خاطرات شهید غلامرضا کرکه آبادی

خاطرات شهید غلامرضا کرکه آبادی

او می‌دوید و من با تحسین نگاهش می‌کردم

دوست شهید نقل می‌کند: «گفتم: رضاجان! تو که مجبور نیستی این قدر هیزم جمع کنی. گفت: مجیدجان! کسانی که بچّه ندارن چشمشون به در مونده تا یکی براشون هیزم جمع کنه. گناه دارن.» با لبخند نگاهش کردم. خندید و گفت: «مگه نگفتی زنگ می‌خوره. بدو تا دیر نشده. خودش دوید، امّا من با تحسین نگاهش می‌کردم.»
تازه‌ها
طراحی و تولید: ایران سامانه