خاطرات شفاهی همسران شهدا - صفحه 2

خاطرات شفاهی همسران شهدا
خاطرات شفاهی خانواده‌های شهدا

جوانان باید شهدا را بشناسند و ادامه دهنده راهشان باشند

شهید «علی گارگر» از رزمندگان دفاع مقدس استان ایلام است که پس از رشادت‌های فراوان، آذرماه ۱۳۷۲ در درگیری با ضد انقلاب در اطراف رودخانه میمه دهلران به درجه رفیع شهادت نایل آمد. همسر شهید می‌گوید: وظیفه جوانان ماست که شهدا را بشناسند و راه آنان را ادامه دهند، آن‌ها هم جوانانی بودند که جان خود را فدای این نظام کردند. فیلم این مصاحبه در ادامه منتشر می‌شود.
خاطرات شفاهی همسران شهدا؛

هنگام تعقیب و گریز اشرار به شهادت رسید

همسر شهید «درمحمد ناصری» می‌گوید: «شهید اخلاق بسیار خوبی داشت و با همسایه‌ها و خانواده‌اش خیلی خوب بود. شهید بسیجی بود و برای شیفت مدام به سندرک می‌رفت. شهید 22 سال در بسیج خدمت کرد تا زمانی که به شهادت رسید.»
خاطرات شفاهی همسران شهدا؛

دوست دارم شهید شوم

همسر شهید «خوبیار عاشوری» می‌گوید: «شهید اخلاق بسیار خوبی داشت. همیشه می‌گفت دوست دارم در جبهه شهید شوم. هر چه به شهید گفتم که به جبهه نرود قبول نکرد. همراه با پسر دائی‌اش به جبهه رفت و هر دو به شهادت رسیدند.»
خاطرات شفاهی همسران شهدا؛

شهید برای امنیت مردم جانش را فدا کرد

همسر شهید «منصور میرزاده کوهشاهی» می‌گوید: «شهید اخلاق خیلی خوبی داشت و بسیار مهربان و باخدا بود. ساعت 5 عصر بود و شهید رفته بود که کارهای مربوط به بسیجش را انجام دهد که با اشرار درگیر می‌شود و به شهادت می‌رسد. در آن‌جا اشرار زیاد بود و شهید برای امنیت مردم جانش را فدا کرد.»
خاطرات شفاهی همسران شهدا؛

همسایه‌داری در سیره شهید

همسر شهید «موسی قریشی کولغانی» می‌گوید: «شهید رفتارش با فامیل و همسایه‌ها خیلی خوب بود و تمام همسایه‌هایمان از او راضی بودند. در خانه پدرم سه ماه بیشتر با شهید زندگی نکردم اما همسایه‌ها اینقدر شهید را دوست داشتند که می‌گفتند کاش شهید داماد ما بود.»
خاطرات شفاهی همسران شهدا؛

نمی‌توانستم به او بگویم برای کشور و دینت کار نکن

همسر شهید «حسین روشی» می‌گوید: «قبل از اینکه با شهید ازدواج کنم با خانواده او آشنایی کامل داشتم، خانواده خوب و متدینی داشت و خود شهید هم خیلی خوب بود، با مردم رفتار خوبی داشت. شهید بسیجی بود و از طرف جهاد سازندگی در جزیره ابوموسی شروع به فعالیت کرد. نمی‌توانستم به او بگویم برای کشور و دینت کار نکن.»
خاطرات شفاهی همسران شهدا؛

بعد از هشت سال فراق، یک پلاک به دستم رسید

همسر شهید «احمد یوسفی‌پور (صبحی)» می‌گوید: «بار اول از طریق بسیج و بار دوم از طریق نیروی دریایی سپاه، به جبهه اعزام شد. چهل و پنج روز از حضورش در جبهه می‌گذشت و به پشت خط جبهه آمده بود که به پایگاهشان حمله می‌شود. هشت سال مفقودالاثر شد، بعد از هشت سال یک پلاک برایم آوردند.»
خاطرات شفاهی همسران شهدا؛

شهید امنیت منطقه را حفظ می‌کرد

همسر شهید «مهردل میرزایی» می‌گوید: «شهید مرد خیلی بزرگی بود. امنیت منطقه را حفظ می‌کرد. به دلیل درگیری که در یک طایفه پیش آمده بود برای انتقام شهید را به شهادت رساندند.»
خاطرات شفاهی همسران شهدا؛

شهید مبارزه با اشرار

همسر شهید «عیسی نبی‌زاده» می‌گوید: «شهید یک بار در جبهه شرکت کرد و در این مدتی که در جبهه حضور داشت در منطقه فاو مورد اصابت ترکش قرار می‌گیرد. شهید در حال انجام ماموریت بود و داشت از خانه بیرون می‌آمد که یک عده از اشرار مسلح که کمین کرده بودند شهید را به شهادت می‌رسانند.»
خاطرات شفاهی همسران شهدا؛

بعد از شهادتش به خوابم آمد و نگران پسرش بود

همسر شهید «عیسی بهرامی سعادت‌آبادی» می‌گوید: «یک روز به خوابم آمد و گفت خبر از پاهای پسرمان داری؟، بیدار که شدم از پسرم پرسیدم چه اتفاقی برای پایت افتاده، گفت یکی از پاهایم را نمی‌توانم خم و راست کنم. بهش گفتم من که اینجا هستم خبر از تو ندارم ولی پدرت در خواب به من گفت که تو را به دکتر ببرم.»
خاطرات شفاهی همسران شهدا؛

