سردار شهید«احمد قراقی»
شهید احمد عوض کننده قراقی بود که در تاریخ 1337/07/05 در مشهد به دنیا آمد، وی که پاسدار و از فرماندهان شهید خراسان بود، سرانجام در تاریخ 1365/04/13 در منطقه غرب کشور (مهران) به شهادت رسید و در حرم‌مط‌هرامام‌رضا (علیه‌السلام) آرام گرفت
سردار شهید «احمد عوض کننده قراقی» یکی از مسئولان لشکر 5 نصر، در تاریخ 1365/04/13 در عملیات «کربلای یک» آسمانی شد

نوید شاهد خراسان رضوی : 



خاطرات سردار شهید احمد قرایی

طاهره بابائي,مادر شهيد: 

آخرين مرتبه اي كه مي خواست به جبهه برود گفت: مادر، شما مادر هستي و دعايت نزد خدا مستجاب مي شود. خواهش مي كنم در حق من دعايي بكن كه اگر شهيد شدم جنازه ام دست عراقي ها بيفتد كه هر چه مي توانند در حق من ستم كنند. خنديدم. گفتم: مادر جان هيچ مادري در حق بچه اش اين دعا را نكرده است كه من بكنم. هر چه خدا خودش بخواهد همان مي شود.


محمد امير كريمي زاده: 

يك شب در حوالي پيرانشهر در منطقه عمومي حاج عمران بوديم و به اتفاق شهيد قراقي براي خواندن نماز جماعت به مسجد رفته بوديم. نماز خوانديم و داشتم از مسجد بيرون مي آمدم كه برويم براي صرف شام آماده شوم، شهيد قراقي گفت: من پنج الي ده دقيقه اي با شما كار دارم. گفتم: من در خدمتم 5 يا 10 دقيقه كه چيزي نيست، يك ساعت هم در خدمت شما هستم. به خاطر اينكه داخل سنگرها روشن بود و برق داشت به همين خاطر به يك گوشه خلوت رفتيم در فضاي روحاني و معنوي كه نشسته بوديم ,شهيد قراقي گفت: من ديشب خواب ديدم كه يك سيد بزرگواري كه قبلاً من مي شناختمش و مرحوم شده بود آمد و به من گفت: احمد آقا شما تا چند وقت ديگر مهمان ما مي شوي و از من هم دعوت كرد كه بروم و مهمان آنها بشوم. بعد شهيد قراقي گفت: من احساس كردم كه ايشان مرا براي شهادت دعوت كرده است. من بايد در اين عمليات شهيد بشوم. به همين خاطر وصيت نامه اي نوشتم و داخل كوله پشتي ام هست كه آن كوله پشتي را هميشه همراه خودم مي برم ,به جز در مواقع عمليات كه آن را داخل سنگر فرماندهي مي گذارم. بعد از شهادت من ,شما به عنوان امين برويد و كوله پشتي مرا بگيريد. وصيت نامه ام را به خانواده ام برسانيد. اگر چه من يك وصيت نامه اي از قبل در منزل دارم، ولي اين نامه جدا از آن وصيت نامه است. بعد از 40 يا 50 روز هم در عمليات شهيد شد.

يك شب در سنگر خوابيده بودم يك مقدار سرماخورده بودم و كمي كسالت داشتم. در عالم خواب ديدم كه شهيد قراقي وارد سنگر شد و سلام كرد. نگاه كردم ديدم شهيد قراقي يك دست لباس اتو كرده و منظم تنش است و يك بوي عطر عجيبي داخل سنگر را معطر كرد. من جلوي ايشان بلند شدم و دست به گردن همديگر گذاشتيم و كمي متأثر شدم. بعد شهيد قراقي به من روحيه داد و گفت: آقاي كريمي، چرا خوابيدي بلند شو برو ببين بيرون چه خبر است و يك هوايي بخور تا حالت خوب شود. من گريه مي كردم و اشك مي ريختم و نمي توانستم حتي يك كلمه با ايشان صحبت كنم. يك مرتبه تلفن زنگ زد و از خواب بيدار شدم ديدم از بس كه در آن حالت رؤيا و خواب اشك ريخته بودم تمام گونه هاو صورتم خيس است. بعد بلند شدم و از سنگر بيرون آمدم و چند متري قدم زدم و متوجه شدم كه هيچ اثري از سرماخوردگي و كسالت در من نيست. پس از اينكه به سنگر برگشتم يكي از برادران تداركات داخل سنگر شد و گفت: سنگر شما چه بوي عطر خاصي مي دهد. آقاي كريمي چه عطري زدي؟ من در آن لحظه هيچ چيزي نگفتم. اما متوجه شدم كه عطر آن شهيد بوده است. 

