انگار اصلا فرو رفتن سنگ و تيغ را درون زخمهايش احساس نميکرد. دوساعت سينه خيز رفت تا اينکه بالاخره آمبولانسي پر از مجروح ميخواست حرکت کند. برادر اکبري آخرين مجروح را داخل ماشين گذاشت. يکي از بچهها چشمش به رضا افتاد. لباسش گل آلود و خوني بود. زير بغلش را گرفت.
«معطل من نشين! بقيه رو برسونين.»
هميشه با وضو بود. موقع خوابيدن آخرين آيه سوره كهف را مي خواند قلب را پاك مي كند » : مي گفت او اولين نفري بودكه در سالن نماز خانه حضور مي يافت. پانزده دقيقه قبل از اذان كارها را رها و شروع به تلاوت قرآن مي كرد
در یکی از عملیاتهای شناسایی حاجی تصمیم گرفت با بچهها برود داخل خاک عراق. از منطقه گیلانغرب شروع کردند و بعد از چند روز برگشتند. بعدها فهمیدیم که تا نزدیک شهر خانقین عراق پیش رفته بودند.
با رفتنش به بسیج و نزدیک شدن به سن تکلیف دیگر نمازش ترک نمی شد. به مسجد می رفت و نماز را به جماعت می خواند. یکی از اتاق های خانه را هم مخصوص خودش کرده بود. درس می خواند و گاهی هم تنهایی خلوت می کرد. این اواخر نماز شب هم می خواند.
به مناسبت بزرگداشت دهه مبارک فجر انقلاب اسلامی - مراسم گرامیداشت یاد شهدا استان سمنان
خیلی ها فهمید که دنیا بال پروازش را بسته و از جمله سعید که قاطی آنها شده بود. آن هم با حالی خوشی که داشت. همراه بود و پایه وقت هایی که دنبال بهانه ای می گشتیم برای دم گرفتن و سینه زدن.
به مناسبت سالگرد عروج عاشقانه جانباز شهید حاج علی شکر الهی
جانبازیش باعث نشد تلاشش رو از دست بده ، در زمینه های کار و تحصیل و... خلاصه هر کاری که وارد میشد موفق بود . ساعت ها روی ویلچر می نشست ، برای حرکت دادن ویلچر از کسی کمک نمیخواست!
می گفت نمی خوام کسی به خاطر من اذیت بشه.
از ماشين پياده شد و آن ها را از هم جدا كرد. چند دقيقه اي با آن ها حرف زد و بعد از جيبش شكلات در آورد و به هر كدام يك شكلات داد. صورتشان را بوسيد. آنها هم صورت يكديگر را بوسيدند و دنبال كارشان رفتند.