شهید کاظم محمدی

شهید کاظم محمدی

انگشتر نامزدی‌ام را ببر!

«گفت: سلام مرا به خانواده‌ام برسان و این ساعت و انگشتری نامزدی‌ام را به همسرم بده. گفتم: برای چی؟ گفت: «دیشب در خواب آقایی را با لباس‌های سبز و نورانی دیدم، که مرا با اسب خود به باغ سرسبزی برد و گفت: «کاظم»! این باغ را خوب تماشا کن. این‌جا، جای توست؛ نه آن دنیایی که به هیچ کس وفا نمی‌کند! ...» ادامه این خاطره از شهید «کاظم محمدی» را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
طراحی و تولید: ایران سامانه