براي عمليات والفجر مقدماتي شهيد قراقي قبل از عمليات به ستاد فرماندهي آمد و گفت: من براي رفت و آمد در داخل محور به يك موتور سيكلت احتياج دارم. در آن زمان اكثر فرمانده گردان ها يك موتور سيكلت هوندا 125 (تريل) داشتند. ما گفتيم: بنابر بر ضوابط اقدام مي كنيم. پس از مدتي يك موتور سيكلت از همان نوع را در اختيارش قرار داديم. روز بعد عمليات والفجر مقدماتي بود كه به اتفاق سردار قاآني كه جانشين سردار شهيد ابوالفضل رفيعي بود. ما با دو تن از برادران ديگر با يك جيپ كه فقط در موقع عمليات و در داخل محورها از آن استفاده مي شد ,حركت كرديم. سردار قاآني فرمود كه برويم و خط را از جلو ببينيم. وقتي به خط رسيديم نگاه كردم ديدم كه تمام منطقه رملي است و با خودم گفتم بچه ها چه طوري اين منطقه را آزاد كرده اند چون كانالهاي عجيب و غريبي كنده بودند و در تمام منطقه بشكه هاي انفجاري كار گذاشته بودند. «ا... اعلم». سردار قاآني و من پياده شديم. الحمدا... بچه ها محور را شب قبل باز كرده بودند و صبح عمليات كه آن زمان ما آنجا بوديم دشمن بعثي به شدت فشار آورده و بچه هاي ما هم داخل خط مستقر و خط را با چنگ و دندان نگه داشته بودند. همينطور كه حركت مي كرديم نگاه كرديم و ديديم تعدادي از بچه ها مجروح و تعدادي هم شهيد شده اند اما بچه ها با روحيه بالا مي جنگيدند. بعد سردار قاآني دستور دادند كه به سنگر فرماندهي برويم و ببينيم چه خبر است. به سنگر فرماندهي كه رفتيم ,برادران گفتند: آقاي قراقي رفته گشتي در گردان بزند. سردار قاآني به من دستور داد كه سريع برويد ببينيد اگر آقاي قراقي اين اطراف است بگوييد بيايد. از يكي از برادران سئوال كردم كه آقاي قراقي كجاست؟ كه يك مرتبه متوجه شدم شهيد قراقي يك آرپي جي 7 دستش گرفته روي خط داخل يك سنگر كه رو باز بود ايستاده است. جلوتر كه رفتم ديدم پيكر پاك يكي از برادران بسيجي داخل سنگر است و شهيد قراقي آنقدر شليك كرده بود كه از گوشهايش خون مي آمد. نزديك شدم و سلام كردم و گفتم: خسته نباشيد، آقاي قاآني آمده و با شما كار دارد. گفت: من نمي توانم اينجا را رها كنم. مي بيني دشمن چه طوري با توپ و تانك منطقه را مي كوبد. گفتم: حالا اگر شما صلاح مي دانيد و براي شما اشكالي ندارد، من به جاي شما اينجا هستم چرا كه شما هم خيلي خسته شده ايد و هم اينكه گوشهايتان آسيب ديده است. آرپي جي را به من بدهيد تا من شليك كنم. ايشان گفت: اگر اينطوري است اشكالي ندارد. من دو، سه تا گلوله شليك كردم كه يكي از برادران بسيجي آمد و آرپي جي را از دست من گرفت و خودش شروع به شليك كرد. 

بعد از عمليات والفجر مقدماتي به هر يك از فرمانده گردانها يك هديه كوچك مثلاً چادر، بلوز يا يك ژاكت مي دادند. يك روز شهيد احمد قراقي پيش ما آمد من به ايشان گفتم: آقاي قراقي شما يك قواره چادر سهم داريد صبر كنيد تا قواره چادري شما را بدهم. قواره چادري را به ايشان دادم و گفتم: در ضمن، هر وقت خواستيد به مشهد برويد اگر مشكل اقتصادي يا چيز ديگري داشتيد به من بگوييد تا به مسئولان تيپ اطلاع دهم تا مشكل شما حل شود. ايشان گفت: نه الحمدا... مشكل خاصي نداريم و با همان حقوق كمي كه مي گيريم، قناعت مي كنيم و مي سازيم. از اول زندگيمان را وفق داديم و تا به حال هم هيچ مشكلي نداشتيم و اگر هم به مشكلي برخورد كنيم يك دعاي توسل مشكل را حل مي كند. بعد گفتم: مشكلات جبهه و جنگ را چطوري حل مي كنيد. مثلاً بفرماييد گردان شما در يك جايي گير مي كند چكار مي كني. گفت: در همانجا هم دعاي توسل برگزار مي كنيم.

طاهره بابائي: 

روز پنج شنبه در حال گفتگو بوديم كه شهيد را در كجا دفن كنيم . خانه هم مملو از مردم بود ، ديدم يك خانمي آمد كنارم و گفت : مادر شهيد قراقي . گفتم : بله - البته من ايشان را نمي شناختم - گفت : جسد شهيد را كجا مي خواهي دفن كني . گفتم : خود شهيد وصيت كرده است كه هر كجا پدرم دوست دارد مرا همانجا دفن كنيد . گفت : حيف اين شهيد نيست كه او را جائي غير از حرم امام رضا (ع) دفن كنيد. بعد از شنيدن حرفهاي آن خانم از جا بلند شدم و به داخل حياط رفتم و به دامادم و پدر شهيد گفتم : خواهش مي كنم احمد را در كنار آقا علي ابن موسي الرضا دفن كنيد . برويد و ببينيد كه جايي پيدا مي شود ؟ اولاً هميشه به زيارت علي ابن موسي الرضا (ع) مي رويم و بعد هم به ديدن پسرم مي رويم . بعد هم دامادم به سپاه رفت و كارش را درست كرد و او را در حرم مطهر امام رضا دفن كرديم .

محمد امير كريمي زاده: 

يك روز من با شهيد قراقي و يكي ديگر از برادران عازم خرمشهر بوديم . داخل ماشين تويوتا نشسته بوديم و در بين راه تعدادي از برادران بسيجي و سرباز را ديدم كه در جاده بودند ، ايشان گفت : ماشين را نگهداريد تا اين بسيجي ها سرباز ها را سوار شوند چرا كه آنها هم براي جنگيدن آمده اند ، نگه داشتيم و آنها سوار شدند . در بين راه ازايشان سؤال كردم : برادر احمد ، شما براي چه به جبهه آمده اي خانواده ات را هم اينجا اسير كردي ، حالا خودت به جبهه آمده اي ديگر چرا خانواده ات را آورده اي ,چرا اين مشكلات را هم براي خودت و خانواده ات درست كرده اي ؟ او گفت : به جبهه آمدن من ، و در كل آمدن من به سپاه فقط به خاطر خدمت بوده است و هدفم جز اين نبود چون شما مي دانيد كه الان حقوقي به ما نمي دهند دو يا سه هزار تومان بيشتر نيست. اين پول كرايه خانه هم نمي شود. فقط آمده ام كه به اسلام خدمت كنم و بعد هم شهيد شوم و آرزوي من شهادت است يعني من نبايد در بستري بميرم يا اينكه در خانه پذيراي مرگ باشم و ديگر اينكه خانواده ام را اينجا آورده ام كه زياد به مرخصي نروم و وقتم را در شهر مشهد تلف نكنم . خانواده ام اصرار داشتند كه در اين جهاد في سبيل الله سهيم باشند. 

