خاطرات شهدا - صفحه 20

خاطرات شهدا

وضوی ناتمام!

«همان‌طور که به دنبال جای مناسبی برای وضو می‌گشتم، چشمم به چیزی افتاد شبیه تخته‌ا‌ی بزرگ یا کیسه شنی به نظر جای خوبی برای وضو بود. مشغول مسح بودم که ناگهان دیدم چیزی که رویش ایستاده‌ام یعنی روی آب جسد یک عراقی است ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات رزمندگان قزوین است که تقدیم حضورتان می‌شود.

مهربانی را انتخاب کن!

دوست شهید «علی‌اکبر صادقی» نقل می‌کند: «وقتی مشتری جر و بحث می‌کرد او را راضی می‌کرد. می‌گفت: بین حق داشتن و مهربان بودن، مهربانی را انتخاب کن!»

ویژه‌نامه الکترونیکی خاطرات شهدا ی دفاع مقدس

به مناسبت بزرگداشت هفته دفاع مقدس، پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد قزوین ویژه‌نامه الکترونیکی خاطرات شهدا ی دفاع مقدس را منتشر کرد.

کمیک موشن/ من موندم و چشم انتظاری

به مناسبت هفته دفاع مقدس، خاطرات همسر «شهید علیرضا اشرف گنجویی» در قالب کمیک؛ تقدیم نگاه شما مخاطبان گرامی میگردد.

کمبود تدارکات مهمترین مشکل در عملیات خیبر بود

«ما در جزیره جنوبی با چند مشکل جدی روبرو بودیم کمبود تدارکات، فاصله طولانی عقبه تا خط مقدم، آماده نبودن زمین برای پناه گرفتن و کندن سنگر و نداشتن پشتیبانی آتش توپ‌خانه خودی، به همین دلیل، اطلاعات اداره و استقرار نیرو‌ها در خط مقدم و امکان تخلیه شهدا و مجروحین به عقب بسیار دشوار بود ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات یکی از فرماندهان دوران دفاع مقدس «منوچهر مهجور» است که تقدیم حضورتان می‌شود.
برگی از خاطرات جانبازان؛

معجزه را با چشم باز در عملیات دیدم!

«معجزه را با چشم باز می‌توانستیم ببینیم که اگر یکی از آن آرپی‌جی‌ها نامناسب قرار داشت به سوی سنگری مملو از نیرو‌های خودمان آتش می‌شد و همه خوب می‌دانید که پشت سنگر را زیاد محکم نمی‌ساختند و نقطه قدرت سنگر رو به سوی دشمن قرار دارد. پس می‌توان تصور کرد که جهت نامناسب آرپی‌جی‌ها چه فاجعه‌ای می‌توانست ایجاد کند ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات جانباز سرافراز «عمران ثقفی» است که تقدیم حضورتان می‌شود.

کجایید‌ ای شهیدان خدایی؟!

«عراقی‌ها متوجه حضور نیرو‌های ایرانی شدند و با تیربار و آرپی‌جی روی نیزار‌ها آتش می‌ریختند. در آن لحظه شالباف با شجاعت تمام روی عرشه قایق ایستاده بود و با حال معنوی خاصی که داشت، این شعر معروف را می‌خواند کجایید‌ای شهیدان خدایی - بلا جویان دشت کربلایی ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات شهید «مهدی شالباف» است که تقدیم حضورتان می‌شود.
برگی از خاطرات؛

ارسال شیرینی‌های خانگی همسایه‌ها به جبهه!

«همهمه‌ای از کوچه شنیدم و متعاقب آن صدای زنگ خانه برخاست. همسایه‌ها بودند و هر کدام ظرف شکلات یا جعبه شیرینی در دست داشتند. آن‌ها شیرینی‌های خانگی که خودپخته بودند را می‌خواستند برای رزمنده‌ها بفرستند ...» ادامه این خاطره از زبان «مریم قزوینی» یکی از زنان امدادگر استان قزوین را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.

دیگر دودل نیستم!

«با یقین تمام می‌گویم که با تمام وجود مرگ را انتخاب کرده‌ام و بدون کوچک‌ترین واهمه و ترسی به استقبال مرگ می‌روم، دیگر دودل نیستم ...» ادامه این خاطره را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
برگی از خاطرات؛

نجات پیرزن از بین مین‌ها!

«مین‌ها یکی پس ‌از دیگری منفجر می‌شدند و هر لحظه ممکن بود آن پیرزن کشته شود، پیرزن در کنار حجم زیادی از آتش مین‌ها نشسته و قادر به حرکت نبود در این حین آقای سعید مقدم یکدفعه از سنگر بیرون رفت و در شرایطی که هیچ‌کس جرئت سر بر آوردن از سنگرش را نداشت دوید و آن پیرزن را به آغوش گرفت ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات رزمنده دفاع مقدس «علی صادقی» است که تقدیم حضورتان می‌شود.

مثل یک پدر، شهدا را غسل می‌داد!

