خاطرات/
«عبدالرحیم لبخندی زد و قدمی به جلو برداشت. برادر را در آغوش گرفت و در گوشش نجوا کرد. آره، من از حاجی خواستم که تو امشب نباشی چون من از این عملیات بر نمی گردم. نگران مادر هستم. تو به خاطر مادر بمان....»در ادامه خاطرات شهید عبدالرحیم بختیاری را از زبان همرزمش در نوید شاهد بخوانید.