محمد امير كريمي زاده: 

در فروردين ماه 1362 عمليات والفجر يك در منطقه فكه شروع شده بود. صبح روز بيست و يكم با يكي از عزيزان بسيجي به نام آقاي لوحي به داخل محور رفتيم. وقتي آنجا رسيديم ديديم كه فشار دشمن خيلي زياد است وبا حدود 20 يگان آماده که در منطقه آورده بودضد حمله اش را شروع کرده بود. به طوري كه نيروهاي ما نمي توانستند از داخل كانالها بيرون بيايند. شهيد قراقي در داخل كانالها از اين طرف به آن طرف مي دويد و به نيروهايش روحيه مي داد و با تمام قوا جلوي دشمن را گرفتند. پس از اينكه سلام و خسته نباشيد به ايشان گفتم ,دوباره به قرارگاه برگشتيم.

يك روز من خودكار لازم داشتم و مي خواستم مطلبي را بنويسم. به شهيد قراقي گفتم: خودكارتان را محبت كنيد. ايشان خودكار را به من داد. به شوخي گفت: اين خودكار شخصي من است حتماً آنرا برگرداني. گفتم: چشم. پس از اينكه مطلب را نوشتم و خودكار را به ايشان دادم ,سئوال كردم و گفتم: چرا گفتيد اين خودكار شخصي ام است. مگر شما اينجا خودكار نمي گيريد. گفت: چرا ولي خودم دائماً از خودكار شخصي و وسايل شخصي استفاده مي كنم.

يك روز قرار شد تعدادي از فرمانده گردانها را تعيين كنند و به ديدار حضرت امام خميني(ره) ببرند . شهيد قراقي گفت : من در هيچ كار اصرار نكردم و نمي كنم ولي در اين امر مصر هستم كه اگر امكان دارد و ممكن است مرا هم جزء آن نفرات قرار بدهيد كه حتي اگر شده امام را از فاصله 200 ، 300 متري ببينم و به ديدار امام خميني رفت . 

شب عمليات بود كه من به گردان شهيد قراقي رفته بودم و ايشان در آنجا جلسه گذاشته بود و از فرمانده گروهانها و فرمانده دسته هايش نظر خواهي مي كرد . ايشان مي گفت هر كس هر نظر يا پيشهادي دارد همين الان مطرح كند كه با همديگر مشورت كنيم و آنرا عملياتي كنيم . 

هر نيرويي كه به خط مي رسيد مي گفت : مرا گردان قراقي بفرستيد يك روز من از يكي از بچه هاي بسيجي سؤال كردم . چرا شما اصرار داري به گردان قراقي بروي ؟گفت : به خاطر اخلاق فرمانده آن گردان است. آنجا شرايط خاصي دارد ما دوست داريم ؛اگر ما را به آن گردان نفرستيد ما اصلاً جاي ديگري نمي رويم . 

يك روز جلسه اي در اهواز بر قرار بود وسردار محسن رضائي در آنجا براي فرماندهان گردان سخنراني كند . هر فرمانده گردان يك ماشين داشت و با ماشين خودش به اهواز مي رفت. شهيد قراقي يك مقدار زودتر به محل فرماندهي آمد و گفت : آقاي كريمي شما هم امروز مي رويد ؟گفتم : بله ، گفت : پس من هم با شما مي آيم .گفتم : آقاي قراقي ما خودمان سه نفر هستيم و فكر نكنم جا داشته باشيم .گفت : تويوتاي به آن بزرگي چطور جا ندارد ، عقب مگر جا نيست ؟گفتم : عقب از اينجا تا اهواز صلاح نيست .گفت : نه ، وقتي يك ماشين دارد مي رود لزومي ندارد كه يك ماشين ديگر را بردارم و بنزين مصرف شود و استهلاك ماشين هم هست . شهيد قراقي با دو تن از برادران ديگر تا اهواز عقب تويوتا نشستند . 

محمد قراقي: 

اوايل انقلاب اجناس گران بود . شهيد يك چادر بر پا كرد و مقداري جنس آنجا برد و مي فروخت در نهايت به خاطر ارزان فروشي حدود 10 هزار تومان كم آورد كه من دادم . 

اوايل انقلاب پسر عمه ام چند نفري را از مشهد آورد و به اين ترتيب اولين تظاهرات در روستاي ما كه مسير آن روستا تا امام زاده بود انجام گرفت كه احمد سردسته مردم روستا بود. تعدادي از مردم روستا به خاطرترس از رئيس پاسگاه از وسط راه فرار كردند اما شهيد تا آخر تظاهرات بود.


طاهره بابائي: 

يك روز آقاي قلعه نوعي در حاليكه پيراهن مشكي پوشيده بود به سمت منزل ما مي آمد ، در بين راه به برادرم رسيد و بعد از احوالپرسي نشستند و شروع به صحبت كردند . من خمير پخته مي كردم .آقاي قلعه نوعي آمد و گفت : احمدباز مجروح شده است . با توجه به خوابي كه ديده بودم , گفتم : نه او شهيد است . گفت : نه او مجروح شده است و من هم آمده ام كه شما را به ديدن او ببرم . من هم هر چه نان پخته بودم با يك مقدار پول برداشتم و گفتم : اين سري شهيد شده است و روز دوشنبه به ما خبر دادند كه احمد شهيد شده است . چند روز بعد به ما خبر دادند كه احمد شهيد شده است . مردم از سه ، چهار روستا براي تشييع جنازه شهيد آمده بودند اما جنازه شهيد قراقي نيامده بود . برادران معراج گفتند : شما برويد بعداً خبرتان مي كنيم . روز پنج شنبه گفتند : جنازه شهيد شما آمده است . من از برادرم درخواست كردم و گفتم : چون ما در روستا زندگي مي كرديم هر گاه شهيد از جبهه مي آمد اول به ديدن من پدرش مي آمد و خبر مي گرفت اگر جنازه امشب داخل معراج باشد و ما هم در مشهد باشيم و در كنار او نباشيم در قيامت از ما گلايه خواهد كرد و مي گويد مادر جان من ده فرسخ راه مي آمدم شما يك قدم راه را تا معراج نيامديد كه شب كنار من باشيد . و برادران قبول كردند و تا سه شب براي ديدنش به معراج مي رفتيم و شب همانجا مي خوابيديم . شب آخر خداحافظيمان را كرديم ,به ا و گفتم : مادر جان ديدار به قيامت باشد . وقتي مي خواستند او را در حرم دفن كنند, گفتند : مادر شهيد بيايد و با او خداحافظي كند . گفتم : من نمي آيم چون خداحافظي كرده ام . 

محمد امير كريمي زاده: 
يك شب چهارشنبه در گردان ايشان دعاي توسل بود و از بنده دعوت كردند كه آقاي كريمي امشب در دعاي توسل كه در گردان ما برگزار مي شود شما هم بياييد و شركت كنيد. گر چه آن زمان ما هم تيپ دعاي توسل داشتيم اما دعاي توسل گردانها معنويت خاصي داشت. بچه هاي گردان در داخل چادرها، برقها را خاموش مي كردند و يك معنويت عجيبي را در آنجا احساس مي كردي. من از قبل قرار بود جهت مأموريت به اهواز بروم ولي با توجه به دعوت رسمي شهيد قراقي و ميل باطني خودم در دعا شركت كردم و به بچه هاي خودمان گفتم: امشب يكي دو ساعت ديرتر به مأموريت مي رويم. شهيد قراقي در آنجا با حالت خاصي دعا را مي خواند و زمزمه مي كرد و يكسره اشك مي ريخت و سر به سجده مي گذاشت. در آنجا بود كه من احساس كردم كه شهيد قراقي مدت زيادي در بين ما نخواهد بود.

پس از پايان عمليات نيروهاي عمل كننده را عقب فرستادند. سردار قاآني و سردار شهيد رفيعي براي اينكه روحيه اي به بچه هاي مشهد بدهند براي آنها هواپيما تهيه كرده بودند كه آنها را به مشهد ببرد. من به شهيد قراقي گفتم: بيا شما هم به همراه نيروهاي گردانت با هواپيما به مشهد برو. گفت: همين قصد را دارم ولي اول مي خواهم از مسئولين اجازه بگيرم كه خانواده ام را هم همراه خودم بياورم. پس از اينكه سردار قاآني و سردار شهيد رفيعي موافقت كردند ايشان با قطار به مشهد رفت و خانواده اش را به شهر شوش آورد.

طاهره بابائي: 

هنگام ازدواج بيست سال داشت . من اين طرف و آن طرف براي خواستگاري مي رفتم . يك روز گفت: مادر جان براي چه اين قدر دست و پاچه اي هنوز زود است كه من داماد شوم . گفتم: نه. مادر جان ، شايد عمر من و پدرت كفاف نكند . چون تو بچه اول ما هستي و حالا هم بيست سال عمر داري و مي خواهم دامادت كنم. پس از مدتي يك دختر سيدي براي ايشان پيدا كردم و به او گفتم : مادر، بيا و اين دختر خانم را ببين كه چطور است . گفت: مادر من كجا بيايم . اگر شل و كور باشد و شما او را بخواهيد من هم مي خواهم . من نمي خواهم كه مرا ببيند . گفتم : خوب ، خانواده عروس كه بايد شما را ببيند . وقتي مي خواستيم به خانه عروس برويم با همان لباسهايي كه در خانه تنش بود آمد و ما هر چه اصرار كرديم كه كت و شلوارش را عوض كند قبول نكرد . شهيد گفت: مادر اگر كسي بخواهد مرا ببيند و دوست داشته باشد كه همسرم شود با همين شلوار پاره ببيند بهتر است . وقتي به خانه همسرش رفتيم از اول تا آخر سرش پايين بود و هر چه از او مي پرسيدند جواب نمي داد . پس از مدتي يك مجلس شيريني خوري ساده گرفتيم و همسرش را عقد كرديم. 

محمد امير كريمي زاده: 

يك روز در يكي از مناطق عمليّاتي بوديم ، شهيد قراقي به دفتر فرماندهي آمد و گفت : اگر اجازه مي دهيد 24 ساعت من بروم و سري به خانواده ام در شوش بزنم و برگردم . فرماندهي گفت : الان موقعيّت مناسب نيست و نمي شود جاي شما خالي بماند .شهيد قراقي گفت : چشم اطاعت مي كنم - حتّي يك كلمه هم نگفت و هيچ اصراري نكرد - بعد هم بيرون رفت . من آنجا احساس كردم كه ايشان يك مقداري دلگير شده است . بيرون رفتم ديدم شهيد قراقي دارد وضو مي گيرد . سلام كردم و گفتم : اگر واقعاً نياز مبرم هست كه برويد من حاضرم كه به جاي شما در گردانتان بروم تا شما برگرديد . گفت : نه ، ابداً من آمدم فقط از فرماندهي محترم اجازه بگيرم اگر ايشان اجازه داد مي روم و گرنه من خانواده ام را در رابطه با اين گونه مسائل توجيه كرده ام . تا زمانيكه فرماندهي به من اجازه ندهد من اينجا هستم و با دل و جان در كنار گردانم هستم .

يك روز من و شهيد قراقي داخل ماشين نشسته بوديم كه ديدم شهيد قراقي از حفظ قرآن مي خواند . گفتم : شما حافظ قرآن هم هستيد . ايشان گفت : بله مقداري را از حفظ هستم . گفتم : چقدر را از حفظ هستيد . گفت : خوب يك مقداري حفظ هستم و نيازي نيست كه بگويم چه مقدار ، يك روز صبح بعد از نماز كه بلند شدم ديدم ايشان قرآن مي خواند ، پرسيدم كه آيا هر روز قرآن مي خواني و ايشان گفتند : بله روزي يك جزء قرآن را مي خوانم . علاوه بر اينها شبها موقع خواب سورة واقعه و صبح سورة عمّ و ياسين را مي خوانم . گفتم : حالا سورة ياسين كه مشخّص است ولي سورة عمّ را چرا ؟ ايشان گفت : هركس در خواندن اين سوره مداومت كند باعث مي شود كه به زيارت خانة خدا مشرّف شود . و چون خيلي آرزو داشت كه به حج برود در خواندن اين سوره مداومت مي كرد و مي گفت : روزي يك جزء از قرآن را مي خوانم و در طول يك ماه قرآن را يك دوره ختم مي كرد .