«حاج‌احمد غسال مثل یک پدر که بچه‌اش را بغل بگیرد، شهدا را می‌شست و غسل می‌داد. آن‌ها که در معرکه شهید نشده بودند، غسل داشتند. می‌نشست زیر ناخن‌های دست‌وپای شهدا را با سوزن تمیز می‌کرد و پاشنه‌هایشان را سنگ می‌کشید! ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات «غلامحسن حدادزادگان» است که تقدیم حضورتان می‌شود.
قسمت نخست خاطرات شهید «سید محمد میرکمالی»

خدا باید آدم رو بطلبه تا شهید بشه

پدر شهید «سید محمد میرکمالی» نقل می‌کند: «من وضو گرفتم و رفتم مسجد. هیچ‌کس با من نیومد. وقتی برگشتم توی سنگر، دیدم یا خدا! از بچه‌ها یکی سالم نمونده! چند نفر شهید و چند نفر مجروح شده بودند! ولی من سالم مونده بودم. همون‌جا فهمیدم که واقعاً هرکس سرنوشتی داره؛ خدا باید شهادت رو قسمت کنه.»
برگی از خاطرات دفاع مقدس

برای عملیات آماده شدیم!

«پس از نماز مغرب و عشاء طوفان خیلی شدیدی شد و یک بارانی هم گرفت. خیلی هم حالت وحشتناکی داشت. طوفان به‌حدی شدید بود که قوطی‌های کنسرو را با خودش می‌برد و تق‌تق صدا می‌کرد. هوا مقداری بعد از باران خنک و لطیف شد. برای عملیات آماده شدیم. به شکل ستونی به ما مأموریت داده بودند و جناح راست را ما باید تأمین می‌کردیم ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات رزمنده «ولی‌الله محمدی» است که تقدیم حضورتان می‌شود.

اشتیاق شنیدن شهید «حق‌شناس» در قرائت قرآن‌کریم دخترش!

«دخترم نیز با یک شور و حال خاصی لوله جاروبرقی را به دست می‌گرفت، می‌ایستاد و قرآن می‌خواند. چهره مصطفی در آن لحظه دیدنی بود که چگونه با وجد و اشتیاق به فاطمه نگاه می‌کرد ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات شهید «مصطفی حق‌شناس» است که تقدیم حضورتان می‌شود.

بهشت را بدون مادر نمی‌خواهم

مادر شهید «حمیدرضا میلانی» نقل می‌کند: «گفت: مامان! نکنه بعد از شهادتم ناشکری کنی. به خدا قسم اگه بعد از بیست سال دیگه از دنیا بری تا تو رو جلو نندازم، وارد بهشت نمی‌شم. بعد از شهادتش عده‌ای خوابش را دیدند که وارد بهشت نمی‌شد و می‌گفت: منتظر مادرم هستم.»

قرار بود ۱۰ روزه برگردد، اما ۱۰ سال طول کشید!

«یاسر را خوابانده بود روی زمین. یادداشتی برایم گذاشته بود «من رفتم ده روزه. دوهزار تومان هم برای شما گذاشتم. ده روز برمی‌گردم. ایشان رفتند و برگشتشان ده سال طول کشید. دقیق ده سال ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات سید آزادگان، شهید «حجت‌الاسلام‌والمسلمین سیدعلی‌اکبر ابوترابی‌فرد» است که تقدیم حضورتان می‌شود.

دوست من موجیه، مراقب باش!

«پیش من آمد و گفت چی کنیم اینکه نیرو را به منطقه نمی‌برد. من یکدفعه راهی به فکرم رسید. به دوستم گفتم که برو به راننده بگو این دوست من که می‌بینی موجیه بعضی وقتا قاطی می‌کنه مراقب خودت باش کار دست خودت ندهی ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات رزمندگان قزوین است که تقدیم حضورتان می‌شود.

یاور درماندگان بود

«ناگهان عباس را دیدم. او معلولی را که از هر دو پا عاجز بود و توان حرکت نداشت، بر دوش گرفته و برای اینکه شناخته نشود، پارچه‌ای نازک بر سر کشیده بود ...» ادامه این خاطره از همرزم شهید سرلشکر خلبان «عباس بابایی» را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
برگی از خاطرات شهید رئیس‌جمهور «رجایی»؛

هر فلاش شما مثل تیری به قلب من می‌خورد!

«در جلسه‌ای با آقای رجایی، خبرنگاران و عکاسان حضور داشتند و مرتب از ایشان عکس می‌گرفتند و فلاش می‌زدند. یکدفعه آقای رجایی دستش را بلند کرد و گفت دست نگه دارید هر فلاش شما مثل تیری به قلب من می‌خورد! ...» ادامه این خاطره از شهید رئیس‌جمهور «محمدعلی رجایی» را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.

در جلسه‌ها میوه نمی‌خورد!

«در جلسه‌ها خوراکی، میوه و ... می‌دادند. مسیب نمی‌خورد. می‌گفت تا وقتی همه نیرو‌های من از این پذیرایی استفاده نکنند من هم نمی‌خورم ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات شهید «مصیب مرادی‌کشمرزی» است که تقدیم حضورتان می‌شود.
طراحی و تولید: ایران سامانه