خاطرات|روایت شهروند بوشهری از شهید جمهور؛
رفته بودیم تهران،گفتند: آقای رئیسی هم می خواهد بیاید وقتی این طرف و آن طرفم را نگاه کردم دیدم همه دارند نامه می نویسند. من هم پیش خودم گفتم کاش من هم نامه بنویسم. اما توی دلم گفتم این همه آدم دارند نامه می نویسند ،کی نامه ی تو را می خواند. اصلا نامه های این ها را هم کسی نمی خواند...»در ادامه خبر بخوانید.
کد خبر: ۵۶۹۳۴۸ تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۳/۰۸
پدر شهید «محمد رحیمزاده» نقل میکند: «برادرم را دیدم که گفت: خواستم بهت بگم که محمدجواد زخمی شده. همه چیز را فهمیدم. دو روز بعد جنازهاش را آوردند. بالای سرش رفتم. دستها را به طرف آسمان بردم و گفتم: خدایا! شکر به درگاهت که یک شهید دادم.»
کد خبر: ۵۶۹۳۴۳ تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۳/۰۸
خواهر شهید «محمدحسین بنیاسدی» نقل میکند: «گفتم: داداش که شهید شد، بابا دست تنها شد، اگه میشه برای یک مدتی نرو تا به بابا سخت نگذره. گفت: او یک وظیفهای داشته و ما هم وظیفهای داریم. خدای بابا هم بزرگه.»
کد خبر: ۵۶۹۲۹۶ تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۳/۰۸
مادر شهید «غلامعلی صالحینژاد» نقل میکند: «رو به قبله ایستادم و گفتم: یا امام زمان! بچههام همه سرباز تواَند، هر کدومشون رو که میخوای قبول کن. همه فدای اسلام و قرآن!»
کد خبر: ۵۶۸۵۲۱ تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۲/۳۰
قسمت نخست خاطرات شهید «غلامرضا شهروی»
همسر شهید «غلامرضا شهروی» نقل میکند: «راننده در حالی که سرعت ماشین را کم میکرد، گفت: حالا هم دیر نشده بفرمایین، تا آخرش پیاده گز میکنی تا مِن بعد اول کرایه رو طی کنی، بعد سوار شی. غلامرضا از جیبش مقداری پول درآورد و پایین صندلی انداخت. غلامرضا گفت: آقا! مثل این که این پول از کیف شما افتاده. مسافر با هیجان جلوی پایش را نگاه کرد...»
کد خبر: ۵۶۸۴۶۲ تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۲/۳۰
خواهر شهید «حسین زیاری» نقل میکند: «از جبهه آمده بود. درِ ساکش را باز کرد و چند تا شکلات درآورد. خیلی خوشمزه بود. گفت: با شکلاتهای معمولی فرق میکنه، این اسمش جیره جنگیه. هر وقت شرایط جنگ و منطقه سخت باشه، از اینا میدن که سبکه و جاگیر نیست.»
کد خبر: ۵۶۸۴۰۳ تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۲/۲۹
خانواده شهید نقل میکنند: «از خصوصیات محمدرضا صداقت و راستگوییاش بود. آقای رشیدی از همکاران محمدرضا به ما گفت: محمدرضا به مسجد میآید و خالصانه نماز میخواند و گریه میکند.»
کد خبر: ۵۶۸۲۹۴ تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۲/۲۶
قسمت دوم خاطرات شهید «علیاکبر برهانی»
مادر شهید «علیاکبر برهانی» نقل میکند: «دیدار آخر را از من دریغ نکرد. از پیشانی به بالا، سرش متلاشی شده بود. آخرین بوسه را بر گونههایش زدم و گفتم: دیدارمون به قیامت.»
کد خبر: ۵۶۸۲۷۳ تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۲/۲۶
مادر شهید «کوروش نظافتی» میگوید: ««همه زندگیاش خلاصه شده بود در جبهه. 5-6 ماه جبهه میماند و فقط چند روز مرخصی میآمد. اما همان چند روز هم مدام به فکر بچههای جبهه بود. نمیگذاشت برایش رختخواب پهن کنم! روی زمین میخوابید. وقتی بالش زیر سرش میگذاشتم، گریه میکرد. میگفت چرا من باید سرم را روی بالش بگذارم در حالی که بچهها در جبهه سرشان را روی خاک میگذراند؟ دائم میگفت دلم پیش بچههاست.»
کد خبر: ۵۶۸۱۸۰ تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۲/۲۵
قسمت نخست خاطرات شهید «علیاکبر برهانی»
مادر شهید «علیاکبر برهانی» نقل میکند: «همیشه از زن و بچه حرف میزد. خیلی دوست داشت زن بگیرد. بیشتر وقتها دست پُر میآمد خانه. گفتم: «انشاءالله! من هم خیلی آرزوی دامادیات رو دارم. مادرجان! میخوام برات آستین بالا بزنم.»