يك روز در شهر شوش نشسته بوديم . يكي از برادران كه بسيار شوخ طبع بود ، گفت : بابا اين جنگ هم ما را سركار گذاشته است . شهيد قراقي يك نگاهي به اين بندة خدا كرد و گفت : نمي دانم كه آيا شما اين حرف را جدّي مي زني يا شوخي مي كني . اگر شوخي مي كني كه جايش اينجا نيست و شما نبايد اين حرفها را بزنيد . اگر هم جدّي گفتيد : واقعاً جاي شما توي جبهه نيست و بايد برويد . بعد آن برادر خنديد و به شوخي گفت : پس فكر كردي كه جبهه فقط جاي شما قرآن خوانها و نماز خوانها و دعا خوانهاست ، خوب افرادي هم مثل ما بايد باشد . از اين جمله ايشان به اندازه اي ناراحت شد ولي به خاطر اينكه شهيد قراقي فردي صبور و مؤمن بود ، هيچ چيزي نگفت و بلند شد و رفت . پس از اينكه ايشان رفت آن برادر شوخ طبع گفت : به برادر قراقي بگوئيد من فقط قصد شوخي داشتم .

يك روز من و شهيد قراقي در موقع استراحت و به اصطلاح اوقات فراغتمان در يك جايي بوديم و من مشغول صحبت با يكي از مسئولان بودم . نگاه كردم ديدم شهيد قراقي يك كناري نشسته و يكي از كتابهاي شهيد مطهري را مطالعه مي كند . با خود گفتم : شايد كتاب را از كسي گرفته باشد . بعد كه صحبتهايم تمام شد شهيد قراقي را صدا كردم و گفتم : بيا برويم ، آمد و كنارم نشست ، نگاه كردم و متوجه شدم كه كتاب دستش نيست ، به ايشان گفتم : شما الان آنجا نشسته بودي و كتاب شهيد مطهري را مي خواندي ولي الان حالا دستت نيست ، كتاب را چكار كردي ، ديدم شهيد قراقي دكمه بلوزش را باز كرد و كتاب را از زير زيرپوش بيرون آورد و گفت : اين كتاب را هميشه اينجا ميگذارم و در وقت فراغت اين كتاب را مي خواندم .

احمدآقا به هر منطقه اي كه مأموريت مي رفت خانواده اش را نيز به همراه خود مي برد. ايشان يك روز خاطره اي را اين گونه برايمان نقل كردند. « وقتي خانواده را در شوش مستقر كرده بودم مدتي براي مأموريت به خط رفتم و چند روزي نتوانستم به عقب برگردم و از خانواده سركشي كنم. يك روز مشغول وضو گرفتن بودم كه ناگهان به ذهنم خطور كرد اين چند روزي را كه نرسيده ام به خانه بروم خانواده ام براي تهيه مواد غذايي چكار كرده اند؟ آيا چيزي براي خوردن دارند يا نه. نمازم را خواندم و در گوشه اي از چادر نشستم تا استراحت كنم و داشتم به خانواده فكر مي كردم كه خوابم برد در عالم خواب خانم نوراني با صورت پوشيده مرا صدا زد وقتي به نزد او رفتم، آن خانم به من گفت: نگران خانواده ات نباش ما به فكر خانواده شما هستيم و آن ها را فراموش نمي كنيم. همان شب فرصتي پيش آمد تا از خانواده خبري بگيرم وقتي نيمه هاي شب به خانه رسيدم بعد از سلام و احوال پرسي از همسرم سؤال كردم اگر كم و كسري داريد بگويي تا بروم براي شما تهيه كنم. خانمم در جوابم گفت: امروز ظهر مواد غذايي ما تمام شده بود و من خيلي نگران بودم كه براي شام چه بدهم بچه ها بخورند تا اين كه امروز بعد از ظهر دو نفر از خواهران تعاون سپاه به منزل مراجعه كردند و براي ما مقداري برنج و روغن و ديگر مواد غذايي آوردند.» در آن زمان ما در منطقه تعاون داشتيم اما خواهري كه بخواهد كار مددكاري انجام دهد نداشتيم اين قضيه اي كه اتفاق افتاده است جز عنايت اهل بيت چيز ديگري نبوده است.

مادرهمسرشهيد:

زمان وضع حمل دخترم نزديك شده بود روزي به اتفاق احمد آقا براي وضع حمل ايشان را به مشهد آورديم و در بيمارستان رازي بستري كرديم. الحمدلله بچه سالم به دنيا آمد هنوز ساعتي بيشتر از وضع مل دخترم نگذشته بود كه احمد آقا گفت: هر چه زودتر بايد ايشان را از بيمارستان ترخيص كنيم. گفتم: هنوز زود است مابراي بچه لباس نياورده ايم. ايشان گفت: مشكلي نيست كتم را در مي آورم و بچه را درون آن مي پيچيم و با خودمان به خانه مي بريم. پرسيدم چرا اين قدر عجله داريد؟ گفت: بايد زودتر دخترم از بيمارستان ترخيص شد. هفت روز كه از وضع حمل ايشان گذشت بچه را به حمام برديم و روز نهم آنها با يك بچه قنداقي به ايلام برگشتند و همين عجله آنها باعث شد كه وقتي به ايلام رسيده بودند بچه به سختي مريض مي شود كه او را به بيمارستان مي برند و بستري مي كنند و دكترها از بهبودي بچه قطع اميد مي كنند .البته زمان مصادف بود با ايام محرم ،احمد آقا وقتي از دكتر ها نا اميد مي شود دست به دامن خدا مي شود وبا واسطه قرار دادن امام حسين (ع) شفاي فرزندش را از ايشان مي خواهد كه خوشبختانه شفا پيدا مي كند .

نزديك ظهر بود. زنگ در به صدا در آمد من رفتم در را باز كردم. ديدم ماشين سپاه جلوي درب منزل است و دخترم به همراه بچه هايش درون ماشين هستند. ولي خوب از احمدآقا خبري نيست. من خيلي تعجب كردم! چون آنها چهار، پنج روز بيشتر نبود كه به ايلام رفته بودند. بعد از احوال پرسي با دخترم از او پرسيدم احمدآقا كجاست؟ گفت: مي گويند زخمي شده است، ولي تا الان به چند بيمارستان سرزده ايم ولي خوب هنوز نتوانسته ايم او را پيدا كنيم. من به سرعت رفتم و از راننده سؤال كردم، اتفاقي براي احمدآقا افتاده است؟ اگر چيزي شده به من بگوييد؟ راننده گفت: شما فردا برويد ستاد آنجا به شما اطلاعات لازم را مي دهند، نگران نباشيد انشاءالله مجروح شده اند. فرداي آن همان روز من به همراه همسرم وتعدادي از اقوام به ستاد رفتيم دفتر دار آنجا شروع به نگاه كردن اسامي شهدا كرد. بعد از اين كه تعدادي از دفترها را نگاه كرد گفت: اسم ايشان در ليست نيست احتمال دارد ايشان شهيد نشده باشند و يا اگر شهيد شده اند جنازه هنوز به مشهد منتقل نشده است. چند روزي ما همين طور بلاتكليف و بي خبر از وضعيت ايشان بوديم، تا اين كه پيكر مطهر احمدآقا را به مشهد آوردند و آن موقع به ما گفتند كه ايشان شهيد شده است.

