردار شهید حسن آقاسیزادهشعرباف
--------------------------------------------------------------------------
تولدی متفاوت
«پسرم در اول فروردین سال۱۳۳۸هنگام اذان صبح در خانه به دنیا آمد. حسن وقتی به دنیا آمد با سری تراشیده، ناف بریده، ختنهشده و در لایهای مانند پلاستیک به دنیا آمد. مادرم که مامایش بود، بعد از تعریف این موضوع گفت:
« مادر جان پسرت در آینده به جاهای بالایی میرسد، زنده باشم و ببینم.» کودکی آرامی داشت، او از همان نوجوانی اهمیت زیادی برای انجام واجبات دینی و مذهبی قائل بود.
او را برای کلاس اول ثبتنام کردم، بعد از چند ماه مدیر و معلمش مرا به مدرسه خواستند و گفتند:«پسرت نابغه است، هوایش را داشته باش.» بعد از اینکه دبستان را با نمرات عالی طی کرد، او را در دبیرستان فردوسی ثبتنام کردم. در دبیرستان هم همه معلمها و کادر مدرسه اعتقاد داشتند که پسرم هوش خوبی دارد و از من میخواستند که او را حمایت کنم تا بتواند مدارج علمی را طی کند.».
فعالیتهای انقلابی
«پنجم دبیرستان تحصیل میکرد که یک روز به خانه آمده بود و به مادرش گفته بود که معلمم مرا کتک زده. شب که آمدم از موضوع مطلع شدم و خواستم که علت کتکخوردنش را برایم توضیح دهد، او گفت: «پدر میدانی که بچه شر و تنبلی نیستم که معلم بخواهد کتکم بزند.» فردا به مدرسه رفتم و با مدیر مدرسه صحبت کردم، او گفت:«پسرتان انقلابی است و نوار کاست و اعلامیۀ امام خمینی(ره)را سرکلاس با خود داشته و معلم هم این موضوع را فهمیده و واکنش نشان داده.» گفتم، این راه و رسمش نیست اگر کار بدی کرده باید لفظی به او تذکر میدادید، نه اینکه کتکش بزنید. وارد دفتر شدم و گفتم چه کسی پسرم را کتک زده، معلم بلند شد و گفت من بودم، من هم یک کشیده گذاشتم تو صورتش، درگیری ایجاد شد و معلمها ما را از هم جدا کردند.
پسرم هنگامی که فهمیده بود به مدرسه آمدهام و جریان را متوجه شدهام، گفته بود:
« حالا که پدرم جریان را مطلع شده راحتتر کار میکنم.» آنها ۱۲نفر بودند و در زیرزمین خانۀ یکی از همین ۱۲نفر که پدر و مادرش هم فعالیتهای انقلابی انجام میدادند، کار تکثیر و توزیع اعلامیه و نوارهای کاست را انجام میدادند. شبها تا نیمهشب اعلامیه توزیع میکرد و گاهی حتی به خانه نمیآمد. سال ششم دبیرستان را در تابستان خواند و یک سال زودتر با معدل۲۰از دبیرستان فارغالتحصیل شد.».
باید۳نفر جزای کارشان را ببینند
«سال ۵۶بود و درگیریها زیاد شده بود، با هم صحبت میکردیم که گفت:« پدر، باید سه افسری که در پاسگاه نزدیک محل زندگی آیتا...شیرازی خدمت میکنند را به جزای کارشان برسانم. چون آنها سه جوان انقلابی را دستگیر و آزار و اذیتشان کرده و در بیابان رها کردهاند.» چند روز بعد به مغازهام آمد و درخواست مبلغ ۵۰هزار تومان پول کرد. رقم درشتی بود، گفتم، برای چه کاری این پول را میخواهی، زیرا وقتی برای چاپ و تکثیر اعلامیه پول میخواست، مبالغ اینقدر نبود. هر چه اصرار کردم، چیزی نگفت و ناراحت شد و رفت. او مقداری پول از خواهرش قرض کرده بود. شب و فردای آن روز از حسن خبری نشد تا اینکه با مادرش تماس گرفته و گفته بود به خاطر کارهایی که پدرم در جریان است، به شمال آمدهام و بعد دو ماه از شمال برگشت.».
دو هزار و پانصد تومان بهای آزادی
هنگامی که حسن قصد آمدن به مشهد را داشته، مأموران پاسگاه بینراهی به او مشکوک میشوند، با آنکه چیزی به همراه نداشته او را تحویل پاسگاه توپخانه تهران میدهند. رئیس پاسگاه توپخانه به او میگوید:«به نظر جوان خوبی میآیی، تو را تحویل ساواک نمیدهم.» چند روزی در همان پاسگاه او را نگهمیدارد و تنبیهش میکند و بعد میگوید که برای آزادیات باید دو هزار و پانصد تومان پرداخت کنی. حسن با من تماس گرفت که پدر برای آزادیام این مبلغ را خواستهاند، من هم با یکی از دوستانم در تهران تماس گرفتم و موضوع را حل کردم.».
