مادر شهید تعریف میکند: «هر ماه محفل انس با قرآن برگزار میکرد و هفتهای یک بار جلسه کلاس قرآن میگذاشت و به همه تاکید میکرد زندگیتان را قرآنی کنید...»
همسر شهید تعریف میکند: «دلم همیشه شورش را میزد، هر وقت از خانه بیرون میرفت تا وقتی که برمیگشت دلم هزار راه میرفت، انگار دلشوره و اضطراب جزئی از من شده بود...»
همسر شهید تعریف میکند: زمانی که میخواست به ماموریت برود به من نگاه کرد و گفت: «بعد از اینکه تو زایمان کردی من به جبهه میروم و در برابر دشمن ایستادگی میکنم.»
همسر شهید تعریف میکند: «گفتم «رضا، رضا» از دیدن ما در آنجا تعجب کرد و من فوراً از او پرسیدم «محمد کجاست؟» رضا گفت «شما اینجا در منطقه چه کار میکنید؟ منطقه جنگی است نباید میآمدی»»
فرزند شهید تعریف میکند: «مادرم برایم تعریف میکرد که در خواب، پدرم را ملاقات میکند و پدرم به مادرم گفته بود «من در طول مراسم با شما خواهم بود و از همه چیز باخبرم و حتی به شما در پذیرایی مراسم کمک میکنم...»»
مادر شهید تعریف میکند: «در یکی از شبها خواب دیدم که همان بانوی قد خمیده و همان دخترها پیش من آمدند و گفتند مادرجان ناراحت نباش و من در جواب گفتم ناراحت نیستم بلکه افتخار میکنم که غلام من برای خدا برود.»
پسر عمه و همرزم شهید تعریف میکند: «شهید جزء افرادی بود که همیشه در جبهه برای هر کاری داوطلب میشد و خودم شاهد بودم که هر وقت فرمانده دستور میداد که چه کسی حاضر است برای گشت شناسایی یا کانال زدن برود، شهید همیشه پیش قدم میشد و ...»
همسر شهید تعریف میکند: «جنازه شهید پیدا نشد و این بیشتر ناراحتم میکند ولی وقتی یاد بینشانی و خاموشی قبر بیبی دو عالم میافتم، قلبم آرام میگیرد...»
همسر شهید تعریف میکند: «با من و فرزندانش در شب شام غریبان که برای اجرای مراسم ویژه این شب میرفتیم که در نزدیکی سه راه دلگشا ناگهان دیدم از زمین و آسمان گلوله میبارد ...»
فرزند شهید تعریف میکند: «مبتلا به مشکل حنجره بود و به مدت چندین ماه نمیتوانست با کسی ارتباط برقرار کند و دکتر در بهبودی ایشان دچار مشکل شده بود. شهید در خواب...»
پدر شهید تعریف میکند: «بار خود را برای تمام کردن سربازی بست و رفت. در آن جا بود که تصمیم خود را برای رفتن به جبهه، نهایی کرد و با فرستادن نامهای به همسرش ما را از تصمیمش با خبر ساخت.»
مادر شهید تعریف میکند: «پسری دلسوز و مهربان بود. به تمام مردم محلهمان کمک میکرد، بخاطر همین گاهی وقتها از بس کمکهایش زیاد بود از سوی خانواده مورد سرزنش قرار میگرفت.»
پدر شهید تعریف میکند: «شهریار میگفت «ما میرویم تا راه کربلا را باز کنیم، خیلی از ماها باید شهید شوند تا راه کربلا باز شود، آن وقت شما میتوانید به کربلا بروید.»»