يك شب خواب ديدم كه احمدآقا در اتاق بزرگي پشت ميز نشسته است و دارد چيزي مي نويسد. وقتي جلو رفتم ديدم اسامي زائران كربلا را در ليستي دارد ثبت مي كند و با ديدن اين صحنه و آگاه شدن از ثبت نام كربلا به احمدآقا گفتم: اسم مرا هم بنويس. ايشان در جواب من گفت: اگر سن شما بالاي چهل سال باشد ثبت نام نمي كنيم. وقتي شناسنامه ام را نگاه كرد گفت: شما مشكلي نداري و اسم مرا هم در ليست زائران كربلا يادداشت كرد. هم اكنون كه دارم اين خاطره را براي شما نقل مي كنم 15 روز است كه از زيارت كربلا برگشته ام و اين بهترين تعبير خوابي بود كه ديده بودم.

محمد امير كريمي زاده: 

احمد آقا به دليل اينکه قبل از انقلاب مدتي دانشگاهها تعطيل شد نتوانست ادامه ي تحصيل بدهد و بعد از گرفتن مدرک ديپلم مدت کوتاهي مشغول کار بنايي شد. يک روز براي عرض خسته نباشيد به محل کار ايشان رفتم. آن موقع ايشان کارهاي ساختماني مسجدي، را که هم اکنون در خيابان عامل است ( به نام مسجد امام خميني " ره ") انجام مي داد. وقتي ايشان را ديدم، در حال درست کردن کاه گل بود. بعد از سلام و احوال پرسي به احمد آقا گفتم: شما با داشتن مدرک ديپلم، بنايي مي کنيد.آن روزها ديپلم مدرک بالايي حساب مي شد. ايشان گفت: انسان هميشه بايد در حال تلاش باشد، بالاخره بايد به نحوي چرخ زندگي را چرخاند. احمد آقا حاضر نبود حتي يک لحظه از تلاش و کار دست بردارد.

يک روز به سايت 5 رفتم. همان روزي که من آنجا بودم خبر شهادت مرتضي تنديس در کل سايـت پيچيده بود. در حال قدم زدن بودم. که ناگهان متوجه ي احمد آقا شدم، در گوشه اي از سايت ايستاده بود. با آرامي از پشت سر به او نزديک شدم، داشت کلماتي را با خود زمزمه مي کرد. کمي دقت کردم تا شايد متوجه شوم ايشان با خودش چه زمزمه مي کند. او داشت مي گفت: خدايا مرا شهيد کن. به نظر من کسي که با اين سادگي و اخلاص از خداي خود تقاضاي شهادت مي کرد، لياقتش چيزي جز شهادت نبود.

يک روز من براي شرکت در مراسم زيارت عاشورا به لشکر رفته بودم. در آن مراسم احمد آقا هم حضور داشت. در حال سجده ي آخر زيارت عاشورا بودم که ناگهان صداي موسيقي که از راديو پخش مي شد به گوشم رسيد. سرم را از سجده بلند کردم و اطرافم را نگاه کردم، ديدم احمد آقا شانه هايش به صورت عجيبي مي لرزد. متوجه شدم دارد گريه مي کند. ايشان همين طور تا پايان مراسم سرش را از سجده بلند نکرد. وقتي مراسم تمام شد و اکثر بچه ها از مسجد بيرون رفتند ايشان سرش را از سجده بلند کرد. چون او نمي خواست کسي اشکش را ببيند.

در سال 1360 احمد آقا وارد کميته انقلاب اسلامي(سابق) شد. بعد از مدتي که در کميته مشغول بود، فضاي آنجا را فضاي کوچکي براي ادامه ي فعاليت خود احساس کرد. با توجه به شروع جنگ تحميلي و حضور رزمندگان اسلام در جبهه هاي جنگ ,از مسئولين خود درخواست کرد که اجازه بدهند تا به جبهه برود. ولي خوب درخواست ايشان مورد موافقت قرار نگرفت. و احمد آقا بدون موافقت مسئولين به جبهه رفت و بعد از مدتي از جبهه برگشت، براي ادامه حضور خود در جبهه مجبور به استعفا از کميته ي انقلاب اسلامي شد و ادامه حضور خود را در جبهه از طريق بسيج محل انجام داد.

من و احمد آقا به تهران رفته بوديم تا در آزمون دانشگاه افسري شرکت کنيم. ما بايد شب در خوابگاه دانشگاه استراحت مي کرديم و صبح براي شرکت در آزمون آماده مي شديم. احمد آقا به خاطر همان چند ساعتي را که تا صبح مي خواستيم براي شرکت در آزمون در تهران بمانيم ناراحت بود و به من گفت: اگر امشب را اينجا در خوابگاه بمانيم ضرر کرده ايم، بي جهت وقت خودمان را به بطالت گذرانده ايم. بالاخره چند ساعتي از حضور ما در دانشگاه نگذشته بود که متوجه شدم احمد آقا نيست. هر چه اين طرف و آن طرف را نگاه کردم هيچ اثري از ايشان نبود. احمد آقا تا صبح به خوابگاه برنگشت. صبح وقتي او را ديدم پرسيدم: شما کجا رفته بودي؟ من نگران شدم. گفت: جاي شما خالي بود رفتم قم زيارت حضرت معصومه "س".

