جانباز عمران ثقفی

جانباز عمران ثقفی

برشی از کتاب «هوشنگ» | شهید «بهشتی» را خواب دیدم

در قسمتی از کتاب «هوشنگ» که مجموعه خاطرات جانباز سرافراز عمران ثقفی است، می‌خوانید: «علی‌اکبر دوستم علاقه زیادی به شهید «بهشتی» داشت. همه کتاب‌ها و جزوه‌های او را می‌خواند و در روز شهادت شهید «بهشتی» به سختی روی پاهایش می‌ایستاد. علی‌اکبر گفت شهید «بهشتی» را خواب دیدم که لباس قرمز بر تن داشت و چند نفر او را دوره کرده بودند، ولی من جلو رفتم و از او سؤالی در مورد کتاب جهان از خداست، خدا از کجاست؟ که ما می‌دانستیم از نوشته‌های شهید «بهشتی» است پرسیدم و او هم به من جواب داد ...»
برگی از خاطرات جانبازان؛

آیا حوریان بهشتی بچه‌دار هم می‌شوند؟!

«علی‌اکبر پس از کمی تفکر رو به هوشنگ کرد و از او پرسید آیا حوریان بهشتی بچه‌دار هم می‌شوند همه از این سؤال او به خنده افتادیم. یکی گفت از الان به فکر خورد و خوراک‌شان نباش؛ چرا که خدا بزرگ است ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات جانباز سرافراز «عمران ثقفی» است که تقدیم حضورتان می‌شود.
برگی از خاطرات جانبازان؛

علی‌اکبر در روز شهادت «بهشتی» به‌سختی روی پاهایش می‌ایستاد

«علی‌اکبر علاقه زیادی به شهید بهشتی داشت. همه کتاب‌ها و جزوه‌های او را می‌خواند و در روز شهادت شهید بهشتی به‌سختی روی پاهایش می‌ایستاد ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات جانباز سرافراز «عمران ثقفی» است که تقدیم حضورتان می‌شود.
برگی از خاطرات جانبازان؛

معجزه را با چشم باز در عملیات دیدم!

«معجزه را با چشم باز می‌توانستیم ببینیم که اگر یکی از آن آرپی‌جی‌ها نامناسب قرار داشت به سوی سنگری مملو از نیرو‌های خودمان آتش می‌شد و همه خوب می‌دانید که پشت سنگر را زیاد محکم نمی‌ساختند و نقطه قدرت سنگر رو به سوی دشمن قرار دارد. پس می‌توان تصور کرد که جهت نامناسب آرپی‌جی‌ها چه فاجعه‌ای می‌توانست ایجاد کند ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات جانباز سرافراز «عمران ثقفی» است که تقدیم حضورتان می‌شود.
برگی از خاطرات جانبازان؛

گرفتن اسلحه برای محافظت از جانم!

«هنوز سرگیجه‌ام برای خون زیادی که در مجروحیت از دست داده بودم خوب نشده بود و همان ضربه اول کارم را ساخت. اول فکر کردم که دزدند و دست از موتور کشیدم، ولی آنان مرا می‌خواستند و موتور را رها کردند و دو نفری مرا به باد مشت و لگد گرفتند ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات جانباز سرافراز «عمران ثقفی» است که تقدیم حضورتان می‌شود.
برگی از خاطرات جانبازان؛

دیوانه، چو دیوانه ببیند خوشش آید!

«یک دسته از دیوانه‌های شهر مثل جواد حسین دیو بودند، اما معروفیت افروز که خانم بود از دیگران بیشتر مهم بود و همه اهل شهر صابون او به تن‌شان خورده بود و یا دست‌کم یکی از نزدیکانش با افروز برخورد کرده بود ...» ادامه این خاطره از جانباز سرافراز «عمران ثقفی» را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.

خاطرات/ دیگر پاها توان کشیدن بدنمان را نداشت!

«دیگر پاها توان کشیدن بدنمان را نداشت؛ ولی باید آن شب همه سرنیزه به دست، مساحت بزرگ‌ تعیین شده را سیخک می‌زدیم و مین‌های کاشته ‌شده را خنثی می‌کردیم. آن شب واقعاً شب سختی بود ...» ادامه این خاطره از جانباز سرافراز «عمران ثقفی» را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.

خاطرات/ دوستی که داشتی شهید شد!

«بدون مقدمه به آقای افشار گفت دوستی که داشتی شهید شد. آقای افشار با ناراحتی پرسید که چه کسی را می‌گوید و دوستش در جواب گفت: عاملی. من زودتر از آقای افشار مشوش و مضطرب شدم و از دوستش پرسیدم که کدام عاملی را می‌گویی؟ او هم با خونسردی جواب داد: علی‌اصغر. همان که ایرج صدایش می‌کردند ...» ادامه این خاطره از جانباز سرافراز «عمران ثقفی» را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
تازه‌ها
طراحی و تولید: ایران سامانه