گفتم: « خيلي خسته هستيم، بعداً نماز مي خوانيم، الان وسط عراقي ها هستيم .» با تندي گفت: «مافقط براي نماز خواندن سختي جنگ را تحمل مي کنيم و اکنون همه با هم نماز مي خوانيم.»
در این کتاب آمده است: گلوله ی توپ کنار نمازخانه به زمین خورد و منفجر شد. صف های نماز جماعت به هم ریخت. سقف قسمتی از نمازخانه فرو ریخت. وقتی گردوخاک تمام شد، چشمم به اکبر افتاد. همچنان با آرامش نماز می خواند. مثل کوه ایستاده بود.