من و احمد آقا تقريباً بيست و پنج روز بود در منطقه بوديم. و در طول اين مدت نتوانسته بوديم برويم از خانوادهاي خود سري بزنيم. خيلي دلتنگ و نگران شده بوديم. بالاخره با آقاي قاليباف هماهنگ کرديم و ماشيني برداشتيم و به سمت اهواز حرکت کرديم. تا به ديدن خانواده هايمان برويم. من خيلي عجله داشتم که هر چه زودتر به اهواز برسيم به همين دليل به احمد آقا گفتم: تند برويد، ايشان همين طور که فرمان خودرو را مي چرخاند و مشغول ذکر گفتن بود به من گفت: مقررات به من اجازه نمي دهد، بيشتر از 80 کيلو متر سرعت داشته باشم. من گفتم: الان جنگ است ديگر نمي شود زياد به اين مسائل توجه کرد. اما ايشان به حرف من توجهي نکرد و با همان سرعت قانوني مسير را ادامه داد.

مادرهمسر شهيد:

احمد آقا موقعي که مي خواست به ايلام برود گفت: مي خواهم خانواده ام را همراه خودم به ايلام ببرم. من و شوهرم به هيچ عنوان راضي نبوديم که دخترمان به ايلام برود چون آنجا جنگ بود و براي زندگي کردن ناامن. احمد آقا مي گفت: من يک ساعت هم نمي توانم بدون خانواده ام باشم. دوست دارم، اگر شهيد شدم خانواده ام در کنارم باشند. دخترم هم گفت: خون من از خون شوهرم رنگين تر نيست هر جا همسرم برود من هم با او مي روم. بالاخره ما وقتي ديديم دخترمان راضي است ديگر مانع نشديم و آنها به ايلام رفتند.

محمد امير كريمي زاده: 

از خط به عقب برمي گشتم که، ديدم تعدادي از نيروها کنار يال کوه مستقر شده اند. يک نفر در اول صف بود که چهره اش خيلي به نظرم آشنا آمد. جلو که رفتم ديدم احمد آقا است، کلاه آهني به سرداشت و جزء نفرات اول صف بود. من وقتي اين صحنه را ديدم خيلي تعجب کردم، چون معمولاً بچه هاي اطلاعات و يا عمليات بايد در جلوي صف باشند. با ايشان سلام و احوال پرسي کردم و پرسيدم چرا اينجا نشسته ايد؟ گفت: مي خواهم با نيروها به جلو بروم، من متوجه ي حالت خاصي در چهره ي ايشان شدم. فهميدم که احمد آقا رفتني است. به همين دليل بعد از کمي صحبت با ايشان صورتش را بوسيدم و گفتم: التماس دعا حاج آقا از ما فراموش نکني. با او خداحافظي کردم و به سمت قرارگاه راه افتادم، وقتي به قرارگاه رسيدم. تقريباً دو ساعتي بيشتر طول نکشيد که خبر آوردند. آقاي قراقي در همان مرحله ي اول عمليات براي کنترل اوضاع از يال کوه بالا مي رود که تيري به سر ايشان اصابت مي کند و به فيض عظيم شهادت نائل مي شود.

يک روز با من تماس گرفتند و گفتند: احمد آقا مجروح شده و مشخص نيست در کدام بيمارستان بستري است. به همين خاطر از طرف سپاه به من مأموريت دادند تا به اهواز بروم و خانواده ي احمد آقا را به مشهد بياورم. وقتي به اهواز رفتم. مستقيماً خودم را به منزل ايشان رساندم و به دليل اينکه خانواده ي ايشان نگران نشوند وقتي به منزل آنها رفتم به همسر ايشان گفتم: احمد آقا مجروح شده و در بيمارستاني در تهران بستري است. البته من قصد داشتم آنها را به مشهد ببرم چون اطلاع دقيقي از محل بستري احمد آقا نداشتم. بالاخره ما از اهواز به وسيله قطار به تهران رفتيم. در ايستگاه راه آهن منتظر قطار مشهد بوديم، ناگهان من متوجه ي تعدادي از مجروحين در اورژانس راه آهن شدم، چهره ي يک نفر از آنها به نظرم آشنا آمد وقتي جلو رفتم ديدم احمد آقا است. با او سلام و احوال پرسي کردم و رفتم خانواده ي ايشان را آوردم همه ي ما آن روز خوشحال بوديم همه با هم به سمت مشهد حرکت کرديم. به نظر من اين برخورد ما يک تصادف نبود بلکه مشيت الهي بود.

قبل از عمليات بدر مي خواستيم به اتفاق آقاي خالق نيا براي شناسايي به منطقه بروم. قرار بود صبح به طرف منطقه حرکت کنيم. وقتي بيدار شدم ديدم احمد آقا اولين کسي است که آماده رفتن شده. در همين حين که داشتيم براي رفتن آماده مي شديم ناگهان آقاي قاآني از راه رسد. بعد از سلام و احوال پرسي به آقاي خالق نيا گفت: مي خواهيد کجا برويد؟ ايشان گفت: مي خواهيم براي شناسايي برويم. آقاي قاآني گفت: حتماً مي خواهيد آقاي قراقي را هم با خودتان ببريد. گوش آقا خالق نيا را به شوخي گرفت و گفت: هر کجا مي خواهيد برويد احمد آقا را با خودتان نبريد، چون به من الهام شده که ايشان رفتني است. اگر کمي به چهره ي ايشان نگاه کنيد خودتان متوجه مي شويد. بالاخره ما بدون احمد آقا براي شناسايي به منطقه رفتيم. از آن به بعد آقاي قاآني به ما سفارش کرد درگشت ها و برنامه هاي شناسايي از آقاي قراقي استفاده نکنيد بايد سعي کنيم ايشان را حفظ کنيم.

