نوید شاهد | فرهنگ ایثار و شهادت

شخصیتها
شخصيت ها / شهدا / علی میرزا جاسمی منش / متن / دست نوشته / شهید علی میرزا جاسمی منش

خاطره ای از زبان خواهر شهید علی میرزا جاسمی(فانوس ، چراغ)
همیشه سفارش حجابم را می کرد و به بچه هایم عشق می ورزید ما زیر چادر در کوهها آواره بودیم
شب قبل از شهادت برادرم خواب دیدم که هر دو تای ما در یک باغ بسیار زیبا و پرگل و میوه داریم قدم می زنیم(آن موقع من ماههای آخر بارداری را می گذراندم) در مورد دخترش که تازه به دنیا آمده بود حرف می زدیم و مرتب می گفت خواهر جان دَیِن دخترم به گردنت ، مواظبش باش ، من هم لبخندی زدم و گفتم چشم، بعد چند لحظه لباس سبز پاسداریش که پوشیده بود و آماده رفتن بود یک فانوس بسیار زیبا و روشنی به دستم داد و گفت بگیر مبارکت باشه و از من خداحافظی کرد و از باغ بیرون رفت.
سراسیمه از خواب بیدار شدم درد زایمان امانم را بریده بود، بعد از متولد شدن پسرم، درست در همان روز بود که خبر شهادت برادرم راشنیدم. روحشان شاد