روایتی خواندنی از اسارت شهید «حسن هداوند میرزایی»:
حسن را از من جدا کردند و تا مدتی او را ندیدم. افسر ارتش بود و می دانستم به آسانی دست از سرش برنمیدارند. بعد از مدتها با دست باند پیچی شده به اردوگاه ما آمد و از آن به بعد روزهای تلخ و دردناک اسارت را با هم سپری کردیم. نه یک سال؛ نه دو سال که نه سال.