خاطرات شهید محمد اشتری

خاطرات شهید محمد اشتری
قسمت سوم خاطرات شهید «محمد اشتری»

جان ناقابلم پیشکش خدا

هم‌رزم شهید «محمد اشتری نقل می‌کند: «نوزدهم بهمن ماه ۱۳۶۴ بود. به طرف منطقه عملیاتی والفجر هشت حرکت کردیم. از بچه‌ها طلب مغفرت و شفاعت می‌کردیم. محمد گفت: موسی‌جان! رضایم به رضای خداست. یک جان ناقابل دارم، پیشکش خدا.»
قسمت دوم خاطرات شهید «محمد اشتری»

احساس می‌کردم محمد را در آغوشم گرفته‌ام

پدر شهید «محمد اشتری» نقل می‌کند: «در حالی که انگشتم را روی صورت محمد گذاشته بودم، عکس را نشانش دادم. لبخندی زد و گفت: مثل ورزشکار‌ها نشسته. گفتم چرا اینطوری نشسته. گفت: زانو‌های شلوارش رو وصله زده. نمی‌خواسته شما ببینین و براش شلوار نو بخرین.»
قسمت نخست خاطرات شهید «محمد اشتری»

محمد! بابا، توی دعاهات ما را هم فراموش نکن

پدر شهید «محمد اشتری» نقل می‌کند: «به نظرم پتوی محمد نورانی شده بود. با احتیاط پتو را کنار زدم. محمد که غافلگیر شده بود، سریع چراغ قوه را خاموش کرد. بلند شد و با خجالت در رختخواب نشست. با بغض گفتم: محمد! بابا، توی دعاهات ما رو هم فراموش نکن.»
طراحی و تولید: ایران سامانه