کد خبر: ۵۶۸۱۴۹ تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۲/۲۵
قسمت سوم خاطرات معلم شهید «رحیم صباغیان»
داماد شهید «رحیم صباغیان» نقل میکند: «پرستارش میگفت: با این دردی که رحیم داره تا جایی که ممکنه سعی میکنه به ما زحمت نده. به شوخی گفتم: رحیم! هرجا میری همه رو جذب خودت میکنی. نکنه آهنربا داری و ما خبر نداریم؟ گفت: اگه دوستیهامون بهخاطر خدا باشه، ناگسستنیه.»
کد خبر: ۵۶۷۶۶۳ تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۲/۱۸
قسمت دوم خاطرات معلم شهید «رحیم صباغیان»
دوست شهید «رحیم صباغیان» میگوید: «میگفت: هرکس توی زندگی یک الگویی داره. امام بهترین و کاملترین الگوی منه. میگفتم: رحیم! من هم امام رو خیلی دوست دارم، اما شور و حرارت کلامت یک جور دیگه است. میگفت: من هر چیزی رو که جستجو میکنم، برای رسیدن به کمال، در امام هست.»
کد خبر: ۵۶۷۵۸۹ تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۲/۱۷
قسمت نخست خاطرات معلم شهید «رحیم صباغیان»
دوست شهید «رحیم صباغیان» نقل میکند: «گفت: تولد مادرمه. اگه الان سمنان بودم، کادوی تولد مادرم رو همون لحظه بهش میدادم. اونطوری لطف بیشتری داشت. گفتم: قربون شکلت! همین که تولد مادرت یادته کلی میارزه. با افسوس گفت: نمیدونی شادی دل مادرم چقدر برام مهمه.»
کد خبر: ۵۶۷۵۲۶ تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۲/۱۶
قسمت دوم خاطرات معلم شهید «ایوب صادقی»
همرزم شهید «ایوب صادقی» نقل میکند: «قبل از عملیات والفجر هشت، ایوب ازدواج کرده بود. نمیخواستیم او را با خودمان ببریم خط مقدم. قبول نکرد و گفت: آدم وقتی در شرایط سخت بتونه کارهای مهمتر رو انجام بده، مورد لطف خدا قرار میگیره.»
کد خبر: ۵۶۷۳۰۷ تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۲/۱۲
قسمت پنجم خاطرات شهید «علیاکبر ابراهیمی»
شهید «علیاکبر ابراهیمی» نقل میکند: «چشمانش برق خاصی داشت. شاد و رضایتمند بود. انگار او را قربانی کرده بود، قربانی برای خدا. گفت: خودش میخواست شهید بشه. امانت میبایست به صاحب اصلیاش برمیگشت، اینطور بهتره. او انتخاب شده بود. شهادت انتخاب است نه اتفاق.»
کد خبر: ۵۶۷۱۶۱ تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۲/۰۹
همسر شهید «محمدرضا ناصریان» نقل میکند: «سینی چای را روی تاقچه گذاشتم. صدایی جلب توجه کرد. داخل اتاق شدم. مشغول نمازخواندن بود. بعد از نمازش گفتم: چایت رو میخوردی! بعد نمازت رو میخوندی! خندید و گفت: اول نماز، بعد چای!»
کد خبر: ۵۶۷۰۶۸ تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۲/۰۸
قسمت چهارم خاطرات شهید «علیاکبر ابراهیمی»
شهید «علیاکبر ابراهیمی» در خاطراتش مینویسد: «دوازده روز در خط پدافندی بودیم. آب کم بود؛ خیلی کم. فقط برای وضو گرفتن آب داشتند. آب نبود، اما خدا بود. یاد خدا، درک خدا، عشق به خدا در دلها موج میزد. موجی عظیم که هیچ عاملی باعث خشکیدن آن نمیشد.»
کد خبر: ۵۶۷۰۲۵ تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۲/۰۸
برادر شهید «محمود امیدوار» نقل میکند: «ترکش به پهلویش اصابت کرده بود. چشمهایش تیره و تار میشد اما بچهها را به پیش روی و شکستن خط دعوت میکرد: برید جلو، با من کاری نداشته باشید. من منتظر میمانم تا برگردید.»
کد خبر: ۵۶۶۹۸۵ تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۲/۰۵
قسمت سوم خاطرات شهید «علیاکبر ابراهیمی»
همرزم شهید «علیاکبر ابراهیمی» نقل میکند: «گفت: ابوالقاسم! چشمم که به بچه چهل روزه شیرعلی میافته، خجالت میکشم که برم جبهه و سالم برگردم. نگاهش پر از التماس بود. گفت: دعا کن من هم شهید بشم.»
کد خبر: ۵۶۶۹۶۱ تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۲/۰۵
قسمت دوم خاطرات شهید «علیاکبر ابراهیمی»
برادر شهید «علیاکبر ابراهیمی» نقل میکند: «نگاهی به جمعیت کرد و گفت: جبهه به ما نیاز داره. نباید جا خالی کنیم. گفتم: اینجا هم ول نمیکنی؟ گفت: در هر شرایط باید برای جبهه نیرو جمع کنیم. باید پابهپای امام حرکت کرد.»
کد خبر: ۵۶۶۹۰۷ تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۲/۰۴