کانادا را برای تحصیل انتخاب کرد
وقتی به مشهد آمد از روحانیای که به منزلمان میآمد و روضه میخواند، خواستم او را نصحیت کند تا دنبال درسش برود. او در جواب آن حاج آقا حسینی گفته بود: «باید از نماینده امام خمینی در قم سؤال کنم و تکلیفم را بپرسم.» نماینده امام خمینی هم گفته بود:
« فردای این مملکت به شما تحصیلکردهها نیاز دارد، برو درست را بخوان.».
خودش تحقیق کرد و گفت:«از دانشجویان تحقیق کردم، گفتند کانادا به نسبت بهتر از کشورهای غربی است و فساد کمتری دارد.» ظرف یک ماه کارهایش را انجام دادم و راهی تورنتوی کانادا شد. من به همراه مادر و خواهرش با او به کانادا رفتیم، بعد از چند روز حسن آمد خانه و گفت:« نمیتوانید یک ماه اینجا اقامت کنید، زیرا در ایران درگیریها زیاد شده و باید برگردید، زیرا امکان بستهشدن فرودگاه هست.» ما هم برگشتیم.».
مترجم امام خمینی(ره)در فرانسه بود
«مهر۵۷که امام خمینی(ره) به فرانسه تبعید شد، پسرم به محض شنیدن این خبر به همراه ۱۵نفر دیگر از دانشجویان راهی فرانسه شده بود. صبحها پسرم به خاطر تسلطش به زبان انگلیسی و عربی کار مترجمی امام(ره) را به عهده داشته و شبها نگهبانی میدادند. یک روز امام(ره) آنها را میخواهد و از کارشان میپرسد، هنگامی که متوجه میشود آنها دانشجو هستند، میگوید:«بروید تحصیلاتتان را تمام کنید که به همین زودیها مملکت به شما متخصصان نیاز خواهد داشت.» آنها هم بعد از ۱۴روز اقامت در نوفللوشاتو به تورنتو برمیگردند.».
مصاحبه با روزنامههای خارجی
«در مدتی که در کانادا بود، مصاحبههای زیادی با رسانههای خارجی از جمله روزنامه لوموند در اثبات حقانیت جمهوری اسلامی و جاسوسی آمریکاییان در ایران انجام داد. فعالیت چشمگیری در انجمن اسلامی دانشجویان مسلمان کانادا داشت و یکی از مؤثرترین نیروهای فرهنگی در برگزاری مجالس مذهبی و علمی در دفاع از حریم اسلام و مکتب تشیّع برای ارشاد و هدایت دانشجویان مسلمان و غیرمسلمان بود.».
باید به وطنم خدمت کنم
«با شروع جنگ تماس گرفت که میخواهم برگردم، گفتم مگر امام(ره) به تو نگفتهاند درست را تمام کن و این وظیفه است، گفت چرا و طبق فرمان امام(ره) با شتاب درسها را خواند و با ترمهای تابستانی و واحدهای اضافی مدارک لیسانس و فوقلیسانس در رشتۀ «سازهها و پلسازی» با تز «سایتهای موشکی» را در مدت ۵سال با معدل بالا در دانشگاه (تورنتو) کانادا به پایان رساند و به کشور برگشت.به او پیشنهاد درآمد خوب، خانه و ماشین داده بودند، اما او در جواب همه گفته بود:« من با پول وطنم اینجا درس خواندهام و حالا باید برگردم و به آب و خاکم ادای دین کنم.» در حالی که او با هزینه شخصی خودم تحصیل کرده بود، اما دوست نداشت برای غربیها کار کند. وارد جهاد سازندگی شد و شش ماه در اطراف تربتحیدریه در مناطق محروم مشغول به ساخت خانه، مدرسه و... شد. سال۶۱هم در سپاه ثبتنام کرد و به جبهه اهواز رفت. در جنگ از فرماندهان قرارگاه خاتمالانبیاء(ص) شد و در زمینۀ مهندسی رزمی با عنوان معاونت فنیمهندسی قرارگاه مشغول به خدمت شد. در طول مدت خدمتش بیش از ۲۴۰۰پروژۀ مهندسی جنگ از جمله خاکریز، پل، جاده، سکوی پرتاب موشک و... با مدیریت او ساخته شد.».
عقدش را خواب دید
«در همان سال اول تحصیلش گفت که میخواهم ازدواج کنم و خواهان همسری سیده هستم. قبل از این هم دخترخاله سیدهاش خواب دیده بود که مهمان امام خمینی(ره)هستند و آقایی نورانی که صورتش خوب دیده نمیشده و عمامۀ سبزی به سرش بوده، کناری نشسته بوده. امام(ره)، عقد پسرم را با دخترخالهاش میخواند و بعد هم آن آقای نورانی که عمامۀ سبز داشتند، یک گوشوارۀ قشنگ به همسر پسرم میدهد. او خوابش را برای خانوادهاش تعریف میکند اما آنها میگویند زشت است که ما بخواهیم چنین موضوعی را مطرح کنیم. تا اینکه خواهرخانمم این موضوع را به همسرم میگوید و حسن در جریان قرار میگیرد. حسن میگوید باید خودم هم خواب ببینم و بعد که خواب دید ما دخترخالهاش را برایش عقد کردیم که حاصل این ازدواج یک پسر و دو دختر است.».
مجروحیتهایش را نمیگفت
«در طول جنگ در عملیاتهایی از جمله رمضان، محرم، خیبر، بدر، والفجرها از ۱ تا ۹، کربلا از ۱ تا ۱۰، کل فتحها، مهران، نصر ۱ تا ۸ شرکت داشت و ششبار مجروح شد، اما به ما خبریچیزی از این موضوع نمیگفت. هنگامی که چند روز از او خبری نبود، با خط تماس میگرفتیم و آنها خبر مجروحیتش را میدادند. آخرین باری که مجروح شد، ما در جریان قرار گرفتیم.
در آخرین مجروحیتش ماشینش مورد هدف قرار میگیرد و لباسش به در ماشین گیر میکند و چند متر روی زمین کشیده شده و بعد مردم در جاده او را بیهوش پیدا میکنند. با او تماس گرفتم و گفتم بیمارستان صحرایی نمیتواند تو را درمان کند به مشهد بیا. آمد و قرار شد ۶ماه بماند تا مداوا شود. در دوران نقاهت طی تماس تلفنی به او گفتند که عملیات است و با آمبولانس برگشت، اما از ناحیۀ کمر خیلی درد میکشید.».
در آخرین لحظه تصمیمش را تغییر داد
«در مدتی که خط بود درد زیادی داشت، زیرا استراحت نکرده و دورۀ درمانش کامل نشده بود. حاج آقا رفیقدوست برای اینکه او را به پشت جبهه منتقل کند، به پسرم گفته بود:«شما که مجروح هستی به تهران برو تا تعدادی از برادران سپاه را آموزش بدهی و تجربههایت را به آنها منتقل کن و برای آینده مدیر تربیت کن». حسن قبول نکرده بود. وقتی حاج آقا «رفیقدوست از فرستادنش به پشت جبهه مأیوس شده بود، به او پیشنهاد داد: «پس شما برای معالجه به خارج از کشور برو». گذرنامه، بلیت و دلار هم برایش تهیه کرده بودند. قرار بود بچههایش را پیش ما بگذارد و با خانمش به اتریش برود. در همین ایام تعدادی از برادران مهندسی سپاه برای عیادتش به منزل ما آمدند. حسن با خبر شده که عملیات نزدیک است. فوری از مشهد با میری مسئول قرارگاه در اهواز تماس گرفت و از او سؤال کرد که آنجا چه خبر است. میری هم تلفنی به او گفته بود:«مجلس عروسی(عملیات) داریم. شما استراحت کنید». پسرم پرسیده بود:«آمدنم واجب است یا مستحب؟» میری گفته بود:«مستحب مؤکد». همانجا تصمیمش را تغییر داد و خودش را برای رفتن به جبهه آماده کرد.».
صدام برای سر پسرم جایزه تعیین کرده بود
«پسرم برای بررسی یکی از مناطق عملیاتی در ماووت عراق، عملیات نصر۸ عازم منطقه میشود. با چند دستگاه ماشین به طرف منطقه حرکت میکنند. جاده زیر آتش توپخانه دشمن بوده، با اصابت گلولۀ توپ به دامنۀ ارتفاعات مشرف به جاده، سنگهای بزرگ در جاده ریزش میکند و خودرو منحرف و به پایین پرتگاه سرازیر میشود و در ساعتهای آخر ۲۸/۷/۶۶به درجۀ رفیع شهادت که آرزویش بوده نایل میشود. صدام برای سر پسرم جایزه تعیین کرده بود و هنگامی که خبر شهادت فرزندم را میشنود، شهادتش را به ملتش تبریک میگوید.
تاریخ شهادتش، روز شهادت امام حسن مجتبی(ع) بود و پیکرش همزمان با شهادت امام هشتم(ع) وارد مشهد شد و در سوم امام(ع) در کنار مرقد امام رضا(ع) مأوا گرفت.».
نظر شما