من و تعدادي از بچه ها که احمد آقا هم جزء ما بودند به دليل مسائل حفاظتي حق نداشتيم مدتي با نيروهايي که در عقبه ي يگان بودند ارتباط برقرار کنيم. براي من و يکي از دوستانم مشکلي پيش آمده بود که حتماً بايد به اهواز مي رفتيم. البته خيلي مي ترسيديم که به اهواز برويم چون اگر آقاي قاآني متوجه ي رفتن ما مي شد وقتي برمي گشتيم، حسابي ما را ادب مي کرد، ولي خوب مجبور بودم بايد مي رفتيم. بالاخره دوستم مجيد ماشيني تهيه کرد تا با آن به اهواز بروم. مجيد به من گفت: من مي روم ماشين را جلوي درب دژباني پارک مي کنم بعد از چند دقيقه تو هم پشت سر من با. من هم از موقعيـت استفاده کردم و به ايشان گفتم: پس شما تا برسيد به جلوي دژباني. من سريع مي روم تجديد وضو مي کنم و خودم را به شما مي رسانم. وضو را که گرفتم پاورچين، پاورچين از جلوي دژباني رد شدم هنوز چند قدمي از دژباني فاصله نگرفته بودم که يک دفعه يک نفر مچ دستم را گرفت، سرم را که بلند کردم ديدم احمد آقا است رنگ از رخسارم پريد. گفت: اينجا چه کار مي کني؟ من زبانم بند آمده بود نمي توانستم حرف بزنم. ايشان گفت: اين تو بميري از اون تو بميري ها نيست، آقاي نجار شما که دائماً از حيطه بندي اطلاعات حرف مي زدي پس چرا رعايت نمي کني؟ من گفتم: من که کاري نکردم. احمد آقا گفت: آقاي، قاآني مگر نگفته است که نبايد به عقب برويد. من با معصوميت خاصي گفتم: بله گفته است. بعد احمد آقا گفت: اشکالي ندارد برو، مي دانم کجا مي خواهي بروي. وقتي پيش مجيد رفتم او خيلي ترسيده بود چون از دور شاهد اين ماجرا بود. از من پرسيد چه اتفاقي افتاد؟ من هم موضوع را برايش تعريف کردم. اين خاطره يکي از شيرين ترين اتفاقاتي بود که در طي دوراني که با ايشان بودم برايم افتاد.

روزي که قرار بود جنازه ي احمد آقا را به مشهد بياورند، تعداد زيادي از مردم در جلوي معراج شهدا منتظر پيکر ايشان بودند. اما متأسفانه در آن روز مورد نظر به دليل مشکلاتي جنازه به مشهد نرسيد. بالاخره ظهر روز بعد حاج آقاي ابراهيم زاده با من تماس گرفتند و گفتند: جنازه شهيد به معراج رسيده. مي خواهيم همين امروز مراسم تشييع جنازه را انجام دهيم، اگر بخواهيد مي توانيد بيائيد جنازه را از نزديک ببينيد. من بلافاصله وقتي اين خبر را دريافت کردم، رفتم به مادر و پدر ايشان اطلاع دادم، چون جنازه با تأخير به مشهد رسيده بود آنها فکر مي کردند که احتمالاً جنازه احمد آقا تکه- تکه شده باشد. وقتي من به مادر ايشان گفتم: جنازه سالم است و به مشهد رسيده. ايشان قبول نکرد و گفت شما دروغ مي گوئيد من تا جنازه را نبينم باور نمي کنم. من با آقاي ابراهيم زاده که صحبت کردم تا شايد آنها بتوانند جنازه را ببينند. ايشان قبول نکرد چون سر ظهر بود و قرار بود همان روز مراسم انجام شود و تعداد زيادي از مردم جلوي در معراج منتظر بودند تا جنازه را تشييع کنند. بالاخره با اصرار زياد من ايشان قبول کردند تا پدر و مادر احمد آقا جنازه او را ببيند. من پدر و مادر احمد آقا را بالاي سر جنازه بردم. مادر ايشان رفت پارچه را از روي جنازه کنار زد و صورتش را روي صورت احمد آقا گذاشت، تقريباً ده دقيقه در همين حالت بود بدون اينکه حتي يک حرف بزند وقتي صورتش را برداشت. فقط يک جمله گفت: راضي هستم به رضاي خدا .وقتي مادر سرش را بروي صورت فرزندش گذاشته بود به نظر مي رسيد که مادر و پسر کنار هم خوابيده اند حتي نمي دانم چه طور شده بود که بدن شهيد هنوز گرم به نظر مي رسيد. اين زيباترين صحنه اي بود که من تا به حال ديده بودم عشق مادر به فرزند.

مادر همسر شهيد:

موقعي که احمد آقا مي خواهد، به همراه خانواده اش براي خواستگاري بيايد همان لباسهاي ساده ي خود را مي پوشد هر چه مادر ايشان اصرار مي کند که براي مراسم خواستگاري لباس مناسبتري بپوشد ايشان قبول نمي کند و مي گويد: من با همين لباسهايي که به تن دارم به خواستگاري مي آيم، چون کسي که مي خواهد در آينده با من ازدواج کند بايد بداند، شغل، برنامه، هدف و اعتقادات من چيست. اگر من امروز با ظاهري آراسته بروم و مورد قبول خانواده ي دختر و خود دختر قرار بگيريم و بعد از اين مراسم ديگر نتوانم تا آخر عمرم همچين ظاهر آراسته اي داشته باشم به همسر آينده ام خيانت بزرگي کرده ام. بالاخره ايشان با همان لباسهاي ساده به خواستگاري آمد. بعد از اينکه ديد و بازديد و صحبت اوليه خانواده به اتمام رسيد. با ازدواج آنها موافقت شد. خطبه ي عقد توسط يکي از معلم هاي ما که دفتر ازدواج، طلاق داشت خوانده شد و مراسم عروسي هم در روستا به همان سنت هاي زيباي محلي برگزار شد. آنها در ابتداي زندگي در منزل پدر احمد ساکن بودند و زندگي خوب و بدون دغدغه اي داشتند.

محمد امير كريمي زاده: 

يک روز همراه احمد آقا به اتفاق خانواده هايمان براي تفريح به بندر امام رفتيم. در آنجا سوار بر کشتي هاي تفريحي شديم و گشت و گذاري در اطراف بندر داشتيم. نزديک ظهر بود، مي خواستيم به اهواز برگرديم. که احمد آقا به من گفت: چقدر پول داري؟ من گفتم: براي چه. من الان دو، سه هزار تومان بيشتر پول در جيبم ندارم. ايشان گفت: مشکلي نيست همان پول را بده من چهار پنج هزار تومان دارم. مي رويم رستوران غذا مي خوريم و کمي استراحت مي کنيم و بعد از ظهر به سمت اهواز حرکت مي کنيم، بالاخره خانواده همراه ما است، بايد کمي هم به فکر آنها باشيم، اينجا ديگر جبهه نيست که بخواهيم به خودمان رياضت بدهيم. ما به رستوراني که در همان نزديکي ها بود رفتيم و غذا خورديم
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده