معرفی کتاب (( نیمه پنهان ماه ))
«محمد صبوری» از نوجوانی خود را وقف نظام و اهداف آن کرد و با وجود مدیریت‌های بزرگی که داشت خود را کمترین خدمتگزار می‌دانست و خدمت خلق را بزرگترین عبادت. در آخر، «شهادت» مزد عبادتی بود که او خالصانه انجام می‌داد.

این کتاب روایت گریه ها و شادیهای مبارزان قبل از انقلاب است؛ قصه های روزهای پر تنش بعد از پیروزی، مبارزهای که گویا از مبارزه اول هم سختتر بود. روایت مسجدی که نماد یک شهر بود و هویت آن...؛ روایتگر جنگ است، مردهایی که خود به جنگ میرفتند و آنهایی که در پشت جبهه، تب و تاب دیگری داشتند.

این کتاب روایتگر عاشقیهای محمد صبوری است؛ مردی که عشق به کار، عشق به مردم و عشق به خانواده در تمام وجودش تجلی یافته بود. این کتاب روایتگر مردی است که مدیرکل بود؛ ولی زیر نامههایش را اینطور امضا میکرد: «کمترین خدمتگزار بهزیستی، محمد صبوری»

محمد صبوری نخستین فرزند خانواده صبوری بود؛ که ۲۸ اردیبهشت ۱۳۲۸ در قائمشهر به دنیا آمد؛ اما چندی بعد خانوادهاش به قم مهاجرت کردند و به فعالیتهای مذهبی و انقلابی دوران انقلاب اسلامی پرداختند.

ایام جوانی او مصادف شد با دوران انقلاب؛ شهید صبوری در آن زمان نوارهای صوتی امام خمینی (ره) را در اختیار مردم قرار میداد و در زمان جنگ تحمیلی در زمینه جذب و ساماندهی نیرو برای اعزام به جبهه ها هم نقش آفرین بود.

این شهید بزرگوار همزمان با حضور در جبهه، مدیریت مجموعههای حساس و تاثیرگذار در خدماترسانی و امداد همچون بیمارستان صحرایی فاطمه الزهرا(س) را نیز بر عهده داشت؛ همچنین مسئول تشکیل شورای بهزیستی در استانها و سپس مدیر کل بهزیستی مازندران شد.

صبوری در جریان بمباران رژیم بعث عراق، دچار مجروحیت شیمیایی شد و در بهمن ۷۷ و پس از تحمل یک سال بیماری بر اثر عوارض حمله شیمیایی به شهادت رسید.

در قسمتی از کتاب میخوانیم:

«... چشمم افتاد به اَمَّن یُجیب روی دیوار. ناله زدم

خدایا، مضطرتر از این لحظه، بندهات رو چه جوری میخوای؟

بیاختیار شروع کردم به خواندن امن یجیب. یک لحظه فکری توی ذهنم جرقه زد؛ شاید دارم اشتباه میکنم؟ شاید دستهای من حس خود را از دست داند و بدن محمد سرد نیست. دستپاچه شدم. گونهام را گذاشتم روی سینهاش؛ سرد بود؛ سرد.  باید باور میکردم. دوباره روح را دنبال کردم؛ آرام آرام رسیدم به صورتش و دیگر تمام شد. چشمهایش را بستم.

از ترس اینکه از محمد جدایم کنند، جرئت نمیکردم بلند بلند گریه کنم. ... شاید بیست دقیقه یا نیم ساعتی در این حال بودم. رفته رفته بیقرارتر میشدم. پرستار آمد بالای سرم و گفت: خانم اجازه میدهید؟

چارهای نبود باید جدا میشدم. سرم را بلند کردم؛ گیج رفت. دلم نمیآمد چشمانم را به دنیای بدون محمد باز کنم. همه جا به نظرم تیره و تار میآمد. دست بیحالم را دراز کردم و مشتی دستمال کاغذی از جعبه بیرون کشیدم. صورتم را پاک کردم. دلم میخواست همه اینها خواب بود و کسی بیدارم میکرد.

طاقت دیدن این لحظات را نداشتم. پشت در ایستادم. کارشان تمام شد رویش را پوشاندند. گویی دیگر بیحس شده بودم. اشکی برایم نمانده بود.

«نیمه ی پنهان 27؛ صبوری به روایت همسر شهید» نوشته «لیعا رزاقزاده» در 168 صفحه مصور، توسط موسسه «روایت فتح» در 1100 نسخه منتشر شده است.

نوید شاهد خراسان رضوی
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده