ستاره طاهری یکی از روایان کتاب «ماهم جنگیدیم» نقل میکند: «از این سرتا آن سر کوچه را ریسه بسته بودیم. آشپزخانهشان پُر بود از شیرینی و شربت و ظرفهای پذیرایی مهمانهایی که قرار بود صبح سر برسند. شمسی خانم از ذوق، خواب از سرش پریده بود. شده بود اسپند روی آتش. دائم میرفت و میآمد، بعد هم با خوشحالی میگفت: «ستاره فردا پسرم بالاخره برمیگرده! چقدر دلم براش تنگ شده!»