حین انتقال مجروحین با قایق به شهادت رسید

همسر شهید «علی سلیمی» می‌گوید: «شهید در خیلی از عملیات‌های منطقه حضور داشت. همرزمان شهید به من گفت که شهید قایق را برداشت تا افراد زخمی را با خودش بیاورد که ناگهان قایق را بین مرز عراق و جزیره مجنون زدند و...»
خاطرات شفاهی همسران شهدا؛

جانم را فدای بچه‌ام می‌کنم اما اسلام در خطر است

همسر شهید «عباس زارعی» می‌گوید: شهید به مدت یک هفته به مرخصی آمده بود، گفت می‌خواهد به یک عملیات برود و بعد از آن برمی‌گردد. شهید رفت و بعد از عملیات دیگر برنگشت. قبل از شهادتش از رفتنش ناراحت بودم و چند باری برایش نامه نوشتم، شهید در جواب نامه‌ها می‌گفت «جانم را فدای بچه‌ام می‌کنم ولی اسلام در خطر است.»
خاطرات شفاهی همسران شهدا؛

خواهرزاده‌اش که اسیر شد، شهید دیگر برنگشت

همسر شهید «رسان ذاکری» می‌گوید: «از ازدواجمان پنج سال بیشتر نگذشته بود که شهید به خدمت رفت، زمانی که جبهه بود، در سرپل ذهاب عملیات داشتند که خواهرزاده‌اش در آن‌جا اسیر شد. شهید نیز دیگر برنگشت.»
خاطرات شفاهی همسران شهدا؛

می‌خواهم به کشورم خدمت کنم

همسر شهید «دادعلی پرکی‌زاده» می‌گوید: همه داشتند برای دفاع از کشور به جبهه می‌رفتند برای همین با رفتنش مخالفت نکردم، خیلی دلش می‌خواست به جبهه برود و در آخر هم به جبهه رفت. شهید همیشه می‌گفت «به خاطر میهن و کشور باید به جبهه بروم و خدمت کنم.»
خاطرات شفاهی همسران شهدا؛

شهید مبارزه با اشرار

همسر شهید «حمید میرزایی سیرویی» می‌گوید: «شهید در درگیری با اشرار و راهزن‌های مسلح در منطقه کهورستان به شهادت رسید. ایشان فرمانده بندر خمیر بود و در آن منطقه در حال گشت‌زنی بودند، اشرار در آن‌جا کمین کرده بودند و شهید با آن‌‌‌‌‌‌‌ها برخورد می‌کند و ...»
خاطرات شفاهی همسران شهدا؛

شهادت در دوران اسارت

همسر شهید «حسن ربیعی شریفی» می‌گوید: «شهید اخلاق خوبی داشت. کارگر شرکت نفت بود و در بسیج هم حضور فعالی داشت. زمانی که نیرو به خرمشهر می‌بردند شهید هم همراهشان رفت و در آن‌جا به اسارت گرفته شد، بعد از اینکه به اسارت گرفته شد، شهید را به عراق بردند و ...»
خاطرات شفاهی همسران شهدا؛

روایت شهیدی که پیکرش بوی عطر می‌داد

همسر شهید «محمد کارگر» می‌گوید: «قبل از اینکه شهید به شهادت برسد، همرزمش بهش اطلاع می‌دهد که تیراندازی شده است و تا شهید متوجه می‌شود تیر به گلویش اصابت می‌کند. همرزم شهید گفت زمانی که شهید به شهادت رسید بوی خوشی از پیکرش به مشام می‌رسید...»
خاطرات شفاهی همسران شهدا؛

شهیدی که به فرمان امام راهی جبهه شد

همسر شهید «محمد صادق‌راه بهمنی» می‌گوید: «زمانی که انقلاب شد، من و شهید در جزیره قشم زندگی می‌کردیم. تظاهرات که شروع شد شهید خانه نمی‌ماند و به بندرعباس می‌رفت تا در تظاهرات شرکت کند. جنگ که شروع شد گفت باید به فرمان امام به جبهه بروم...»
خاطرات شفاهی همسران شهدا؛

شهیدی که در حال نماز به شهادت رسید

همسر شهید «قنبر احمدی طیفکانی» می‌گوید: «شهید در جبهه هویزه همراه با شهید چمران بود. شهید همراه با برادرش رفتند نماز بخوانند، نماز دومشان بود که در نزدیکی شهید خمپاره می‌زنند و شهید در حالت نماز به شهادت می‌رسد...»
خاطرات شفاهی همسران شهدا؛

می‌گفت «همیشه مواظب بچه‌هایمان باش»

همسر شهید «علی دودوی» می‌گوید: شهید به من گفت «خانم من را ببخش و حلالم کن»، گفتم «علی با این حرف‌هایی که می‌زنی نکنه می‌خواهی به جبهه بروی؟»، او به من گفت «جبهه من را نمی‌خواهد، جبهه خوب‌ها را می‌خواهد. همیشه مواظب بچه‌هایمان باش ...»
طراحی و تولید: ایران سامانه